خودم را خوب میشناسم
بی تو محال است
دوام بیاورد ...
#حمیدرضا_عبداللهی♥️🕊
♥️
▪هنر،گرد و خاڪ زندگے روزمرہ
▪رو پاڪ میڪنه🎨💛
____
#شمافرستادید ^^🕊🍃
#art 🎨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨عزیزان چرافڪرمیڪنید ڪه خدا..صدای
♨شمارو نمیشنوه..شنیدےد ڪه میگن
♨هیچ برگی🍂بے اذن خدابه زمین
♨نمے افته..پس براے چے فڪرمیڪنیم
♨اون ادم هایے ڪه شماروتحقیرڪردنو
♨نادیده گرفتنتون..وڪاری ڪردن ڪه
♨احساس حقارت ڪنیدوهمه جابدشمارو
♨گفتن روخداوندنمیبینه..مطمئن باشید
♨ڪه تموم اون دردهایے روڪه ڪشیدیداز
♨دیدخداوند مهربان پنهان نمونده..
♨خداوندهمه ے بے مهرے هارو..نسبت
♨به شمادیده..تمام اشڪاتون😭رو
♨شمرده ودیده ومیبینه..شڪ نڪنید
♨ڪه خداے مهربان..باعثه درخشش شما
♨میشه..تنها شرطش اینه ڪه..اجازه ے
♨ورود خداوندروبه زندگیتون بدیدو
♨ایمان داشته باشیدڪه خداوند...
♨شاهڪار میڪنه..
【﷽】
#عطر–ناب–خدا✍👇
❣ @Atre_Naab_khoda ❣
🌷خـــدایابه تو پناه میبرم...
از اینکـه در آراستن صورتم چنان مشغول شـوم که از اصلاح سیرتم باز بمانـم
خـــــدایا...
سیرت را تو میبینے وصورت را دیگران
شـــرم دارم از اینکه محبوب دیگـــران باشم و منفور تو
پس خــــــــدایا...
تو خوش صورت وخـوش سیـرتم کـن که اول محبوب تو باشم بعد دیگـران...
آرامش یعنے: لایق لبخـند خـــدابودن❤️
【﷽】
#عطر–ناب–خدا✍👇
❣ @Atre_Naab_khoda ❣
زندگی همون رنگی میشه
که خودت نقاشیش میکنی 🌺🍃
❥•═•↷ ℳaイŋɦaყ↬εkɦas ↶•═•❥
#ݥݓــــݩهــآے_ڂــــآڝ
₯↬☞ @Matnhayekhas ⊂⇝❤️⇜⊃
وقت طلا نیست.
وقت زندگی است.
و هیچ چیز با ارزش تر از
زندگی نیست...
قدر لحظه ها را بدانیم
که عمر و زندگی المثنی ندارد...
❥•═•↷ ℳaイŋɦaყ↬εkɦas ↶•═•❥
#ݥݓــــݩهــآے_ڂــــآڝ
₯↬☞ @Matnhayekhas ⊂⇝❤️⇜⊃
خوشبختے یعنی
داشتن آدمایے ڪه خوب یا بد بودن حالشون بستگے به خوب یا بد بودنِ حالِ تو داشته باشه 😊🌼
❥•═•↷ ℳaイŋɦaყ↬εkɦas ↶•═•❥
#ݥݓــــݩهــآے_ڂــــآڝ
₯↬☞ @Matnhayekhas ⊂⇝❤️⇜⊃
از عارف کاسبی پرسیدند:
چگونه دراین کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟!
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش،مرا در هرسوراخی که باشم پیدامیکند
چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند.
❥•═•↷ ℳaイŋɦaყ↬εkɦas ↶•═•❥
#ݥݓــــݩهــآے_ڂــــآڝ
₯↬☞ @Matnhayekhas ⊂⇝❤️⇜⊃
✅خشم بیجا
✍شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد کارگاه نجاری شد. همینطورکه مار گشتی میزد بدنش به اره گیر کرد و کمی زخم شد. مار خیلی ناراحت شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت که سبب خونریزی دور دهانش شد.
او نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده و از اینکه میدید اره دارد به او حمله میکند و مرگش حتمی است، تصمیم میگیرد برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند و بدنش را دور اره پیچاند و هی فشار داد. نجار صبح که آمد روی میز بجای اره لاشه ی مار بزرگ و زخم آلودی را دید.