https://eitaa.com/nurian_khaterat
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
بزرگواران این لینگ و آدرس کانال
خاطرات من هستش میتونید برای دوستانتان ارسال کنید که اگه مایل بودند عضو کانال خاطرات اینجانب محمدعلی نوریان بشوند🌹
@nurian_khaterat🌹
33.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
شوخ طبعی رزمندگان اسلام😂
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۵ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
آقا حالا از همه بیشتر نگهبانهای بند ۱ و۲ عصبانی بودند چون رو دست خورده بودند از این جهت منتظر بودند یه بهانه ای بدست شون بیاد که یه جوری مارو بزنند🥴 یه موقع هم رفتند چوب باتوم هارو آوردند و هر کدوم دَم درب یک آسایشگاه ایستادند و به ما هنگام ورود به آسایشگاه گفتند دستهاتون رو بگیرید و به هردست ما یک باتوم محکم زدند😔 حالا دیگه عام و خواص نکردند اُسرای مُسن رو هم زدند وقتی دوتا باتوم خورد کف دستم توی دلم گفت فلانی (رفیق) الهی خیر نبینی که مارو دادی زیر کتک😂 به هرجهت این قضیه با یک کتک مختصر تمام شد🌹 یه روزی زمان گروهبان امجد مسئول اردوگاه امجد یه دفتر و قلم داد دست ابوالفضل جاویدی فر از اُسرای کربلای ۴ و بهش گفته بود ابوالفضل این دفتر و قلم رو بده به فلان نگهبان داخل اتاق ما🥴 ابوالفضل گفته بود چشم سیدی...حالا توی مسیر قلم رو کِش رفته بود( سرقت کرده بود) و دفتر رو تحویل داده بود و سریع قلم رو جلوی آسایشگاه ۷ توی باغچه لاخاک کرده بود 🙃 بعد گروهبان امجد متوجه میشه که قلم نیست به نگهبانهای دیگه میگه پس قلم همراه این دفتر بود ؟؟ نگهبانها میگند اون اسیر ( ابوالفضل ) فقط همین دفتر رو تحویل داد بعدش گروهبان امجد از ابوالفضل سوال و جواب میکنه که قلم رو چه کردی؟؟😂 میگه سیدی قلم ندادی به من فقط همین دفتر بود!!! یادمه بعدش کل بند رو تفتیش کردند اما از قلم خبری نبود ..تا یه چند روزی که حساسیت نگهبانها کم شد ابوالفضل قلم رو از زیر خاکها در آورد و سه قسمتش کرد و بین دوستانش توی آسایشگاها تقسیم کرد😂 یه موقعی بود نگهبانها بخاطر اینکه بیشتر بتونند فشار روحی روانی به اُسرا بیاورند دستور دادند که خمیر وسط نان ها رو در بیارید و بریزید سطل زباله...آخه اون دو عدد نان ( سمون) اصلاً اینقدری نبود که ما تازه بخواهیم خمیرش رو هم بگیریم🥴 یه روزی یکی از اًسرای ترک زبان اهل زنجان بود رفت سر بشگه زباله که یه مقدار خمیر نان برداره بخوره ...نگهبان نامرد پَست فطرت دید... همین که این اسیر سرش رو کرد داخل بشگه زباله آنچنان با لگد زد توی صورت این اسیر فلک زده که جای ضربه پوتین اش روی صورت این اسیر ماند که چرا اومدی سر بشگه زباله خمیر برداری بخوری 😢 حالا بعضی از مواقع ما همون خمیر وسط نان رو میگرفتیم و توی آفتاب خشگ میکردیم بعدش پودرش میکردیم و با ناهار ظهر که برنج بود مخلوط میکردیم و میخوردیم که سیر بشیم🌹
ادامه دارد.....🌹
راوی :،محمدعلی نوریان🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
✍حاج مختار رحیمی🌹
✍✍حاجی آبادی نجف آبادی🌹
سه فرزند و دو دامادش شهید شده اند🌹
اینجا نجف آباد پایتخت شهدای ایران 🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۶ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱🌹
آقا حالا شاید یه سوالی پیش بیاد که شما توی اردوگاه های عراق چگونه وقت میگذراندید؟؟؟ خب اُسرا به چند دسته تقسیم میشدند!!! بعضی ها مثل من خَلَص بودند😂 یعنی کاری به جای نداشتند و بیشتر توی حال خودشون بودند که اغلب این اُسرا بخاطر فشارهای روحی روانی عراقیها بیشتر آسیب پذیر بودند😔 یه تعداد هم یه جورایی هنرمند بودند سرگرم ساخت تسبیح باهسته خرما یا گلدوزی روی پارچه یا ساخت اشیاء با سنگ که این کار از همه سخت تر بود چون باید سنگ رو ساب میدادند 🤫 یه تعداد دیگه از اُسرا توی فاز حفظ قرآن و احادیث و زبان عربی یا انگلیسی بودند..یه تعداد از اُسرا اصلاً سواد خواندن و نوشتن یا بَلد نبودند یا ضعیف بودند که اونجا توی اردوگاه مثلا درس میخوردند و از حروف الفبا شروع میکردند که من خودم این مورد رو زیاد دیدم😳 حالا نحوه یادگیری ها و یاد دادن ها چه جُوری بود؟؟ در هررشته ای و هرمعلوماتی هرکه هرچقدر میدانست یاد دیگران میداد..حالا نه دفتری بود📒نه قلمی بود!🖊نه تخته سیاهی بود📰هرجای از این تدریس ها که احتیاج به نوشتن داشت موقع آزادباش که از آسایشگاه میومدیم بیرون اون به اصطلاح معلم و مُحَصل کنار هم مینشستند و معلم یا با انگشتش یا با یه سنگ به جای قلم روی زمین مطلبشو می نوشت🙃 بعدشم راحت با دستش بجای تخته پاک کن 🧽پاک میکرد حالا آنجای که حفضیات بود مثل حفظ قرآن و احادیث خُب این سینه به سینه و چهره به چهره بود!! این یعنی چی؟؟ و چه جوری ؟؟ خُب موقع قدم زدن در حیاط اردوگاه دونفری باهم قدم میزدند یا توی آسایشگاه کنار هم مینشستند و حفضیات رو انجام میدادند..
که من خودم معمولا این جوری یاد میگرفتم این رو هم بِگم اون دسته از اُسرای که توی فاز حفظ قرآن و احادیث و دعا و گفتن اذکار بودند عجیب از روحیه بالای برخوردار بودند❤️🌹 چون توی اون شرایط سخت بعضاً پیش میومد که اسیری کم بیاره و دست به خودکشی بزنه!! مثلاً رگ دست خودشو بزنه که من خودم شاهد یکی از این موارد بودم😔
ادامه دارد....🌹
راوی محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترم🌹
دفاع مقدس 🌹
این عکس یکی از قهرمانان ملی این سرزمین هست اگر خوب دقت کنید پاهای این قهرمان ما را با سیم خاردار بسته اند و این عزیز آب و خاک ما را زنده به گور کرده اند😢😢❤️🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۷ 🌹
موضوع زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔
آقا حالا وقتی که من آسایشگاه ۳ بودم با آقای جواد کامرانی اهل رفسنجان توی یک گروه غذای بودیم ... آقا جواد قبل اسارت معلم بود یکی از پاهاش تیر خورده بود موقع اسارت ظاهرا عصب پاش قطع شده بود پاش بی حِس بود موقع راه رفتن پاشو میکشید 😔 منو آقا جواد توی گروهمون برنامه ریزی کرده بودیم قرآن حفظ میکردیم و شبها دو به دو رو در روی هم مینشستیم و تکرار حفظیات میکردیم و بعضاً غلط های همدیگه رو میگفتیم ☺️ حالا توی تکرار حفظیات مثلاً آیه شماره ۱ رو من میخوندم شماره ۲ رو آقا جواد ۳ من ۴ آقا جواد الی آخر..حالا یه کاری دیگه که گروهی انجام میدادیم این بود که حفظ احادیث ائمه علیهالسلام بود🌹 اما به صورت موضوعی بود ..مثلاً احادیثی که در مورد : قلب ..چشم ..گوش..زبان..و......🌹 یه موضوع که انتخاب میشد شب ...فردا صبح ۱۰ نفر گروه راه می افتاديم توی اردوگاه و از کسانی که به نظرمون میومد چیزی در مورد احادیث ائمه علیه السلام ميدونند تحقیق و پُرسو جو میکردیم و حفظ میکردیم و شب توی آسایشگاه یه حلقه دورهمی داشتیم هرکه هرچی تحقیق کرده بود و یاد گرفته بود توی این حلقه دورهمی تکرار میکرد اگه ناقصی داشت برطرف میکردیم و آن حدیث و روایت رو حفظ میکردیم حالا احادیثی که من حفظ کردم و بیاد داشتم حدود ۷۰ حدیث بود که متاسفانه خیلی از آنها از یاد بُردم الان حفظیاتم شامل :🌹
۱_صبر کلید هر گشایشی است💐
۲_قلب حَرم خداست کسی رو راه نده در حَرم خدا غیر از خدا🌸
۳_شنونده غیبت همانند غیبت کنند در گناه شریک است🌼
۴_مومن عقلش پُشت زبانش است و منافق عقلش جلوی زبانش🥀
۵_فرصت ها حرکت میکنند همانند ابرها🌹
۶_از دست دادن فرصتها غصه داره🌺
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
34.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام🌹
وجب به وجب تن این خاک مرده را کندیم...💐
چقدر از دل سنگر جوان
در اوردیم......🥀
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌹
قسمت ۹۸ 🌹
موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 😔
آقا توی یه مقطعی از اسارت من دچار مریضی سخت شدم ..که اغلب ادرار من همراه با خون بود و حتی کنترل ادرار نداشتیم و ادرارم چِکه میکرد😔 خُب این مریضی در اصل برمیگشت به قبل اسارت که من در عملیات کربلای ۵ پُشت نهر جاسم شدید مجروح شدم بر اثر اصابت گلوله تیربار دوشکا ...که کلیه سمت راست و کبد و کیسه صفرای من پارگی پیدا کرد و در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا و بیمارستان مجیبیان یزد تحت عمل های جراحی قرار گرفتم و نسبتاً بهتر شدم 😊 تا اینکه در تاریخ ۱۷_۳_۱۳۶۶ دوباره مجروح و اسیر شدم توی این مدت زمان... خُب هم کتک بود و هم سرمای سخت زمستانها ...که جراحتهای کلیه سمت راست من عفونت کرد و اون شرایط و دشواری ها که گفتم ایجاد شد😔 حالا من همیشه جلوی شلوار یا اون شلوار راحتی ام به اندازه یه کف دست خون بود😔 یه روزی به اسماعیل چاوشی ( مُزمد=امدادگر ) گفتم من وضعیتم خیلی خرابه و اذیت میشم اگه ممکنه برادری کن و منو بفرست بیمارستان 🥴 اسماعیل خدا خیرش بده گفت باشه یه کم صبر کن تا وقت اعزام مریضها بشه تا توراهم همراهشون بفرستم !! حالا توی اون شرایط سخت اغلب ما حمام با آب سرد میکردیم در زمستان... و این خودش بر شدت مریضی من بیشتر اثر داشت خُب موقع کتک خوردن اون ضربات کابل بر کمر و پهلوهای من اونم مریضی رو دو چندان میکرد😔 آقا یه روزی هم دکتر اومد داخل اردوگاه مریض ها هم جمع شدند ...دکتر از هر مریضی سوال میکرد که تو چِته ؟؟ اسماعیل چاوشی یه کم عربی بَلد بود برای دکتر توضیح میداد!!! دکتر هم بنا به تشخیص خودش انتخاب میکرد نه اینکه چون اسماعیل چاوشی میگه🥴 آقا نوبت به من رسید منم طبق تجربه ای که داشتم خودمو زدم به موش مُردگی و شروع کردم آخ و آوخ کردن و خودمو به بیحالی زدن 🙃 اسماعیل چاوشی میدونست دارم فیلم بازی میکنم.. دکتر بهم گفت ها اِشبیک ( ها چِته ) اسماعیل به دکتر گفت سیدی مرضش بُول دَم (ادار خونی) حالا خونهای جلوی شلوار منو نشان دکتر داد😳 دکتر گفت یالا راهی مُستَشفِع ( یالا برو بیمارستان )🌹
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
تکریت ۱۱ 🌹
@nurian_khaterat🌹
21.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🥀
نیمه پنهان ماه:💐
عارف بالله شهید عبدالحسین برونسی🌻
حتما تا آخر این کلیپ رو مشاهده بفرماید🌷
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 💐
مکاشفه عارف بالله شهید عبدالحسین برونسی با حضرت زهرا( س )🌷
شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. 😞
سید کاظم حسینی میگه :
من معاون شهید برونسی بودم،
اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن،
یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و
همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده
رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه،
میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭
بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیس ،
پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن،
ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت:
سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟
گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن،
25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ،
بعد 40 قدم ببر جلو.
گفتم : بچه ها اصلا نمیتونن سرشونو بلند کنن
عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن،
گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی
نمی بینم 😳
گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن.
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.
تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،
گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم 💪
چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود
و می گفت یا زهرا مدد 😭
نگاه کردم دیدم جلومون میدون مین هست.😳
قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده
اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم
40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم،
به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی،
تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟
40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
گفت سید کاظم دست از سرم بردار!
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی☝️
گفتم باشه!
گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم
به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭
گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و
شما ان شاء الله پیروز میشی🌺
عارف بالله شهیدعبدالحسین برونسی🥀
شادی روح پاکش صلوات🌻
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌸
خوب به این عکس نگاه کنید.🌻
رزمندگان اسلام.
چه با شرافت بر روی زمین افتاده اند.🌹
این عزیزان با دست های بسته و با پاهای بسته.
ولی دشمن بعثی.
چه بیشرمانه بر روی خاک ایستاده اند!!!
ولی اینها با دست های باز و پاهای باز و سلاح!!!
@nurian_khaterat🌷