خانمی یک طوطی گران قیمت خرید، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند، او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند.
🏠صاحب مغازه گفت:
آیا در قفسش آینه ای هست؟
طوطی ها عاشق آینه هستند، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت.
👢 روز بعد باز آن خانم برگشت. طوطی هنوز صحبت نمی کرد.
صاحب مغازه پرسید:
نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟
طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت.
👡اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت:
آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟ خب مشکل همین است. به محض این که شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد.
👛 آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت. وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود.
او گفت:
طوطی مُرد.
🌀صاحب مغازه شوکه شد و پرسید:
آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد : چرا، درست قبل از مردنش رو به من کرد و با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟!
❎داستان زندگی برخی از ما هم همینطوره، متن و اصل نیازها و زندگی را فراموش کرده ایم و فقط نظر به حاشیه ها دوخته ایم!
🔴اگر سرگرم ظواهر زندگی و تجملات شویم، لذت بردن از زندگی و اصل زندگی را فراموش می کنیم و فرصت عمر را از دست می دهیم.
ما سه دسته منتظر داریم:
1. كسی كه از دور زیاد یاد امام میكند و انتظار دیدار او را میكشد تا علایم و آثاری از امامش ببیند، كه فرمودهاند:
اَفْضَلُ الْاَعْمالِ اِنْتِظارُ الْفَرَجِ؛
برترین كارها انتظار فرج است؛
2. كسی كه آثار و جای پا و جلوهای از امام را دیده است، كه فرمودهاند:
فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُمْ
پس به درستی كه فرج امام زمان علیهالسلام فرج خود شماست.
یعنی انتظار و دعا كردن برای خود شما فرج و گشایش میآورد؛
3. اگر انتظار كامل شود و محبت به حد كمال برسد، طوری میشود كه حضرت را در ظاهر ببیند یا نبیند، در یقین او اثر ندارد؛
بلكه در همه وقت [حضرت را] با قلب خود مشاهده میكند؛
مثل پیامبر اكرم صلیاللهعلیهوآله و اویس قرنی كه به ظاهر اصلاً یكدیگر را ندیدند، اما هرگز از هم جدا نبودند.
📚 مصباح الهدی ص ۳۲۰
🍀🍀🍀🍀🍀
👈 خلف وعده
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم، سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
👌مواظب وعده هایمان باشیم
👈 انوشیروان و پیرمرد
معروف است که انوشیروان ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. روزی ﺩﺭ ﺣﺎلی که اﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ میکشد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ... سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ...شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، اﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟ گفت: نود سال زندگیِ پربار و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد...!
👈 هرچه بکاری همان را برداشت می۶ کنی
روزی ارباب لقمان به او دستور داد در زمینش، برای او کنجد بکارد. ولی او جو کاشت. وقت درو، ارباب گفت: چرا جو کاشتی؟؟ لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت: تو را می بینم که خدای متعال را نافرمانی می کنی، در حالی که از او امید بهشت داری! لذا گفتم شاید این هم بشود. آن گاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
نکته های دلنشین
💠درست نوشیدن آب
🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻
📚:حکیم خیر اندیش
👈 ارزش خدمت به مادر
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او در اختیار مخلوق است ومن در خدمت خالق ،و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی.
عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت: یا رب العالمین، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی، آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟َ!
ندا رسید: آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم و لکن مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست، تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند، بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم.
👈 نابینا و فضول
نابینایی در شب تاریک سبویی بر دوش و چراغی در دست داشت و به راهی می رفت.
شخصی فضول به او رسید و خطاب به وی گفت: ای نادان شب و روز پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی برابر. چرا با خود چراغ حمل می کنی؟
نابینا گفت: این چراغ را برای این برداشته ام تا یک نفر کوردلی چون تو تنه نزند و سبوی مرا نشکند!
#استاد_فاطمی_نیا👇
🌷
استادي داشتم كه از اولیاء خدا و بسيار مرد بزرگي بود ، خدمت امام زمان عليه السلام رسیده بود.
ایشان می فرمود زمانی که قراراست خیری به انسان برسد، شيطان به هر طريق ممكن تلاش ميكند مانع رسيدن آن خير شود.
برای مثال شب قدر ميخواهي دعا كني ، سريع ظاهر ميشود و ميگويد براي چه دعا ميكني!؟
مگر تا به حال دعاهايت مستجاب شده است!؟
اينها وسوسه هاي شيطان است و نبايد به آن ترتيب اثرداده شود
گفته شد کسی که دعا میکند دست خالی برنمیگردد و بالاخره چیزی در کاسه او میریزند.
🔹 #حکایت_تربت_امام_حسین
🔹 #خاک_بهشتی
♦️ﺩﺯﺩﻯ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ
🔹 ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﻴﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﺑﻬﺒﻬﺎﻧﻰ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ: ﺩﺭ ﺍﻳﺎﻡ ﺗﻮﻗﻔﻢ ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻠﺎ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﻧﺎﻣﻰ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺯﻳﻨﺒﻴﻪ، ﺩﻛﺎﻧﻰ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ. ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﺎﺟﻰ ﺗﺮﺑﺖ ﻣﺨﺼﻮﺻﻰ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺜﻘﺎﻟﻰ ﻳﻚ ﺍﺷﺮﻓﻰ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺷﺪ.
🔹 ﺭﻭﺯﻯ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺣﺒﻴﺐ ﺯﺍﺋﺮﻯ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﻯ ﺯﺩ ﻭ ﭘﻮﻟﻬﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ. ﺯﺍﺋﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺿﺮﻳﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﭼﺴﺒﺎﻧﻴﺪ ﻭ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﻨﺎﻥ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎ ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺑﺒﺮﻡ؟ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﻣﺰﺑﻮﺭ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﺘﺄ ﺛﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺗﺄ ﺛﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ.
🔹 ﺷﺐ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺳﺎﻟﺎﺭ ﺷﻬﻴﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺯﺍﺋﺮﺕ ﻛﻪ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭﻯ؟ ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﻮﺍ ﻛﻦ ﺗﺎ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﺩﺯﺩ ﮔﻴﺮﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺑﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺩﺯﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﻰ ﻛﻨﻢ.
🔹ﺣﺎﺟﻰ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺯﺩﻯ ﻛﺮﺩﻡ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﺯﺩﻯ ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﻙ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺗﺮﺑﺖ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺷﻰ ﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﻯ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﭘﻮﻝ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﻯ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺳﺖ، ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺩﻫﻰ؟ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺁﻗﺎ ﺟﺎﻥ! ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻰ ﭘﺮﺩﺍﺯﻡ.
🔹 ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺲ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺯﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﻫﻢ. ﺩﺯﺩ ﭘﻮﻝ ﺯﺍﺋﺮ، ﮔﺪﺍﻳﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺳﻘﺎﺧﺎﻧﻪ ﻣﻰ ﻧﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﮔﺪﺍﻳﻰ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﻳﺪ ﻭ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺶ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺼﺮﻑ ﻧﺮﺳﺎﻧﺪﻩ.
🔹 ﺣﺎﺟﻰ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺤﺮﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺻﺤﻦ ﻣﻄﻬﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺩﺯﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺤﻠﻰ ﻛﻪ ﺁﻗﺎ ﺁﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻛﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺣﺎﺟﻰ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ: ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺗﺎ ﺩﺯﺩ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻢ. ﮔﺪﺍﻯ ﺩﺯﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻰ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﻴﺪ، ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ، ﻛﺴﻰ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﻧﺪﺍﺩ.
🔹ﻣﺮﺩﻡ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺣﺎﺟﻰ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻯ ﮔﺪﺍ ﺭﺍ ﺣﻔﺮ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ: ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺩﺯﺩ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺩﻫﻢ، ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺏ ﺩﻛﺎﻥ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻟﺎ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻟﻬﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﺣﻠﺎﻝ ﺷﻤﺎ. ﺑﻌﺪ ﺗﺮﺑﺖ ﻓﺮﻭﺷﻰ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﻭﺷﻰ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ.
📚داستان های شگفت انگیز از زیارت عاشورا و تربت سید الشهدا علیه السلام.
✍نویسنده:حیدرقنبری
🌷🌷🌷
گاه به زبان نیاز نیست- دستت را دراز کن
مردی داخل چاهی افتاد و شروع کرد به آ و ناله آمد.
کشیشی او را دید و گفت : حتما گناهی انجام دادهای.
دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت شروع به محاسبه کرد.
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.
عارفی گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند.
یک پزشک برای او دو قرص مسکن پایین انداخت.
یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پیدا کند !
یک مدرس انرژی مثبت او را نصیحت کرد که: خواستن توانستن است.
خوشبینی به او گفت: ممکن بود یکی از پاهات بشکنه.
بیسوادی از آنجا می گذشت دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد.
💥بزرگی سراسر به گفتار نیست دو صد گفته چون نیم کردار نیست💥
🌠 آیا از من #راضی هستید⁉
🔮 یڪی از یاران امام حسین (علیه السلام) در ظهر عاشورا، برای اینڪه در هنگام نماز تیری به حضرت اصابت نڪند، کنار ایشان ایستاد و ۱۳ تیر به بدن او اصابت ڪرد .!
🔮 وقتی ڪه نماز حضرت تمام شد، او نیز به زمین افتاد.
امام حسین (علیه السلام) بالای سر او آمد، او در این حال به امام عرض ڪرد:
👈 آیا از من راضی هستید؟!
⭕ حال ما برای اینڪه رضایت ائمه
(علیهم اسلام) ڪه همان رضایت خداست را بدست بیاوریم چڪار ڪرده ایم⁉
👈 باید برای بدست آوردن رضایت خدا هزینه داد و از خیلی چیزها گذشت ..!!
✍ استاد قرائتی، برنامه سمت خدا
😱ماجرای کتک خوردن استاد قرائتی 😱😱😱
⭕️ خدا اموات را رحمت كند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى خواستم به دبيرستان بروم. اما پدرم مى گفت: بايد آخوند شوى. آن زمان آخوند خيلى كمياب بود. سى و دو سال پيش مردم به پدرم مى گفتند: تو كه آخوند نيستى. تو بازارى هستى. بچه ات را دنبال كاسبى بفرست. آخوندى چيست؟ آن زمان آخوند شدن خيلى مشكل بود. آن زمان خيلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا كرديم. گفتم: من نمى خواهم آخوند شوم. مى خواهم به دبيرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر كارى مى خواهى بكن. به دبيرستان رفتم. با بچه هاى دبيرستانى حرفمان شد. ما شكايت بچه ها را به رئيس دبيرستان كرديم. رئيس دبيرستان هم آمد و به بچه ها تشر زد. بچه ها گفتند: بايد حال قرائتى را بگيريم. گفتند: اگر او را بزنيم، دوباره از ما شكايت مى كند.
⭕️روز آخر مدرسه ها كه مدرسه تعطيل مى شود، حالش را مى گيريم. من مى خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فكر مى كنند كه من از آنها ترسيده ام. باور نمى كردم كه حالا بعد از چند ماه يادشان باشد. روز آخر دبيرستان شانزده نفر از اين بچه هاى دبيرستانى ريختند و من را كتك زدند😱😱. به قدرى سر و صورت من را سياه كردند كه ديگر طاقت نداشتم. يادم است كه وقتى مى خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمين افتادم. دستم را به ديوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى خواهم طلبه شوم. چه كتك خوبى بود.
👈 به هرحال آدم گاهى اوقات نمى داند كه چه چيز به صلاحش است. گاهى در يك جايى شكست مى خورد. بعد هم مى بيند كه خوب شد كه شكست خورد. ما نمى دانيم كه خيرمان در چيست. از خدا خير بخواهيد. مأيوس نشويد. اگر يك دعا مستجاب نشد، به يه كارى نرسيديد، مايوس نشويد.
📚 بخشی از برنامه درسهایی از قرآن سال74 - امید و یأس