🔹حمزه بن عبدالمطلب(ع)، عموی پیامبر اکرم(ص) و امیرالمومنین(ع) است.
🔹کنیهاش ابوعُماره و لقبش اسداللّه و اسد رسول اللّه(ص) می باشد.
🔹طبق حدیثی از پیامبر(ص)، پس از شهادتش نیز مورد تأیید الهی قرار گرفت و به «سیدالشهداء» مشهور شد.
🔹مادرش هاله بنت اُهَیب بن عبدمَناف بن زُهره بود.
🔹مورخین سال تولد وی را، دو تا چهار سال پیش از عام الفیل در مکه دانسته اند.
🔹بر اساس روایاتی ثُوَیبه، کنیز ابولهب، به پیامبر(ص) و حمزه(ع) شیر داده است.و نیز تأکید دارند که پیامبر(ص) برادر رضاعی حمزه است.
🔹زمان اسلام آوردن وی سال دوم یا ششم بعثت است.
🔹وی از مهاجرین مکه به مدینه بود.
🔹در مکه به عقد اخوت زید بن حارثه درآمد.
🔹در سالی که قُرَیش به قحطی و خشکسالی سختی گرفتار شده بود، و در پی پیشنهاد پیامبر(ص) برای کمک به ابوطالب(ع) که فردی عیال وار بود، حمزه(ع) سرپرستی جعفر را به عهده گرفت.البته طبری به جای حمزه از عباس نام برده است.
🔹در همه جنگها و غزوات تا زمان شهادت شرکت داشت.
🔹وی از حامیان مهم دعوت پیامبر اکرم(ص) بود و گفتهاند که او حتی در زمانی که هنوز مسلمان نشده بود، از پیامبر(ص) در مقابل آزار مشرکان حمایت میکرد. طبق برخی از نقلهای تاریخی، حمزه(ع) توهینهای ابولهب و سایر مشرکان به پیامبر(ص) را تلافی میکرد.
🔹روزی که پیامبر(ص) خویشان نزدیک خود را برای دعوت به اسلام گردآورد، (یوم الإنذار)، حمزه(ع) نیز حضور داشت.
🔹وی از بزرگان قریش بود و از این رو، با مسلمان شدنش، از میزان آزار قریش نسبت به پیامبر(ص) کاسته شد.
🔹او در شعب ابی طالب(ع) همراه مسلمانان بود.
🔹در غزوه بدر، حمزه در نزدیکترین بخش سپاه اسلام به مشرکان بود و پیامبر(ص) او، و علی(ع) و عُبَیدة بن حارث بن عبدالمُطَّلب را به مقابله با چند تن از سران مشرکان فرستاد. بنا بر گزارشهای متفاوت، عُتْبة بن ربیعه یا شَیبه در مبارزه مستقیم با حمزه کشته شد.
🔹سرانجام وی در روز شنبه هفتم شوال در غزوه احد که در سال سوم هجری صورت گرفت، به دست وحشی، غلام جبیر بن مطعم که به نقلی اجیر هند همسر ابی سفیان شده بود، به شهادت رسید، و در منطقه احد دفن شد.
🔹حمزه(ع) نخستین شهید اُحُد بود که پیامبر اکرم(ص) بر او نماز گزارد و سپس سایر شهیدان را در چند نوبت آوردند و کنار او نهادند و رسول خدا(ص) بر آنها و بر او نماز میگزارد. بدین ترتیب، حدود هفتاد بار به صورت مستقل و همراه بار دیگر شهداء بر پیکر وی نماز گزارد.
سپس حمزه(ع) را در پارچهای که خواهرش صفیه آورده بود، کفن کردند؛ چراکه مشرکان او را برهنه و مثله کرده بودند.
🔹امام علی(ع) و سایر ائمه(ع) در احتجاج با مخالفان، به خویشاوندی خود، به حمزه و جعفر مباهات کردهاند.
🔹درباره فضائل و کرامات حمزه روایات بسیاری نقل شده است. از جمله اینکه؛
پیامبر اکرم(ص)، حمزه(ع) و جعفر بن ابی طالب(ع) و علی(ع) را بهترین مردم و جزو هفت نفر از بهترین کسان از نسل بنی هاشم خواند و نیز امام علی(ع)، حمزه(ع) و جعفر بن ابی طالب(ع) را بهترینِ شهدا نامید.
پیامبر(ص) فرمود که؛ حمزه شرط خویشاوندی را رعایت کرد و اعمال نیکی داشت.
امام سجاد(ع) نیز در مجلس یزید حمزه را یکی از هفت افتخارات اهل بیت(ع) خواند.
