eitaa logo
نوگلان فاطمی
19.6هزار دنبال‌کننده
644 عکس
501 ویدیو
56 فایل
«نوگلان فاطمی» طرحی فرهنگی و مذهبی برای دانش آموزان ۷ الی ۱۵ سال همراه با مسابقات جذاب و جوایز ارزنده. (توجه:تبادل و تبلیغات نداریم!) ارتباط باادمین وارسال آثار آخرین خورشید: @nogolanefaatemi آدرس کانال نوگلان فاطمی: https://eitaa.com/nogolane_faatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 پروردگارا! حال ما را با ظهور ولی‌ات به احسن الحال تبدیل فرما... اللهم عجل لولیک الفرج عجل‌الله‌‌تعالی‌فرجه‌الشریف 🔸
سلام به همه دوستان و همراهان گرامی 🌸👋🌸😃🌸👋 🌱عیدتون خیلی خیلی مبارک🌱 انشالله که توی این ماه مبارک و عزیز، عباداتتون قبول باشه. 🌙📿🕋🌙 نوگلانی ها توی این شب ها برای ظهور آقا امام زمان خیلی دعا کنید. 🤲🤲 اما 👈همون‌طور که میدونید کانال نوگلان فاطمی از نیمه شعبان تا حالا مشغول اجرای دو رویداد و بود. 🔺و به همین خاطر ما پیام های روزمره کانال رو متوقف کردیم. 🔻اما اگه همراه نوگلان هستید ، میدونید که ما یه‌ خیلی جذاب رو شروع کردیم و انشالله دوباره ادامه داستان را داخل کانال قرار میدهیم.
🔸اگه داستان رو یادتون رفته 🔹یا اصلا مطالعه نکردید 👈میتونید با کمک این هشتگ از ابتدای داستان همراه ما باشید
📕کتاب داستان نقشه جاسوس 🔷قسمت پنجم - بخش ۱ بابک که از شدت خجالت، حسابی سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت... مهندس نصیری ادامه داد: - البته همونطور که میدونید، ما فقط به یه نیروی کار نیاز داریم... - بله در جریان هستیم... شما شرایط کاری و انتظارات خودتون رو بفرمایید، امیدواریم که یکی از ما به درد کارخونه ی شما بخوره... بابک که تا اینجای کار حسابی ساکت بود، به صدا درآمد و گفت: - بله! امیدواریم که بالاخره یکی از ما اینجا استخدام بشه. بنده شخصا خیلی روی مسائل شرعی حساسیت دارم. مثلا اگه دستم نجس بشه، عوض پنج بار، پنجاه بار میگیرم زیر شیر و آب کشی میکنم!! آقای نصیری آبروهایش را بالا انداخت و پرسید: - عوض پنج بار؟! مگه برای پاک شدن چیز نجس، زیر شیر آب، باید پنج بار اون رو آب کشی کرد؟ بابک پاسخ داد: - پس چند بار؟ - یه بار! - چرا یه بار؟ - پس چند بار؟ - پنج بار!! نصیری اخم کرد ... - ببینم! نکنه شوخیتون گرفته؟! امیر که دل مهربانی داشت و میدید که اگر بابک بخواهد با همین فرمان پیش برود، باید استخدام را توی خواب ببیند، خندید و گفت: - آقای مهندس، بهتره شرایط استخدام رو دقیقتر بفرمایید تا ما هم بیشتر از این مزاحم اوقات شریف شما نشیم... ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @nogolane_faatemi ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
📕کتاب داستان نقشه جاسوس 🔷قسمت پنجم - بخش ۲ مهندس نصیری دستی به ریشهای جوگندمی اش کشید و شروع به صحبت کرد... او حدود نیم ساعت از بابک و امیر سؤالات مختلفی در زمینه ی رشته ی تحصیلیشان پرسید و سپس گفت: - بسیار خوب... ببینید! افراد زیادی به اینجا اومدن و برای ما فرم پرکردن. خیلیا در همون مرحله ی اول رد شدن؛ اما با توجه به تجربیاتی که در استخدام نیرو دارم و با مطالعه ی فرمهای شما و گفت وگویی که کردیم، فکر میکنم بشه فرصتی به شما جوانها داد... هر دوی شما در مورد رشتهی کاری ما، اطلاعات خوب و جامعی دارید. معلومه درساتون رو هم خوب میخونید؛ اما همونطور که گفتم، رعایت مسائل شرعی و آشنایی با احکام، برای من بسیار مهمه و از مهمترین شرایط