#خاطرات_شهید
🌀 رهبري و شهيد اندرزگو
🔹 تعقیب و گریز ساواک
🔵 مقام معظم رهبری در خاطره ای از ایشان می فرمایند: «اکثراً ایشان جواب سلام ما را نمی داد؛ یک روز به او گفتم: آقا سید، جواب سلام واجبه، من که سلام میکنم، جوابش واجب است. اندرزگو به من گفت: الآن جواب سلام حرام است، چون ساواک دنبال شماست. من دارم ساواکیهایی را که دنبال شما هستند، میبینم اگر جواب دهم هم شما و هم من به دردسر میافتیم.»
🔵 یکی از خصوصیت های این شهید که مبارزان دوران انقلاب از آن یاد می کنند، شجاعت ایشان است. بسیاری از مواقع او از پوشش های مختلف برای حمل اسلحه و مهمات استفاده می کرد.
🌀 خروس تخم گذار
🔵 رهبری در خاطره ای می فرمایند: «یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتور گازی میآمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهی خروسها پرسیدم، جواب داد که این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجک و اسلحه است.»
🔵 در کنار روحیه شجاعت و فداکاری این شهید بزرگوار، ارادت او به اهل بیت عصمت و طهارت و توسل به این ذوات مقدس زبانزد خاص و عام است.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطرات_شهید
🔰 حکم فرمانده
♻️ دست كرد توی جيبش و نامه اي بيرون آورد، حكم فرماندهی سپاه سقز بود، فكر كردم مال خودش است، با خودم گفتم: حتماً می خواد قول بگيره كه پشتش باشم و باهاش كار كنم، حكم را داد دستم، ديدم اسم من توی آن نامه نوشته شده.
♻️ نگاهش كردم، پرسيدم: اين حكم چيه؟ گفت: حكم فرماندهی سپاه سقز، برای تو گرفتمش، گفتم: خودت چی؟ گفت: از اين به بعد من هم مسئول عملياتم، اينم حكم.
♻️ بی اختيار زدم زير خنده، گفتم: آقا محمود تو هم چه كارهایی می كنی ها! اينجا همه می دونن كه از تو شايسته تر و بهتر برای فرماندهی سپاه كس ديگه ای نيست.
♻️ تنها چيزی كه نمی توانستم قبول كنم همين يك مورد بود كه او بشود مسئول عمليات و من بشوم فرمانده، آنقدر اصرار كردم تا مجبور شد حكم ها را عوض كند.
🎤 راوی: برادر حمید خلخالی
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
نفوس مطمئنه
#خاطره_شهید 🥀 شهید احمد علی #نیری 🎤 راوی: آیت الله حق شناس 🦋 به جز بنده و خادم مسجد، احمد علی هم
#خاطرات_شهید
🥀 شهید احمد علی #نیری(شهید عارف)
🎤 راوی: دوستان شهید
☀️ با چند نفر از رفقا راهی قم شدیم، بعد از زیارت به همراه احمد و دوستان به یکی از خانه ی یکی از رفقا رفتیم و شب رو موندیم.
☀️ نیمه های شب بود که احمد بیدار شد، من هم بیدار شدم اما از جای خودم بلند نشدم.
☀️ احمد می خواست برای نماز شب وضو بگیره، اما احساس کردم یه چیزی مانعش شد، برای همین قرآن رو برداشت و در گوشه ای از اتاق مشغول خوندن قرآن شد.
☀️ بر خلاف همیشه نماز شب نخوند، من این رفتارش رو مشاهده می کردم. بعد هم که اذان گفتند و رفقا بیدار شدند همه وضو گرفتیم و نماز صبح رو خوندیم.
☀️ روز بعد که داشتم با احمد صحبت می کردم، به دلیلی صحبت از سحرگاه و قرآن خوندن احمد شد، از او سوال کردم من متوجه شدم که مانعی ایجاد شد که نتونستی وضو بگیری چی شد که شروع به قرآن خوندن کردی و نماز شب نخوندی؟
☀️ به من گفت: من به خاطر رعایت حال صاحبخانه نتونستم وضو بگیرم و نماز شب بخونم میخواستم صاحب خانه خدای ناکرده اذیت نشه.
☀️ بار ها دیده بودم که احمد می گفت: اگه احساس کنم نماز شب باعث میشه صبح نماز صبحم قضا بشه یا برای رفتن به محل کار یا سر درس چرت بزنم یقینا نماز شب رو ترک می کنم.