📚منابع:
۱)الطبقات ابن سعد، ج۳، ص۸
۲)انساب الاشراف، ج۳، ص۲۸۲
۳)السیرة النبویة ابن هشام، ج۱، ص۱۰۹
۴)المغازی واقدی، ج۱، ص۶۸
۵)نهج البلاغة، نامه ۲۸
۶)تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۹
۷)تاریخ تحلیلی اسلام شهیدی، ص۴۹
۸)اصول الکافی کلینی، ج۸، ص۵۰
✅از ابن عباس نقل شده است كه وقتی در جنگ احد حضرت حمزه سیدالشهداء شهيد شد، وحشی (قاتل حمزه) از طرف هند (مادر معاویه) اجیر شد که حمزه را بعد از کشتن، مُثله کند.
و او نیز سینه حمزه را شکافت.
بعد از پایان جنگ، صفيه (خواهر حمزه) آمد كه وضع نعش برادر خود را ببيند اما خبر نداشت كه برادرش را بعد از شهادت مثله كرده اند.
صفيه به امام على(ع) و زبير (پسر صفیه) برخورد كرد.
امام على(ع) به زبير فرمود :
《اُذْكُرْ لِأُمِّكَ!》
♦️مادرت را دریاب!
و به او تذكر و دلدارى بده!
و چون این کار قدری سخت بود، زبیر از آن سرباز زد و متقابلا به امام علی(ع) عرضه داشت :
《لَا بَلْ اذْكُرْ أَنْتَ لِعَمَّتِكَ!》
♦️شما به عمّه تان تذكر و دلدارى دهيد.
صفیه تا به علی(ع) و زبیر رسید پرسید :
《مَا فَعَلَ حَمْزَةُ؟
فَأَرَيَاهَا أَنَّهُمَا لَا يَدْرِيَانِ!》
♦️حمزه را چه شده است؟
پس صفیه از حال آن دو گمان کرد که آنان خبری ندارند.
پس نزد رسول اکرم(ص) آمد.
حضرت(ص) تا عمه خود را دید، فرمود :
《إِنِّي أَخَافُ عَلَى عَقْلِهَا》
♦️من مى ترسم بر عقل صفيه، از شدت ناراحتى بر حمزه، صدمه اى بر او وارد شود.
در این هنگام؛
《فَوَضَعَ يَدَهُ عَلَى صَدْرِهَا فَدَعَا لَهَا فَاسْتَرْجَعَتْ وَ بَكَت》
♦️حضرت(ص) دست مبارک خود را بر روی سينه ی صفيه گذاشت و براى او دعا فرمود و صفيه نیز گفت :
(إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) و سپس گريه كرد.(۱)
📚منبع :
۱)مسكّن الفؤاد شهید ثانی، ص۷۱
۱) اخلاق انتخاباتی و انتخابات اخلاقی
عفت کلام در قرآن
🗳 معمولا در کارزار تبلیغات انتخاباتی، حریم ادب توسط برخی نامزدها یا هواداران شکسته میشه و اخلاق گفتوگو نادیده گرفته میشه. اما قرآن در این باره چی میگه؟
🔸بدخوترین دشمن پیامبر، ابولهب بوده. میگویند وی حضرتش را با لفظ «تبًّا لک» دشنام داده. سوره «مسد» که پاسخ خداوند به ابولهب هست رو ببینید! میفرماید: تَبَّتْ یدَا أَبِی لَهَبٍ وَتَبَّ.
🔸اسم ابولهب، عبدالعزّی است. خدا میتوانست برای تحقیر بیشتر او هم که شده، با اسم کوچک خطابش کند ولی نه تنها چنین نمیکند بلکه با کنیه از او یاد میکند! و میدانیم که کنیه را عرب برای تکریم به کار میبرد.
🔸ابولهب اگر چه دشمن خدا و رسول است، اما هر چه باشد باز در دایره بندگان خداست و خدا حتی به همین اندازه هم نمیخواهد او را عبد بت عزّی(نام یکی از بزرگترین بتها در زمان قریش) ببیند!
خدا با سرسختترین دشمن خود اینگونه رفتار میکند تا یاد بگیریم با هیچ انسانی درشت و حقارتآمیز سخن نگوییم حتی اگر کافر حربی باشد؛ چه رسد به اینکه مسلمان باشد و شیعه.
