eitaa logo
هیئت نورالزهرا(س)
5.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
اطلاع رسانی زمان و مکان مراسم هیئت نورالزهرا(س) @Adnooralzahra
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنری که خدا به زن‌ها داده... 🎥 مادر از زبان آیت‌الله جوادی آملی
📌 دلمون پَر می‌کشه ⁉️ شده یه نفر رو انقدر دوست داشته باشین که دلتون براش پَر بکشه؟ که اون فرد می‌تونه امام زمان باشه؟!
  🌸 یـا رب الرمضـان در این ضیافت بارانی دل‌های ما را با شبنم مهربانی‌ات سیراب کن در این روزهای عاشقی تمام وجود ما را سرشار از حس بودن کن در این طلیعه با تو بودن دامنه کلام ما را به حدیث معرفت نفس برسان در این سرور عارفان پاکباز چشمان ما را به جلوه طهارت عشق منور کن در این وادی حضور در این بارش باران نور دستان التماس ما را به اجابت آینه‌ها برسان 🌸 یـا رب نيازمند به درگاهت می‌آیم تا آزمند نباشم چنانم کن که در مسیر عبودیت سبکبار به سوی آشیانه مهربانی‌ات پرواز کنم 🌸 ای خـدای مهـربان به حرمت این صیام، مائده‌های آسمانی‌ات را بر کویر تفتیده آرزوهایم نازل کن و طراوت باران را بر لبان ترک خورده اشتیاقم ارزانی دار               🌷#🌷 🌴#🌴 @nooralzahra5🌹       
🌷 🌷 قسمت هدیه خدا عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد... دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ... سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ... بقیه مسخره ام می کردن ... - از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ... ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ... دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ... رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ... درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ... خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ... اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ... از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ... این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ... وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ... ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
🌷 🌷 قسمت نماز قضا توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ... نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ... دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ... توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ... هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ... - ناراحتی؟ ... سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ... - آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ... خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ... - واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ... و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمان🌸
🌷 🌷 قسمت دلت می آید؟ ... نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ... - من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ... پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ... - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ... سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ... - نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ... با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ... - دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ... نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ... سعید خودش رو کشید کنار من ... - واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
شش سحر آمده ام شاه به من توشه بده ششمین روز شده روزیِ شش گوشه بده هَر سَحر بَعدِ نَمازَم یا حُسِین سَر میدَهَم مرغِ دِل را به هَوایِ حَرَمَت پر میدَهم من به عِشقِ دیدَنِ آن گُنبَدِ زیبایِ دوست یِک سلام اَز راهِ دور بر اِبنُ الحِیدَر میدَهَم مینویسم عشق و بی تردید میخوانم جنون هرکسی دیوانه تر السابقون السابقون مینویسم عشق و بی تردید میخوانم حسین عاقلان دانند لکن اکثرا لایعقلون این سرشت ماست ؛ از خاکیم ، خاک کربلا سرنوشت ماست پس انا الیه الراجعون ... *اللهم ارزقنا زیاره و شفاعه الحسین علیه السلام* @nooralzahra5
‍ ▫️ماه، ماه رمضان بود. وقت، وقت افطار؛ تنها بود. از خدا مهمان خواست. در زدند. رفت به استقبال. خورشید، پشت درب خانه‌اش طلوع کرده بود. نماز مغرب را به امام زمانش اقتدا کرد. نماز که تمام شد امام فرمود: دعای ماه رمضان را بخوان. خواند: اللّهُمَّ أدخِل عَلی أهل القُبورِ السُّرورَ؛ اللّهُمَّ أغنِ کُلَّ فَقيرٍ... رسید به این فراز: اللّهُمَّ رُدَّ کُلِّ غریب صدای محزون امامش را شنید که: غریب واقعی منم! دعا که تمام شد حجت خدا فرمود: حقیقتِ این دعا، دعا برای فرج من است و استجابت کامل آن در زمان ظهور... 📚 برگرفته از بیانات حجت‌الاسلام سید حسین هاشمی‌نژاد. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ عجل لولیک الفرج🌸
"عطش وساقی وروضه همه یکجاجمع اند حرمِ یار چقدر در رمضان می چسبد..." @nooralzahra5
4_977772991679037545.mp3
9.37M
مناجات حاج محمدرضاطاهری
به علـے اصغر "ع" ارباب توسل بزنیم روزه داران: ششمین روز واے رباب 🖤 😔