eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خسته نباشید بسیار خوب بود و یاد آور زحمات و خونهای بهترین جوانان این وطن که در راه اعتلای انقلاب و ایران جان خویش را فدا کردند. برای همه مادران و خواهران آنها صبر از خداوند متعال خواهانم به امید ظهور حضرت صاحب الزمان(عجل الله فرجه الشریف) لیسانس ریاضی
سلام و خسته نباشید بسیار عالی بود. نگاهی زیبا و عاشقانه به نوعی از سبک زندگی. سپاس از ایجاد انگیزه ای نو لیسانس فیزیک. دبیر مدارس مختلف
بسیار زیبا و تاثیر گذار بود خداقوت
بسم تعالی باتشکر بسیار عالی بود
با تشکر فراوان از شما و خسته نباشید و خداقوت اجرتون با سید الشهدا
سلام عالی بود، خسته نباشید باعث دگرگونی جامع شد.
یک نفر مانده ازین قوم ک برمیگردد به امید روزی که جابرهای دنیا زیاد شوند. (فرشته، دانشجوی پزشکی کرمان)
به نام خداوند مهربان مهربان! سلام! خداقوت! من نوجوانی ۱۴ساله ام و عاشق این تئاتر شدم و شاید باور نکنید، ولی برای دومین بار این تئاتر رو دیدم. واقعا خدا قوت میگم به همه ی عوامل تئاتر و امیدوارم خداوند مهربان، اجر کارتون رو چند برابر کنه. صالحی نسب کرمان۹۸/۴/۱۶
خدا قوت عالی بود واقعا پیشنهاد میکنم حتما حتما همه ببینند و از این کار بسیار زیبا خودشون رو محروم نکنند  ان شاءالله روز ب روز موفق تر بشید و  نسل دشمنان داخلی و خارجی نابود بشه 🌹🌹  سلام باتشکر ازهمه عزیزان ازاینکه تشریف اوردین کمال تشکر رو دارم برنامه تون بی نظیر بود بسیار فوق العاده اجراش کردین ...زبانم درقبال تشکرکردن الکن ..ان شاالله خوده شهید جابر اجرتون بده ..همش قشنگ بود نمیدونم بگم کجاش خیلی دوست داشتم همش دوسداشتنی بود ..روزی همه عزیزان شهادت در رکاب حضرت ان شاالله  سلام میخواستم بابت اجرای دیروز ازتون تشکر کنم.  خیلی خوب بود، با همه سروصداها و اتفاقات سالن بازم تمرکز داشتید. واقعا عالی بود ممنون کاش امثال جابر تو جامعه مون زیاد بود. افرادی که راهشون رو ادامه بدن و هیچ تحریمی باعث توقف کارها نشن و جوونامون اخلاق و رفتاری شبیه جابر داشته باشن.  سلام اجراتون عالیییی بود الآن میفهم وقتی دوستام میگفتن بعداز چندبار بازم میخوایم ببینیم یعنی چی. دقیقا خودمم الآن حس اونارو دارم.  صحنه هاواحساسات واتفاقایی که برا مخاطب میفتاد تواون لحظه واقعا غیر قابل توصیفه  فقط یه جاشو میتونم به سختی توصیف کنم، اینم اونجایی بود که میخواستن سر جابر رو ببرن، که فقط یاد یه چیز افتادم و از اونجا بود که اشکام جاری شدن...  به امید روزی که بازم بیاید به شهرمون واجرای قشنگتونو ببینم وبا جابر هم صحبت بشم خداقوت از اردکان
یک سال گذشت اما... گفته بودم دوست دارم به شهرم بیایی و برای دختران هم شهری ام برادری کنی... آمدی و حالا دقیقا یکسال است که برادری را در حقشان تمام کردی... دخترانی که در کنارت رشد کردند و وارث ارثیه ی حضرت مادر شدند...همان چادری را میگویم که دم شهادتت با تمام وجود بغل کردی ... عزیز برادرم... تو فرمانده ی جبهه ای شدی که دختران امام زمانم را که چندی زخم آلود از گناه شده بودند را از چنگ دشمن زبون درآوردی و با نشاندنشان در دامان پدرشان مهدی زهرا ،التیامی بر زخم ها شدی... . یکسال از آمدن و رفتنت گذشت ولی هنوز عطر وجودت در هوای شهرم به مشام میرسد... یکسال گذشت ولی نور درخشان تو هنوز چراغ راه خیلی ها ست... . یکسال گذشت.... . ۹۷
جابر جان عزیزم سلام ، خوبی برادر عزیز من ؟ اقا مصطفی خوبه ؟ دلم براتون تنگ شده خیلی ،کرمان که بودید همش برای دیدنتون دنبال بهانه بودم و ۳ سانس پشت سر هم تئاتر عالیتون رو دیدم و امان از شب آخر ، چقدر به من سخت گذشت که داشتید میرفتید . با اینکه آشنایی من با گروه شما عمر کوتاهی داشت ولی اثر زیاد و ماندگاری روی روح من گذاشت و من بعد از سالها شیفته تفکر ، ایدولوژی و گروهی شدم که فاصله مکانی زیادی با من داره و من محرومم از مصاحبت و دیدار خواهرانی که در من محبت شهدا و امید به اصلاح رو زنده کرد . انشالله در سایه امام عصر عج الله موفق و پیروز باشید . " توهمانی که دلم میخواهد "
