شاید ترسناکترین بخش بزرگسالی هم این بود که برای غصه خوردن دیگه وقت مجزایی نداشتی،
و مجبور بودی همراه زندگی کردن بهش بپردازی، همراه زندگی کردن گریه کنی، همراه زندگی کردن اضطراب رو تحمل کنی، همراه زندگی کردن، غمتو این دست اون دست کنی.
یقین دارم که این،
شاید ترسناکترین نه،
اما بیرحمانهترین بخشِ بزرگسالی بود...
تغییر دادن شرایط، درد داره و تو متحملِ اون درد خواهی شد.
اما یا امروز به انتخابِ خودت،
یا فرداهایِ نچندان دور به اجبار از سمت زندگی...
از اصرار برایِ چیزهایی که "فکر میکنی" به صلاحته دست بردار و به ستار بگو که:
سرت سلامت! تو بسازی قشنگتره اصلا.
و میبینی که بله. واقعاً اگه اون بسازه قشنگتر و ظریفتر و خوشگلتره. معمارِ هنرمندِ جهان.
شیرین سخنی، مغمومِ دلی، زیبایِ مدرني، اهلِ دلی،
چایِ هلی، لعلِ نگاری، مخاطبِ شعری، فلسفهیِ عشقی، قرصِ ماهی، اشراقِ خورشیدی، خواجهی شیرازی،
تک پسر معتمدِ بازاری، چشم و ابرو کمونِ اهل دورهیِ قاجاری، قد رعنایِ حبیبه خاتونی،
و در وصفت دِگَر چیزی نگویم که:
"سکوت میکنم و عشق ، در دلم جاریست
که این شِگِفت ترین نوعِ خویشتنداریست"
اون لحظهای که داری اشکِ شوق میریزی،
بعد از اشکِ غم، اشکِ استرس، اشکِ شبداری،
اشکِ تنهایی سپری کردن مسیر طولانی، اشکِ اَبرای جمع شده تو گَلوت، و کلی اشکِ دیگه با رنگ خاکستری و مـه گرفته،
آروم زیر لب این بیت حافظ رو زمزمه کن که میگه:
"چون سر آمد دولتِ شبهایِ وصل،
بگذرد ایامِ هِجران نیز هم..."
تا یادت بمونه هیچ چیز موندنی نیست. تا ببینی چجوری دَووم آوردی و بالاخره شد. تا مزهیِ شیرین نتیجه دادن بمونه زیر دندونت. تا بلند بخندی که پیچکهایِ خونه با صدات قـد بکشن...
هروقت غم به اوجِ خودش میرسه،
دست که به چیندن کلمات بزنی، معجزه میشه. مناسبترین چینش برای واژهها رقم میخوره و یه نوشتهیِ موندگار ازت میمونه.
زیباترین استعارهها و گیراترین تشبیهها تو متنـت میدرخشن. نهاد و مسند و فعل سرجایِ خودشون قرار میگیرن. آوای حرفها رعایت میشه و علائم نگارشی ثابت میشن.
اما در نهایت هیچکس نمیدونه که
"بهترین نوشتهها، در اوجِ غم رقم میخورن."
اون لحظهای که میایستی و سر میچرخونی به سمت عقب، به مسیر طی شده نگاه میکنی و آروم اشک میریزی، اون لحظه میتونه به عنوان سختترین و غمگینترین لحظهیِ زندگی هر انسانی ثبت بشه.