استخدامه؛ بنابراین، سه ماه به شما فرصت میدم تا در محیط کاری ما، تلاش و فعالیت کنید. در کنار تست دانش فنی، میتونیم از نزدیک، عملکرد رفتاری و اخلاقی شما رو هم ببینیم. البته برای استخدام نهایی، به این بسنده نمی کنیم و امتحان کوچکی هم در مورد احکام شرعی میگیریم. بعد از اون، هرکدوم از شما که با شرایط ما هماهنگی بیشتری داشت، ان شاء الله، استخدام میشه. فردا ساعت هشت صبح، خودتون رو به مدیر داخلی کارخونه معرفی کنید... امیر و بابک نفس راحتی کشیدند... بالأخره توانسته بودند از مرحلهی اول استخدام سربلند بیرون بیایند. ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @nogolane_faatemi ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقای عزیز🏴 در این شب مهم🔖 برای فرج امام زمان علیه السلام دعا 🤲 یادتون نره ▪️▫️▪️▫️
📕کتاب داستان نقشه جاسوس 🔷قسمت ششم - بخش ۱ بابک پشت میز کارخانه نشسته بود و ریاست می!کرد کفشهایش را هم داده بود امیر واکس بزند برای ناهار باقالی پلو با گوشت سفارش داده بود. پیرمرد آبدارچی، وظیفه داشت رأس ساعت یک بعد از ظهر ناهارش را بیاورد و قاشق قاشق بگذارد دهانش یکی از کارمندها را مأمور کرده بود تا درست بعد از تمام کردن ناهار، وارد شود و دندانهایش را خلال کند بعد هم یکی دیگر از راه میرسید و شانههایش را ماساژ میداد. در این هنگام آقای نصیری وارد اتاق شد و دست به سینه روبه روی او ایستاد و گفت: «سرورم! از غذای امروز راضی بودید؟! بابک میخواست اظهار رضایت کند؛ اما یادش آمد که رئیس بزرگ کارخانه شده است و اگر از غذا تعریف کند ممکن است نصیری پُررو بشود! آخر نصیری را کرده بود آشپز کارخانه!! بادی توی دماغش انداخت و دهانش را باز کرد تا حال او را بگیرد؛ اما درست در لحظه ی حال ،گیری از خواب پرید... عجب خواب خوبی دیده بود زیر لب گفت: ای بابا! کاشکی بیدار نمیشدم هنوز گیج بود بالا و پایین اتاق را نگاه کرد و با چشمهایش به دنبال امیر گشت... این وقت صبح کجا رفته بود؟ کلاسهای امروز دانشگاه که همه بعد از ظهر تشکیل میشد... نگاهش چرخید و چرخید و روی ساعت دیواری اتاق ثابت ماند ساعت هشت و سی و دو دقیقه را نشان میداد... با خودش فکر کرد بهتر است بروم و یک املت درست و حسابی برای خودم درست کنم؛ چون بعد از دیدن خوابهای خوب املت خیلی میچسبد ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @nogolane_faatemi ╚════ ✾ ✾ ✾
📕کتاب داستان نقشه جاسوس 🔷قسمت ششم - بخش ۲ ...هنوز کلمه ی املت را درست و حسابی زمزمه نکرده بود که همه چیز یادش آمد. قرار بود که آن روز رأس ساعت هشت کارشان را با امیر توی کارخانه شروع کنند شا تاراق!!! این صدای کوبیده شدن کف دست بابک بر پیشانیاش بود!! عرق سردی همهی وجودش را در بر گرفت دیگر نفهمید چه کار میکند...... دوید، وضو گرفت، نماز صبحش را خواند و بعد لباسهایش را پوشید و به سرعت از خوابگاه بیرون زد... وسط حیاط تازه یادش آمد که یک لنگه جورابش را فراموش کرده است اما دیگر خیلی دیر شده بود و امکان برگشت وجود نداشت. همین طور که میدوید، زیر لب به امیر بد و بیراه میگفت و لعنتش میکرد تو چقدر نامردی !امیر تنها تنها رفیق هم رفیقای قدیم... من بیدار نکردی که خودت زودتر برسی؟ من بیدار نکردی تا پیش نصیری خوار و خفیف بشم؟ «نصیری» را که ،گفت دوباره به یاد خوابش افتاد... حس شیرینِ مُرورِ یک رؤیا دوید زیر پوستش... اولی نه؛ اما دومین تاکسی برایش نگه داشت... خودش را انداخت توی ماشین و بالأخره رأس ساعتِ نُه به کارخانه رسید... هنوز درست و حسابی وارد ساختمان نشده بود که منشی او را دید سلام آقای جورابچی جناب نصیری با شما کار دارن. ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @nogolane_faatemi ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