☀️ اعتقاد داشت اگه مستحب مهمی مثل نماز شب جلوی کاری که به او واجب هست رو می گیره یا باعث اخلال در اون کار میشه، باید نماز شب رو کنار گذاشت.
☀️ نماز صبح روز بعد رو در مسجد امین الدوله خوندیم، احمد پس از نماز صبح به محل بسیج رفت و مشغول استراحت شد.
☀️ تعجب کردم چون بارها از خود احمد شنیده بودم و هم چنین دیده بودم که بین الطلوعین رو بیدار می موند و خیلی توصیه می کرد که بین الطلوعین رو بیدار بمونیم، اما خود احمد الان...!
☀️ بعد از نماز مغرب از احمد همین موضوع رو سوال کردم، گفت: من دیشب بخاطر برنامه های بسیج کم خوابیده بودم، ترسیدم در طول روز به خاطر خستگی و کسالت دچار لغزش یا برخورد تند با دیگران بشم، برای همین استراحت کردم...
☀️ کارها و اعمال عرفانی احمد برای همه ی ما درس عبرت بود، هر کس به فراخور وجود خود از خرمن ویژگی های احمد بهره می برد و استفاده می کرد.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطرات_شهید
🥀 شهید محسن #حججی
🎤 راوی دوست شهید
🌕 هر کدوممون یه دوست شهید داشتیم تو گلزار شهدای نجف آباد،دوست من شهید نور محمدی بود و دوست محسن ،شهید حججی، عموی خود محسن.
🌕 مزار این دو شهید بزرگوار نزدیک هم بود، هر وقت می رفتیم گلزار شهدا مسابقه می گذاشتیم و می گفتیم هر کدوم زود تر به دوستش رسید حاجتش روا میشه.
🌕 من زن میخواستم و محسن شهادت، محسن زودتر رسید، هم به دوستش هم به حاجتش ...
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطرات_شهید
🥀 ماجرای طلبه شدن شهید محمد مهدی مالامیری
🎤 راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین احمد مالامیری
🔰 وقتی که شهید مالامیری به سوم راهنمایی می رفت، آیه «وَمَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعَا إِلَى اللَّهِ وَعَمِلَ صَالِحًا وَقَالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ» را برای او خواندم، یعنی چه کسی بهتر از اینکه مردم را به سوی خدا دعوت کند هم کارهای خوب انجام دهد و بگوید که من در مقابل خدا تسلیم هستم.
🔰 خدا می فرماید که این شخص، بهترین فرد و این شغل امامان و پیامبران است که مردم را به سوی خدا دعوت می کند و پیام خدا را به مردم و بندگان خدا می رساند.
🔰 این حرفه و شغل روحانیت است که مردم را به خدا دعوت می کنند، وقتی این سخنان را به ایشان گفتم قبول کرد و گفت که طلبه می شوم.
🔰 بعد به وی توضیح دادم که نگاه نکنید الان مردم برای روحانیت سلام و صلوات می فرستند، ممکن است مردم پشت کنند و حتی مثل امام حسین(ع) هم با اینکه معصوم بود در روز عاشوا جمع شدند و گفتند که ما غیر از کشتن تو راضی نمی شویم؛ این چنین هم هست.
🔰 اگر این حرفه و این مشکلات را قبول می کنی طلبه شو، ایشان طلبه شد و راه امام حسین را در پیش گرفت و شهید شد.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
نفوس مطمئنه
#معرفی_شهید 🌷 روحاني شهيد ابراهيم #خدك_برجسته ☀️ تولد: ۲۰ اسفند ۱۳۴۵ 🥀 شهادت: ۳ مهر ۱۳۶۳ 🔸 سمت:
#خاطرات_شهيد
🥀 شهید ابراهیم خدک برجسته
🦋 مادر بارها شاهد مهربانی و محبت ابراهیم به دیگران بود و در دل از داشتن چنین پسری به خود می بالید، این پسر مهربان با کمک و راهنمایی پدر، دروس مقدماتی حوزه را آغاز کرد و با پشتکار تمام در آموختن دروس توفیق یافت.
🦋 وی در کنار تحصیل به عضویت بسیج درآمد، حالا دیگر جنگ نابرابری علیه انقلاب و وطنی شروع شده بود که ابراهیم سهمی از پیروزی آن داشت، او تاب ماندن نداشت.