#انتخابات۱۴۰۰
#داستانک_معنوی
بخونید و ببینید لطف و مهربانی بینهایت خدا و پیامبرمون رو 👏👌😍
❤️توبه غلام وحشی،
قاتل حمزه عموی پیامبر ص
یکی از مشکلترین و تلخترین حوادث برای رسول خدا(ص)شهادت فجیع عموی بزرگوارش حضرت حمزه سید الشهداء علیه السلام بود. قاتل حمزه (وحشی) پس از کشتن حمزه، پهلوی او را درید و جگرش را به عنوان هدیه برای هند، همسر ابوسفیان برد.
پیامبر با دیدن منظره فجیع شهادت حمزه، سوگند یاد کرد که به تلافی این جنایت، هفتاد نفر از مشرکان را بکشد؛ ولی بعداً نه تنها چنین #تلافی نکرد، بلکه همان قاتل را نیز به سوی اسلام دعوت کرد و او را وادار به توبه ساخت.
✅ابن عباس نقل میکند که پیامبر(ص)شخصی را نزد وحشی قاتل عمویش فرستاد تا او را به اسلام دعوت کند. وحشی به فرستاده پیامبر(ص) گفت:
به او بگو: تو میگویی آن که مرتکب قتل یا #شرک یا #زنا شود، در روز قیامت با ذلّت گرفتار عذابی مضاعف خواهد شد و من تمام این کارها و #گناهان را مرتکب شده ام، آیا باز هم راه برایم باز است؟ خداوند این آیه را نازل فرمود:
« مگر آن که توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد. پس خدا اعمال زشت ایشان را به اعمال نیک تبدیل میکند.»
وحشی با شنیدن این آیه دوباره به پیامبر(ص) پیغام داد: #توبه و ایمان و عمل صالح شرطهای بسیار مشکلی است و من توان آن را ندارم. پس از مدّتی این آیه نازل شد:
« به راستی که خداوند شرک ورزیدن را نخواهد بخشید، ولی آنچه را کمتر از آن است، برای کسی که بخواهد، خواهد بخشید.»
وحشی در #پیام مجدد خود گفت: خداوند در این آیه وعده #مغفرت را به کسانی داده است که خود بخواهد و من نمیدانم خدا میخواهد مرا ببخشد یا نه؟ پس از گذشت زمانی آیه ذیل نازل شد:
«بگو ای بندگان من که بر خویش اسراف روا داشته اید! از رحمت خداوند نومید نشوید. به راستی که خداوند همه گناهان را میبخشد. همانا او آمرزنده و مهربان است.» زمر آیه ۵۳
وحشی با #شنیدن این آیه گفت: اکنون آری. آن گاه به محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله مشرّف شد، اسلام آورد و از گذشته خود توبه کرد و در ادامه زندگیاش فداکاریهایی در راه مبارزه با دشمنان اسلام کرد
📚حیاة الصحابه، 140، ج 1، ص 41.
فرقان/ 70.
نساء/ 48.
🔴نکته ی قرآنی
🔻#نکته۱🔻
☘رسول خدا (ص) فرمود:
قرآن بیاموزید که قرآن در روز قیامت، به صورت جوانی زیباروی ظاهر خواهد شد وبه تلاوت کننده ی قرآن خواهد گفت: من همان قرآنم که تو شب ها بیدار می ماندی و با من به سر می بردی.
🌷
🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷
📚: (شرح فصوص الحکم، ص۱۴.)
🌐 #توییت_گشت
📌 اولین وظیفهٔ منتظران
◽️ موانع ظهور، بیرون از ما نیست. قدرت بیرون، هرگز به پای قدرت درون نمیرسد و دشمنان بیرونی، قدرتی دربرابر دشمنان درونی ندارند.
اگر موانع اصلی ظهور در درون ما برداشته شده و درونمان قدرت بگیرد بر تمام دشمنان بیرونی، غلبه خواهیم کرد.
چه خوب گفتهاند: #خودسازی اولین وظیفهٔ منتظر است.
👤 محمد #شجاعی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود
در برابر چشم
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ...
کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
_اینجا چه خبره؟ ...😡
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ...
_اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...
نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ...
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ...
_مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
_بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ...
_بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...😭
پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ...
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ...
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ...
و پوستر شهدا جلوی چشمم
می سوخت ...🔥😭
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_یکم
تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...
خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
مهران ...
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ...
چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ...
اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_دوم
نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ...
- راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ...
گل از گلم شکفت ...
جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_سوم
مرزهای خیال
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_چهارم
7 سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود ...
نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ...
با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید ...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود ... دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی کردم ...
حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ...
همه چیز خط خورده بود ... حس ها ... هادی ها ... نشانه ها ... و اعتماد ... دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...
من ... شکست خورده بودم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