📕کتاب داستان نقشه جاسوس 🔷قسمت ششم - بخش ۳ بابک دوباره با کف دست زد توی پیشانی اش... مهندس نشسته بود پشت میز و سرش توی حساب و کتاب بود... بابک وارد شد و سلام کرد... او بلافاصله سرش را بالا آورد و جواب سلام بابک را داد... دیدن چهره ی نصیری، باز هم بابک را به یاد خوابی که دیده بود، انداخت... به به جناب !جورابچی شما که قرار بود ساعت هشت اینجا باشید بله درسته یعنی چیزه... میدونید آقای مهندس... راستش... راستش وقتی نمازم رو خوندم حال دعایی دست داد و خلاصه رفتم توی حال خودم و نفهمیدم ساعت گذشته و دیر شده - عجب... یعنی شما از ساعت شیش صبح تا ،الآن مشغول عبادت بودید؟ نخیر جناب نصیری از ساعت هفت که نمازم رو خوندم تا هشت و نیم مشغول عبادت بودم!! ساعت هفت نماز خوندید؟ ساعت هفت که نماز قضاست نماز چی چیه؟! مهندس ابروهایش را بالا انداخت. نکنه دوباره بنده رو دست انداختی، آقا بابک؟ - نخیر نخیر! بنده غلط بکنم همچین جسارتی بکنم جناب نصیری! فقط منظورتون رو درست متوجه نشدم آخه میفرمایید نماز غذاست نماز که غذا نمیشه!! جسارتاً باید عرض کنم که نماز یه عمل عبادیه و غذا رو معمولاً برای صبحونه یا ناهار و شام میل میکنن!! آقای نصیری بی اختیار خنده اش گرفت. - بابک جان، شما خیلی شوخ طبعی جوری صحبت میکنی که آدم فکر میکنه داری جدی حرف میزنی! ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @nogolane_faatemi ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
📕کتاب داستان نقشه جاسوس 🔷قسمت ششم - بخش ۴ قلب بابک تند تند میزد اصلا متوجه منظور او نمیشد مهندس نصیری ادامه داد جالبه که شما ساعت هفت صبح نماز قضا میخونی و بعدش هم عبادت و تعقیبات داری بابک که تازه متوجه شده بود منظور آقای نصیری چیست پرسید - نماز قضا بوده؟! آقای نصیری به بخاری که از لیوان چایش به هوا میرفت خیره شد و گفت - میتونم بپرسم مرجع تقلید شما کی هستن؟! بابک در جا هنگ کرد - مرجع تقلید؟!! - منظورم اینه که شما توی مسائل دینی از کدوم مجتهد تقلید میکنید؟ بابک آمد بگوید: «تقلید ؟!!» اما میدانست که اگر کمی بیشتر توی اتاق نصیری بماند، دستش رو میشود و رئیس کارخانه میفهمد که او اطلاعات اندکی در مورد احکام دینی دارد. شانس با او یار بود که در همان ،وقت زنگ تلفن به صدا درآمد... آقای نصیری گوشی را برداشت و چند کلمه ای صحبت کرد. معلوم بود شخص مهمی آن طرف خط است... او دستش را روی دهانه ی گوشی گذاشت و رو به بابک گفت - عذر میخوام من تلفن مهمی دارم.... میتونید تشریف ببرید؛ اما از فردا حتماً سر وقت حاضر بشید. بابک از خدا خواسته نفس راحتی کشید و فلنگ را بست و در رفت! بیرون اتاق، دستمالش را درآورد و عرقش را خشک کرد عملاً داشت سکته می کرد مجتهد؟ مرجع تقلید؟ این حرفها چی بود دیگر؟... کلید کمدی را که به او داده ،بودند از کیفش درآورد و به سمت رختکن حرکت کرد. لباس نوي کار را برداشت و پوشید و سریع به سمت سالن کارخانه رفت... ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @nogolane_faatemi ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