🦋 با اینکه پدر در جبهه بود اما ابراهیم با سن کمش نیز به فکر رفتن به جبهه بود شبی که پدر از جبهه برای مرخصی آمده بود می بیند نیمههای شب ابراهیم برای خوردن آب بلند می شود و دیگر نمی خوابد پدر مهربانانه از او پرسید نیمه شب است چرا استراحت نمی کنی؟ ابراهیم جواب می دهد پدر جان! من نمیتوانم بخوابم در حالیکه احساس میکنم جبهه به من و امثال من نیاز دارد، ذوق جبهه لحظهای او را راحت نمی گذاشت.
🦋 ابراهیم عزمش را جزم کرده بود بارها برای رفتن به جبهه اقدام کرده بود اما چون سنش کم بود او را ثبت نام نمی کردند مانند همه نوجوانان آن زمان ابراهیم نیز دست در شناسنامه برد، ابراهیم همیشه می گفت جهاد در راه خدا کوچک و بزرگ نمیشناسد، مگر در کربلای امام حسین (ع)تمام سربازان بزرگ بودند؟!
🦋 ابراهیم به آرزویش رسید و با تلاش های فراوان در یک روز گرم تابستانی در سال ۶۲ عازم جبهه شد، عملیات والفجر ۳ و جبهه مهران شاهد دلاوری های ابراهیم و هم رزمانش بود.
🦋 ابراهیم از ناحیه پا مجروح شده بود و مجبور به استراحت در شهر شد، او به کسب دانش علاقه زیادی داشت با شروع سال تحصیلی به مشهد رفت و در کنار پرداختن به درس حوزه به یادگیری قرآن مشغول شد با وجود مشغله زیاد از تربیت نوجوانان نیز غافل نبود و با همت زیاد به برگزاری کلاس های اخلاق نیز میپرداخت.
🦋 وقتی مشاهده کرد گرد غبار بر چهره کتابخانه مسجد محل نشسته است حس کرد دینی بر گردن دارد تلاش فراوانی کرد و کتابخانه مسجد محل که هنوز هم بوی ابراهیم را می دهد احیا کرد حالا دیگر قلبش آرام شده بود.
🦋 ابراهیم خود را خلاصه در درس حوزه نمی دانست بلکه در آنجا آموخته بود که باید در همه صحنه های انقلاب حاضر باشد جوان بود اما بصیرتی مثال زدنی داشت در آن زمان که منافقان در ترور و توطئه علیه انقلاب اسلامی فعالیت شدید داشتند با شجاعت تمام با آنها به بحث و گفتگو می پرداخت تا باطل بودن راه منافقان را ثابت کند.
🦋 در مسجد محله به نوحه سرایی می پرداخت جوانان و نوجوانان را به حضور در مسجد تشویق می کرد صبح ها به مسجد و اهالی محل خدمت می کرد اما شب ها آرام نمی خوابید، با بچه های بسیج محل، گشت های شبانه می داد تا بقیه خواب آرام داشته باشند شاید در همین شب ها بود که خدا ابراهیم را انتخاب کرد تا در آزمون بزرگی، اسماعیل نفس اش را قربانی کند.
🦋 ابراهیم در کلاس درس و بحث حوزه به یاد جبهه و همرزمانش بود، باید به قربانگاه می رفت زیرا می دانست اسلام به خون او و امثال او نیاز دارد، تا آنچه را که خوانده بود در جبهه ها عملی کند این بار ابراهیم می دانست که به آرزوی دیرینه اش شهادت در راه حفظ دین خدا خواهد رسید.
🦋 سرانجام ابراهیم در لباس طلبگی و آرپیجی به دوش در ۲۷ مهر ۶۳ در عملیات جبهه میمک بعد از دلاوری های فراوان از ناحیه سرو گردن مجروح و از آتش نمرودیان زمان به گلستانی حسینی رفت تا برای همیشه نزد خدای خودش روزی طلب کند.
🦋 آتش وصل دل ابراهیم خاموش شده و به وصال یار رسیده بود و برای آیندگان راه را در وصیت نامه اش مشخص کرده بود ابراهیم آمریکا را تجاوز گرو و دشمن می دانست در بخش از وصیت نامه این شهید آمده است:
🌷 هدف از جبهه آمدن برای ما دفاع از میهن اسلامی و جلوگیری از تجاوزگری آمریکا و حامیانش است.
🌷 وظیفه مسلمانان این است که دستورات فقیه عالیقدر، امام امت را اطاعت کنند.
🌷 برادران و خواهران! از کشورمان دفاع کنید و همیشه متحد باشید و از شما میخواهم راهم را ادامه دهید تا به هدف نهایی خودتان برسید و زیر بار ذلت نروید و گول این منافقین را نخورید و قدر امام امت را بدانید و مانند پروانهای به دور امام دور بزنید و حرفهای امام امت را یک به یک لبیک گویید، من فقط میخواهم که اسلام باقی بماند و این کار هم میشود.