چادرم را برمیدارم، آن را در هوا میچرخانم و به سر میکنم! نگاهم در آینه به چشمانم گره خورده! با دستانم چادر ساده مشکی ام را روی سرم نگه داشته ام. قاب عکس روی دیوارت در آینه چشمم را به دنبال خودش میکشد! خیره میشوم به او وبودنت مانند فیلمی از جلوی چشمانم میگذرد! ... وارد خانه شدی،دیر وقت بود!! مادر نگرانت شده بود.اول اجازه نداد تا وارد شوی.البته تصمیمش هم چندان جدی نبود،مگر میشود مادری پسرش را به خانه راه ندهد؟؟!!! همین موقع بود که جمیله دل مادر را آرام کرد و از او خواست که تو وارد شوی! ... نفس عمیقی میکشم بوی عطرت فضای خانه را که هیچ تمام عالم را پر کرده است! قطره اشکی از چشمانم سر میخورد!! ... مادر اما مثل همیشه برای همه دلسوز بود.رو کرد به تو و گفت: -جابر جان شبا یکم زودتر بیا خونه زینب خیلی نگرانته!! تا شنیدم اسم تورا از زبان مادر با خوشحالی و بغضی پنهان شده در گلو به سویت آمدم! تو را که دیدم گویی پرنده ای به لانه امنش رسیده باشد، آرام شدم!! نگاهت کردم،نگاهم کردی! لبخند زدم به رویت، لبخند زدی به رویم برادرم! ... تا حالا به تو گفته بودم که لبخندهایت آنقدر زیباست که گاهی اوقات جان آدم را میگیرد!!! دلم میخواهد ساعت ها، فقط لبخندت رابه تماشا بنشینم!! ... زبان باز کردم: -سلام داداش +سلام زینب جان -داداش چرا انقدر دیر اومدی؟؟؟؟!!! نگرانت شدم علامت دادی که در حضور مادر حرف از نگرانی ام نزنم! من سرم را برگرداندم و مادر را نگاه کردم! به قول خودت مثل همیشه صبور و مقاوم. دستانم را گرفتی و من را نشاندی! پا به پایت نشستم!! ظرف میوه ای را در دستانم قراردادی و گفتی: +از این کارا یاد بگیر خنده ام گرفت.همان قدر که سر به زیر و نجیب بودی،شوخ طبع بودی و با آمدنت فضای خانه را تغییر میدادی!! زیر لب آرام گفتم: -چشم! رو به جمیله کردی،شیطنتت گل کرده بود! +جزء چندی؟؟ جمیله با انگشتان دستش نشان داد،چهار. او خوب مشغول گوش دادن به صوت قرآن بود تا برایش کامل تثبیت شود.تو رویت را به طرف من برگرداندی و خیلی آراام گفتی: +اذیتش کنیم؟؟!! من هم که در شیرینی حضورت آرام شده بودم،گفتم: -آره یک،دو،سه ای گفتی و باهم به بازوی جمیله زدیم: - +تو موفق میشی!! خواهر دوست داشتنی من کمی ترسید،برگشت و گفت: -جابر،حواست باشه ها خیلی داری منو اذیت میکنی اونوقت بعداز شهادتت هیچ خاطره ی خوبی ازت ندارم که تو مصاحبه ها تعریف کنم!! نفس در گلویم حبس شد!!! برادرمن؟؟!! نه جانم به جان او بند است! شهادت!!! اگر او برود!!! من چه کنم؟؟؟ خیلی سریع ب من نگاه کردی. تا اسم شهادت می آید...گویی زمان برایم متوقف میشود! برادرم،من میدانم که تو روزی شهید میشوی! آری من میدانم! تو آنقدر عاشقی که خدا میخردت!! از جایم بلند شدم از حرف جمیله ناراحت شده بودم بغضی که از صبح تا لحظه ای که تو را دیدم قصد تمام کردن جانم داشت حالا پدیدار شد!! -جمیله داداش من هیچوقتم شهید نمیشه! این را گفتم و قدم جلو گذاشتم تا بروم که دستم را گرفتی: +زینــب!! برادرم در آن لحظه آنقدر دلم برایت تنگ شد که میخواستم سر بگذارم روی پایت و گریه کنم! دلم میخواست برادرم خواهر کوچکش را در آغوش بگیرد...اما نتوانستم،رفتم! تو بلند شدی و به جمیله گفتی: +مصـــاحـبـــه؟ جمیله،مصاحبه؟؟؟ من در اتاقم به گریه میکردم.درست صدایت را نمیشنیدم!! +....... جمیله، من اصلن نمیخوام کسی مارو بشناسه!! ... به خودم می آیم روبه روی آینه ایستادم.دستانم چادرم را گرفته است و چشمانم گویی ابر بهاری ست که،میبارد! آرام و بی صدا... صدایت در گوشم می پیچد +من اصلن نمیخوام کسی مارو بشناسه!! برادر قهرمانم!تو در همین لحظات آشناترین غریبه ای برای خیلی ها عزیز دلم!! اخلاصت زیباست،هدفت زیباست،جهادت زیباست، برادرم تو پاکی، پاک! فطرت تو آنقدر پاک است که بعداز شهادتت دست چندنفر که نه، هزاران نفر را گرفته ای!! دستانم را بر روی صورتم میکشم تا رد اشک هایم را پاک کنم!! غریبه آشنای همه... برادر شدی...چه زیبا برادری کردی!! چادرم را بر روی سرم مرتب میکنم! گوشه ای از آن را میگیرم و از طرف تو میبوسمش! برادر با غیرتم یادم هست حفظ حجابم اقتدا به مادر هستی حضرت زهرا ست...!! دوستدارت ،نگرانت، خواهرت زینب خداحافظ عزیزدلم!