eitaa logo
نوخاسته ها || نوآوری +خلاقیت
1هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
604 ویدیو
30 فایل
[🗓²¹.⁷.¹³⁹⁹] ༺🦋#نوخـــاستــها👇 ↫همراه شما هستیم✓ ↫تا با خلاقیت و نوآوری ✓ ↫به رشد فردی برسی ✓ ༺و استعدادهاتو کشف کنی🦋 👇دوست داشتی ازمن بپرس👇 @aadminno ↫ 👇-‌چیزےبِگو‌؛اَز‌اَحوال‌ِࢪَنگین‌ِدِلَت🕊‌👇 @aadminno ↫ (+¹⁵⁰⁰تبادل)
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀|(س) 🥀 😭 「ღ」 ╔════♡→🥀←♡════╗ 🖤「@sangare_313 」🖤 ╚════♡→🥀←♡════╝
دستم نه سمت بلاک میرفت🚫(چون وابسته شده بودم ) نه سمت جواب که دیدم آنلاینه وبرام نوشت عزیزم❤ کجابودی میدونی چقدرنگرانت شدم😰؟ توروخدامنوببخش☹ نمیخواستم ناراحتت کنم 😞 ولی حرف دلم بود😢 منو ببخش گلم😔 تاخودصبح حرف زدو منو راضی کردکه به پیشنهادش فکرکنم. وساعت۷صبح 🕖ازش خداحافظی کردم، بعد۷،۸ساعت چت کردن. هردفعه باخودم فکرمیکردم میگفتم من اینجوری نبودم .چرااینطورشد.ولی هردفعه نفسم👹 میگفت کاری نمیکنی که ،ملت بدترازایناشومیکنن‌. مگه حضوری دارین حرف میزنین؟مگه بهش دست زدی ؟یا..... دوباره رابطه خوب شدبازبون ریختن های سبحان دیگه حالم بدنمیشداگه منو خانمم👰🏻 وعشقم💝 صدامیکرد حتی دیگه ناراحت نمیشدم وباهاش دعوانمیکردم اگه باهام حرفای مثبت۱۸میگفت😞🔞 انگارواقعاشوهرم بود💑 کم کم منم اومدم توکار . نه به اندازه اون ولی دیگه وقتی صدام میکردمیگفتم جانم🧡.عزیزم 💞وفدات شم😘 وبعضی استیکر💋وایموجی ها😍رو می‌فرستادم. شده بودم مثل همون بعضیایی که هیچوقت فکرشوهم نمیکردم که این کارا روبکنم.😟 . یه شب بهم گفت قراره فردا بره مرکزتحصیلش تاکاراشوبکنه. ولی قبلش بایدمیرفت یه جایی تایه کاری روانجام بده. ساعت۱۰شب 🕙تصمیم گرفتم بدون اینکه بهش بگم برم همانجایی که قراره بره وغافلگیرش کنم https://eitaa.com/joinchat/4239327302C88037f2f26
صبح به بهونه قراردرسی بایکی ازدوستام👭 ازخونه زدم بیرون. ساعت۷ونیم صبح 🕢 تارسیدم به محلی که مدنظرم بودتقریباساعت۸وربع شده بود سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش . چنددقیقه قبل ازاینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت. واینترنت روخاموش کردم.وقتی رسیدم دیدم رویه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت روروشن کردم دیدم چندتاپیام دارم ازش که کجامیخوای بیای؟🙄 رضوانه الان کجایی؟😬 کجارفتی؟😧 بهت میگم کجایی الان؟😵 رفتم پیشش *سلام سبحان🙃 _سلام رضوانه.اینجاچیکارمیکنی؟😯 *اومدم ببینمت.مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟ خب بایدهمدیگه روبشناسیم دیگه.🥰 _خب ماهم داریم شناخت پیدامیکنیم. *مجازی دیگه بسه.خسته شدم.یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه خندیدم😄 واونم سرتکون داد _ازدست توچیکارکنم من؟بیابریم یه جایی که خلوت باشه.کسی نبینتمون همون نزدیکی ها یه پارک بود. بافاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن. خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀 چادرم خاکی شده بود.