🌷 خواهرانم! کار شما خیلی مهم است، فقط شما باید از حضرت زینب -سلام الله علیها- سرمشق بگیرید و زینب وار باشید.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطرات_شهید
🥀 خاطراتي از طلبه شهید حسن توکلیان
🍁 نماز شب را معمولاً میخواند، اهل مطالعه بود و هر روز به خواندن قرآن انس داشت، حسن به خرید لباس نو در ایام عید تمایل نداشت و میگفت: مادر! این عید سلطانی است و بهتر است ما در عید ائمه علیهمالسلام که روز غدیر است، لباس نو بپوشیم.
🍁 در ایام تحصیل حوزویاش، جنوب و غرب کشور در آتش حملات دشمن میسوخت و او تکلیفش را حضور در جبهه و کمک به رزمندگان میدانست.
🍁 مادرش در این زمینه میگوید: «وقتی حسن میخواست به جبهه برود، به او گفتم، ما به روحانی بیشتر نیاز داریم تا شاید از رفتن اجتناب کند؛ اما او با گشادهرویی جواب داد: اگر روزی دزدی به خانه ما بیاید، آیا باید بایستیم و بگوییم صبر کنید که بپرسم آیا اجازه دارم با شما مقابله کنم یا نه؟»
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطرات_شهید
🥀 روحانی شهید عبدالله میثمی
🎤 راوی: همسر شهید
☀️ بعد از نماز صبح، زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام خواند، پرسیدم: مگر شهادت حضرت زهراست؟ گفت: نزدیکه! وقتی خواست برود، پسرم حسین (که کوچک بود) گریه کرد.
☀️ بردش بیرون، چیزی برایش خرید و آرامش کرد، گریه ام گرفت، گفتم: تا کی ما باید این وضع را داشته باشیم؟ گفت: تا حالا صبر کرده ای، باز هم صبر کن، درست می شه!
☀️ حضرت زهرا علیهاالسلام را خیلی دوست داشت، روضه اش را هم دوست داشت، روضه او را که می خواندند، به سومین زهرا علیهاالسلام که می رسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد.
☀️ ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام و در روز شهادت مادرش به شهادت رسید.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطرات_شهید
🥀 طلبه جاویدالاثر شهید مجید #عامری
♻️ حق الناس
🌷 برای نماز شب که بلند میشد، خیلی مواظب بود سروصدا نکند. درها را خیلی آرام باز و بسته میکرد. کفشهایش را در دستش میگرفت و پاورچین پاورچین راه میرفت که نکند یک وقت مزاحم خواب دیگران شود؛ چون حق الناس است؛ همیشه میگفت ممکن است خدا حق خودش را ببخشد، اما از حقالناس نمیگذرد، دائم از ما حلالیت میطلبید و میگفت: اگر باعث اذیت و آزار شما شدهام، مرا حلال کنید.
🎤 راوی: مادر شهید
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطرات_شهید
🥀 شهید مهدی باکری
💦 باران تازه قطع شده بود، مهدی از پنجره اتاقش به خیابان نگاه می کرد، جویها لبریز شده و آب در خیابانها و کوچه ها سرازیر شده بود
💦 مهدی پشت میز نشست، پرونده ای را که مطالعه می کرد بست، در اتاق زده شد و نور الله وارد اتاق شد. هول کرده بود، مهدی بلند شد و گفت: چه شده نور الله؟
💦 نور الله پیشانی اش را پانسمان کرده بود، با هول و ولا گفت: سیل آمده آقا مهدی...سیل! مهدی سریع گوشی تلفن را برداشت، چند دقیقه بعد گروههای امداد به سرپرستی مهدی به سوی محله مستضعف نشینی که گرفتار سیل شده بود راهی شدند.
💦 تمامی محله را آب پوشانده بود، حجم آب لحظه به لحظه بیشتر می شد، مردم هراسان و با شتاب به کمک مردمی که خانه هایشان گرفتار سیل شده بود می آمدند.
💦 آب در بیشتر نقاط تا کمر مردم بالا آمده بود. سقف بعضی خانه ها هوار شده بود روی سرشان و تیرکهای چوبی شان بیرون زده بود. گل و لای و فشار شدید آب گروههای امدادی را اذیت می کرد.
💦 مهدی پرجنب و جوش به این طرف و آنطرف حرکت می کرد وبه امدادگرها دستور می داد، چند رشته طناب از اینطرف خیابان به آنطرف کشیده شد.
