eitaa logo
هیئت نورالزهرا(س)
5.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
اطلاع رسانی زمان و مکان مراسم هیئت نورالزهرا(س) @Adnooralzahra
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴خانه‌هاي نوراني😇 ✔️در ؛ هرگاه باطن نوراني شود، نيز نوراني مي‌شود. همان‎طور كه اگر در قرآن شود، آن خانه براي اهل آسمان مثل ستاره‌ها براي اهل زمين مي‌نمايد. ☑️🔶 مثل همين روايت، براي نيز وارد شده است. ✍🏻امام ـ عليه السلام ـ فرمود: ❣«اِنَّ الْبُيُوتَ الَّتي يُصَلِّي فيها اللَّيْلَ يَزْهَرُ لِاَهْلِ السَّماءِ كَما يَزْهَرُ نُورُ الْكَواكِبْ لِاَهْلِ الْاَرْضِ»؛ 💖خانه‌اي كه در آن برپا شود، براي اهل آسمان درخشش دارد؛ همان طور كه ستاره‌ها براي اهل زمين تلالؤ دارند.🦋 📜مستدرك الوسائل، ج 6
📌 پیام‌های - قسمت سوم 📝 فراز ۵ ➖ گنجینه‌های رحمت خداوند، تمام شدنی و کم شدنی نیست؛ پس می‌توانیم هرچه از خدا گرفته‌ایم، باز هم درخواست کنیم. «الَّذِی لَا تَنْقُصُ خَزَائِنُهُ» ➖ درست است که ما بندگان خوبی برای خدا نبوده‌ایم با این وجود نباید تصور کنیم که او به این خاطر نعمت‌هایش را از ما دریغ می‌کند؛ چرا که او "وهاب" است و بدون چشم داشت، لطف می‌کند. «إِنَّهُ هُوَ الْعَزِیزُ الْوَهَّابُ» 📝 فراز ۶ ➖ کسی که هنگام درخواست از خدای بزرگ، مطمئن باشد که هرچه طلب می‌کند این چند ویژگی را دارد، هرگز در حاجت روا شدنِ خودش شک و تردید نمی‌کند. این چند ویژگی عبارتند از: 1⃣ آنچه از خدای مهربان می‌خواهد کم است. «قَلِیلًا مِنْ کثِیرٍ» 2⃣ شدیداً به آنچه از خدا می‌خواهد نیاز دارد. «مَعَ حَاجَهٍ بِی إِلَیْهِ عَظِیمَهٍ» 3⃣ خدای بزرگ نسبت به آنچه از او درخواست می‌شود، بی‌نیاز است. «غِنَاک عَنْهُ قَدِیمٌ» 4⃣ آنچه از خداوند می‌خواهد، نقش زیادی در زندگی او دارد. «أَسْأَلُک قَلِیلًا مِنْ کثِیرٍ... وَ هُوَ عِنْدِی کثِیرٌ» 5⃣ برای خداوند عطا کردنِ (بخشیدن) آن‌چیزی که از او می‌خواهد آسان است. «وَ هُوَ عَلَیْک سَهْلٌ یَسِیرٌ» 🌙 ویژهٔ ماه مبارک
شنیدن صدای مناجاتت قلبمان را آتش می زند..... الهی به یارب یارب شهدا نصرتت را بر ما نازل فرما...... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ عجل لولیک الفرج🌸 @nooralzahra5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀روزه ام با روضه ات می چسبد 🥀 ششمین وعده و لالایے دلگیرِ رباب ششمین روز ، بہ یاد لبِ خشڪیده و آب پاے گهواره و این روضہ ڪه مادر میخواند طفل شش ماهه ی لب تشنہ‌ ی من خوب بخواب😭 🌙
دوستان وهمراهان عزیز عرض سلام و آرزوی قبولی طاعات وعبادات، به استحضارمیرساند، به نیت فرج وسلامتی امام زمان(عج)ودفع بیماری وبلایا وشفای عاجل بیماران، مبلغ یک میلیون وچهارصدهزارتومان، ✅برای قربانی✅ جمع آوری شده است. منتهی همه مطلعید که قیمت یک گوسفند در حد معمول،ازاین مبلغ بیشتر است. لذا همه ی بزرگواران وبانیان خیر که قصد شرکت در این قربانی را دارند، مبالغ خودرا به کارت زیر واریز کنند وبعدازواریز ،حتمامقدار واریزی خود را به شماره ی زیر پیامک فرمایید. شماره کارت ۶۰۳۷۶۹۱۶۲۸۲۶۳۵۰۱ خانم‌‌سرمست تلفن جهت پیامک ۰۹۱۲۴۱۲۳۱۷۴
🌄 💣 صدای خندهٔ کودکان از زمین به گوش می‌رسید نه صدای فریاد انفجارها و جیغ موشک‌ها... 📱 ویژهٔ
🌷 🌷 قسمت تلخ ترین عید توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ... - چی شدی مادر؟ ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ... بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ... اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ... عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ... پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ... - وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ... اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ... - چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ... دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت می مانم دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ... - بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ... من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ... همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ... نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ... مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ... برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ... - تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ... اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ... خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ... دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ... حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ... مادرم رو کشیدم کنار ... - مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت حرف های عاقلانه مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ... - مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه ... خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ... پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ... بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ... بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ... - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ... - کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ... ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
4_5877517467307213092.mp3
4.12M
🔰تلاوت روزانه 🔰جزءهشتم 🔰کانال 🌙نورالزهرا(س) @nooralzahra5 ✨✨✨✨✨✨✨✨
📌 صفحه ها را فقط خواندن، کم‌لطفی است 🌱 ماه رمضان فرصت خوبی برای خودسازی و رشد است. پس باید از فرصت‌های این ماهِ بابرکت، نهایت استفاده را بکنیم. این ماه، بهار قرآن است اما منظور از این تعبیر تنها قرائت بیشتر قرآن نیست. 📖 قرائت قرآن ثواب دارد و نباید از آن غافل بود؛ اما اینکه هدف و همّت ما فقط تمام کردن (ختم) قرآن باشد، اثر چندانی در رشد ما ندارد بلکه فقط موجب دریافت ثواب است. مهمترین امر در قرائت، تفکر و تدبّر کردن است و این نوع قرآن خواندن، می‌تواند اثربخش باشد. ❤️ باید کاری کنیم که دل ما با قرائت قرآن تحول پیدا کند. اگر به این مرحله رسیدیم، توانسته‌ایم رضایت امام زمان را به‌دست بیاوریم و نسبت به حضرت معرفت پیدا کنیم. 🔆 موضوع دیگر توجه به عِدل (معادل) قرآن یعنی اهل بیت است. قرآن همیشه در کنار عترت است. ما نیز باید با دقت و تدبر، این هماهنگی را دریابیم و به آن برسیم. 🔰 پس باید سعی کنیم در ماه رمضان در کنار قرائت قرآن، نسبت به امام زمان هم شناخت پیدا کنیم. قدم اول برای رضایت امام، معرفت است. اصلا آغاز دین، با معرفت است. باید از راه‌های مختلف، شناخت خود نسبت به امام را افزایش دهیم و به دستورات دین و توصیه‌های اهل ‌بیت عمل کنیم. 🔺 باید اعمال خود را با دین و اهل بیت مقایسه کنیم، تا ببینیم اعمال ما چقدر با این دو معیار همخوانی دارند. 🌙 ویژهٔ ماه مبارک
🌷 🌷 قسمت غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم ... - نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ... - مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ... هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ... یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ... - آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ... و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ... - اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ... قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ... پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ... - گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ... مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ... - من از غذای مهران می خورم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