اروم دست کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد اماهمین کافی بودکه یخمون بازبشه. دیگه خجالت نمیکشیدم که کنارش باشم😔 ،دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔 دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔 حرفامون شده بود ابراز عشق بهم🥰 ، نگاه های عاشقانه،😍 خندیدنایی که بتونیم بیشتردل هم رو ببریم،😇 اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصورنمیکردم انجامش بدم اونم باکی؟بایه پسرنامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖 . ساعت نزدیک۱۲بود🕛ومن چندساعت باهاش بودم ولی دل کندن خیلی سخت بود😧 باهرجون کندنی بودخداحافظی کردم🤚 برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟ هرکارمیکردم،هرچیزی میخوردم،حتی تاوقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴 دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که فقط تنهامشکلی که داشتیم مخالفت خونواده اش بود وتمام ... https://eitaa.com/joinchat/4239327302C88037f2f26
دوهفته ای گذشته بود ازاولین دیدارمون چت📱 ،تماس صوتی📞،تماس تصویری🤳 همچنان پابرجابود. دیگه به عنوان یک دخترمذهبی خیلی ازخط قرمزهامو ردکرده بودم. نمازم،قرآنم،خیلی اعتقاداتم برام بی اهمیت شده بود.😖 کارای شخصیم هم حسابی عقب افتاده بود خونوادم شاکی بودن که چقدرگوشی دستت میگیری📱 بسه دیگه ولی سبحان شده بودهمه دنیاوزندگی من صبح وشبم🏙🌃،شام ونهارم🌭🍞،عبادت واستراحتم😴📿 همه شده بودن سبحان چندباری سوتی داده بودم وبه جای بردن اسم برادرم اسم اونامیگفتم😧 درکنار همه این مسائل میترسیدم خونوادم بفهمن.😱 اگه پدرم،مادرم،برادرم متوجه میشدن دیگه خیلی ناراحت میشدن😖 هزارتاقفل ورمزبودکه گذاشته بودم روگوشیم که کسی نتونه واردبشه🔒 سبحان ذهنموخیلی درگیرکرده بود ولی چیزی که بدتربود،نخوردن شرایط من وسبحان بود اختلاف سنی خیلی کم مون،نداشتن شغل،اختلاف بعضی عقاید مهم بین من وسبحان وحتی خونواده هامون، مخالفت خونوادش بااصل ازدواجش تواین سن و..... منم تواون مدت خواستگارای مختلفی داشتم که به خاطرعلاقه ام به سبحان همه شونوبه دلایل مختلف ردمیکردم.😖 چه موردهایی که میشد بیشتربهشون فکرکنم امابه خاطراین رابطه وبدون ذره ای فکرردمیکردم.😔 همه این ذهن مشغولی هاموجب این شدکه به سبحان بگم یک هفته نه زنگ بزنیم📱 بهم نه پیام📧 نه هیچی.یک هفته رهای رها باشیم درست فکرکنیم به جوانب کاروهمه چیز رودرنظر بگیریم. اگه بعدیک هفته بازم نظرمون مثبت بود✅ ادامه میدیم. یک هفته اندازه یک سال برام گذشت تواون یک هفته حتی بعضیایه بوهایی هم برده بودن درطی اون یک هفته هروقت اومدم به مسائل اشتباه وسخت رابطه فکرکنم،عشق موهوم سبحان جلوی همه چیز رومیگرفت.⛔ بعدیک هفته دیگه نتونستم دووم بیارم.بهش پیام دادم *سلام میخوام ببینمت _سلام اگه قراره جوابت منفی باشه همینجابگو.نمیخوام تو روم جواب ردبشنوم *میخوام ببینمت حضوری فقط همین وتمام دوباره همون مکان قبلی قرارگذاشتیم من زودتررسیدم بعدچنددقیقه رسید https://eitaa.com/joinchat/4239327302C88037f2f26
اینم سه قسمت از داستان....🌹 بابت تاخیر معذرت می خوام🙏🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻 لبریز ِشوق بود ڪہ در ڱوشِ محسنش یڪ روز علـــ(ع)ــــی اقامہ بخواند ولــی نشـد... 💔 @sangare_313
【💔بِـسـمِ‌‌ربِّ‌مـادرسـاداٺ🕯】
••🏴•• وچقدࢪاین‌دست‌سنگینـ‌بود✋🏻 قࢪن‌ها‌از‌ماجࢪاے‌کوچه‌میگذࢪد‌ولی✨ گوش‌شیعه‌هنوز‌دࢪد‌میکند!💔]°• 🍂 •┈┈•••✾•💔•✾•••┈┈• @sangare_313