💦 مهدی و چند نفر دیگر در حالی که فشار آب می خواست آنها را ببرد طناب را گرفتند و خود را به سختی به آنطرف خیابان رساندند، چند زن و کودک روی بامی رفته بودند و هوار می کشیدند.
💦 نیروهای امدادی با سعی و تقلا به کمک سیل زدگانی که وسایل ناچیزشان را از زیر گل و لای بیرون می کشیدند شتافتند.
💦 مهدی به خانه ای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد می کشید، مهدی در را هل داد، آب تا بالای زانوانش رسیده بود.، پیرزن به سر و صورت می زد. مهدی گفت: چه شده مادر جان؟ کسی زیر آوار مانده؟ پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت: قربانت بروم پسرم ...خانه و زندگی ام زیر آب مانده کمکم کن! چند نفر به کمک مهدی آمدند.
💦 آنها وسایل خانه را با زحمت بیرون می کشیدند و روی بام و گوشه حیاط می گذاشتند، پیرزن گفت: جهیزیه دخترم توی زیرزمین مانده، با بدبختی جمعش کرده ام، مهدی رو به احمد و هاشم کرد و گفت : یا الله زود جلوی در سد درست کنید! احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند. راه آب بسته شد مهدی به کوچه دوید، وانت آتش نشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد.
💦 چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب توسط پمپ مکیده شد، و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می شد، مهدی غرق گل و لای شده بود پیرزن گفت: خیر ببینی پسرم! یکی مثل تو کمکم می کند آن وقت شهردار ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست. مگر دستم بهش نرسد.
💦 مهدی فرش خیس و سنگین شده را با زحمت به حیاط آورد، چند ساعت بعد جلوی سیل بطور کامل گرفته شد، مهدی پمپ را خاموش کرد و پیرزن هنوز دعایش می کرد.
💦 گروههای امدادی پتو و پوشاک و غذا بین سیل زده ها تقسیم می کردند، مهدی رو به پیرزن گفت: خب مادر جان با من امری ندارید؟ پیرزن گریه کنان دست رو به آسمان بلند کرد و گفت: پسرم ان شاء الله خیر از جوانی ات ببینی، برو پسرم دست علی به همراهت، خدا از تو راضی باشد، خدا بگویم این شهردار را چه کند، کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت، مهدی از خانه بیرون رفت، پیرزن همچنان او را دعا می کرد و شهردار را نفرین!
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطرات_شهید
🥀 شهید کاظمی
♻️ در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود.
♻️ ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد. گفتم مثلا شش هزار دلار. گفت: “مقدم نزن این ها اینقدر نمی ارزند.”
♻️ خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند.
♻️ هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت.
👈 می دانید چرا؟ چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد.
🎤 راوی: شهيد سردار تهراني مقدم كه در انفجار مهمات سپاه در سال ۱۳۹۰ به شهادت رسيد
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطرات_شهید
☀️ تولد: ۱۳۶۰/۴/۲۹
🥀 شهادت: ۱۳۹۵/۸/۲۲
♻️ محمد حسین گرچه فرمانده و تخصصش تخریب چی بود ولی ما از او درسهای اخلاقی فراوانی برای زندگی آموختیم.
🎤 راوی: هم رزمش شهید محمد حسین بشیری
🔅 یک روز جمعمان، جمع بود و هر کس سخنی می گفت وتعریفها به سمت ایران و خانواده و والدین کشیده شد، هر کس مطلبی و نکته ای گفت، تا رسید به محمد حسین، محمد حسین مکثی کرد و به صورت سئوال و جواب از جمع ما که همگی چشم به دهان او دوخته بودیم پرسید؟ بچه ها شما کدامتان تا بحال دست و پای پدر و مادرتان را بوسیده اید؟
🔅 جمع ما عده ای جوابشان سکوت و عده ای مثبت بود.
🔅 با افتخار گفت: من دست و پای والدینم را بوسیده ام، و نگاهی با آه و حسرتی که از عمق وجودش در می آمد، رو کرد به جمع و گفت: «بچه ها تا وقتی پدر و مادرتان زنده و در قید حیات هستند قدرشان را بدانید، من پدرم را از دست دادم ای کاش زنده بود پاهایش را بوسه باران می کردم.»
🔅 محمد گرچه محبت اهل بیت را به همه چیز ارجعیت می داد ولی به هر مسئله ای در جای خودش عمل می کرد.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene