eitaa logo
نکته های ناب نوحه ، نکات ناب ، فاطمیه
6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش ، در عالم خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از ، روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم سوال کرد روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغ های عالم برزخ . خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات وی قرار داده است. پرسید آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت به چنین مقامی دست یافته است؟ فرمود : نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود : نه! گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن . نقل است که مرحوم میرزا ، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و آن روز که به سبب داشتن بیماری یا امر دیگر نمی توانست عاشورا بخواند، نایب می گرفت 📚 انتشار مطالب نکته‌ های ناب فقط با آیدی کانال جایز است @noktehayenabekotah
📋 قصابی در حال کوبیدن ساطورش بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پریـد سمت گوشه چشمش ساطـور را گذاشت کنار و ران گوشت را بـرداشت وپیش طبیب رفت و ران را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند طبیب ران گوشت را دید طمـع کرد و گفت حالا کـه یکی به او محتاج شده باید بیشتر از او بخورد. مرهمی روی زخم گذاشت و را نکشید. زخم موقتا آرام‌ شد . قصاب به خانه رفت فردا مجددا درد شروع شد ، به ناچار یک ران گوشت برداشت و نزد طبیب رفت . باز هـم طبیب ران را گـرفت و همان کار دیـروز را کرد تا چندین روز بـه همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مـراجعه کـرد. طبیب نبـود اما طبیب در دکان بود قصاب منتظر شد ، اما طبیب نیامد بالاخـره مشکلش رابا شاگرد بیان کرد شاگرد طبیب بعـد از مـعاینه کـوتاهی متوجه استخوان شـد و با ناخن خود استخوان را ازلای زخم کشید ومرهم گذاشت و قصاب رفت طبیب که آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکـرد. گفت قصاب باشی آمد طبیب گـفت تو چه کردی؟ شاگرد هم موضوع کشیـدن استخوان قصاب را گفت دو دست برسرش زد و گـفت: ای نادان آن زخـم برای من نان داشت ، چطور استخوان را دیدی اما نان را ندیدی. حالا حکایت این روزها همینه، مشکلات مردم دیده میشه اما مداوا نمیشه انتشار مطالب نکته‌ های ناب فقط با لینک کانال جایز است http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
... استاد با شاگردش از باغى می‌گذشت که چشمشان بـه‌ يک کفش کهنه افتاد شاگـرد گفت گمان می کنم ايـن کفش هـای کارگرى است کـه در اين باغ کار می کنـد. بيا با پنهان کردن ها عکس العمـل او را ببينيم و بعد کفش ها را پس بدهيم و کمى شاد شويم استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيـم ، بيا کارى که می گويم انجام بـده و عکس العمـل او را ببين! بیا و مقدارى پـول درون آن قرار بده‌. پذيرفت و بعـد از قرار دادن پول مخفى شدند کارگر کـه براى عـوض کـردن لباس به‌ وسائل خود مراجعه کرد ، همين‌که پا داخل کفش کرد متوجـه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پول ها را ديد با گريه فرياد میزد خدايا شکرت ای خدايی کـه هيچ وقت بنده ات رو فراموش نميکنى ميدانى که مريض و فرزندان گرسنه دارم. به ایـن فکر می کردم که امروز با دست خالى و باچه رويی به نزد آن‌ها باز گردم و همين طور اشک می‌ ريخت. استاد بـه شاگردش گفت: هميشه سـعى کن بـراى شادی خودت ببخشى نه بستانی .. انتشار مطالب نکته‌ های ناب فقط با لینک کانال جایز است http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50