eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
628 دنبال‌کننده
282 عکس
321 ویدیو
13 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدش🌹 قسمت ۷ 🌹 موضوع : عملیات موفق والفجر۴ درمحور لشگر۸ نجف اشرف🌹 آقا وقتی من رفتم سمت اون رزمنده ای که داشت بیرون سنگر رو نگاه می‌کرد دیدم یکی از بچه های دسته خودمون هست که دستش مجروح شده اسمش سیداحمد هاشمی بود اهل نجف آباد که درعملیات خیبر شهید شد بعدشم من دیدم یه تعداد مجروح حدود ۱۰ نفر داخل سنگر هستند سقف سنگر خیلی پائین بود شهید هاشمی دستش مجروح بود و هنوز امدادگران نتونسته بودند زخمشو ببندند من یه چفیه عربی بزرگ دور کمرم بسته بودم بازش کردم دادم سیداحمد و گفتم محکم ببند رو زخمت البته اونهای دیگه هم توی این سنگربودند مجروح بودند سید به من گفت نوریان تو کجات مجروحه گفتم دستم البته چیز مهمی نبود بیشترش بخاطر همون موج انفجار بود و یه کم هم ترس 😂 چون دفعه اول بود این صحنه هارو میدیدم🌹ما تا صبح داخل سنگر توی اون تاریکی ها بودیم قبل طلوع آفتاب تیمم کردیم و با همان وضعیت جراحتها نمازمون رو خوندیم 🌹هوا روشن شد ما همدیگه رو بخوبی می‌دیدیم من یک مرتبه متوجه سر و وضع خودم شدم ببینم کجام مجروح شده .دیدم دوتا ترکش خیلی کوچک به آرنج دست چپم خورد اما چیز خاصی نبود اما دیدم تمام لباسهام پر از خون هستش و این خون مال بدن من نبود چون اون جراحت کوچک اینقدر خونریزی نداشت 🌹بعد دست کردم جیب پیراهنم یه آینه جیبی کوچک داشتم درآوردمش و دیدم تمام سر و صورتم خونیه اما این خونهای لباسهام و صورتم با خون معمولی فرق داشت 🌹 جدای از اینها دیدم یه چیزهای دیگه هم ظاهرا هست به سروصورتم. مات و متحیر شدم خدایا این خونها دیگه چرا اینجوریه . بچه های رزمنده هم که سر و وضع منو می‌دیدند سوال میکردند و برا اونهام تعجب داشت🌹 خلاصه کلام متوجه شدم این خونها و چیزهای همراه خون به لباسهام بود براثر شلیک همان موشک آرپی جی ۷ بود که به بدن شهید سید رسول حسنی اصابت کرده بود و بدنشو متلاشی کرده بود و خون بدن همراه با اجزاء ریز ریز شده بدنش به من پاشیده شده بود ادامه دارد🌹 راوی : محمدعلی نوریان🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس 🌹 قسمت ۸🌹 موضوع: عملیات موفق والفجر۴ در محور لشگر ۸ نجف اشرف🌹 آقا صبح که هوا روشن شد از سنگر مجروحین اومدم بیرون چشمم به یدالله رحیمی معاون گروهان افتاد سلام و حال و احوال کردم . گفتم کجا میری ؟ آخه ما باهم رفیق هم بودیم 🌹 جدایی از اینکه فرمانده بود گفت میرم سرکشی .گفتم منم بیام دنبالت !! گفت بیا .آقا من راه افتادم دنبال یدالله .یه جای رسیدیم به یه سنگر یدالله ازجلو رفت داخل منم پشت سرش . دیدم این سنگرتدارکات و تسلیحات عراقی هاست درب یه صندق رو باز کرد دیدم آخ جونم داخلش اسلحه کلاشینکف زیرتاشوبود نو نو صفرکیلومتر 🌹چشمم گرفت . گفتم یدالله من یکی از این اسلحه هارو بردارم گفت بردار.آخه خودم اسلحه ام کلاشینکف بغل تاشو بود .خیلی چنگی به دل نمیزد. يکيشون رو برداشتم باز یدالله درب یه جعبه دیگه بود باز کرد دیدم لباس گرم هستش .ژاکت سبز رنگ بود.گفتم یدالله گفت بله گفتم یکی بردارم😂😂 گفت بردار یکی برداشتم .خودش فقط یه اسلحه برداشت اصلا دست به ژاکت ها نزد. اومدیم بیرون ازسنگر حرکت کرد و تذکرات لازم رو به بچه ها میداد که مراقب باشید ممکنه هنوز عراقی ها توی سنگر ها مخفی باشند . دقیقا حدسش درست بود آخه فرمانده ای قابل و باتجربه بود🌹 رسیدیم دقیقا روی خود تنگه کنگرک دیدم یه جای دوتا سنگر هست که درب هاشون رو در رو هم بود اما یکی سنگر تجمع نفرات بود یکی سنگر مهمات فاصله این دو سنگر حدود ۱۰ متر بود بین این دو سنگر یک قبضه توپ سبز رنگ با لوله بلند بود . که بچه های که باتجربه تر بودند می‌گفتند این توپ ۱۰۰ فرانسوی هست . اولین باری بود که این توپ را به غنیمت گرفته بودیم در جنگ . یه قبضه هم دولول تیربار کالیبر ۲۳ بود 🌹 یه تیربار عجیب و وحشتناکی بود . بچه ها می‌گفتند از تیربار دوشگا قوی‌تر هستش و راحت میشه باش هلی کوپتر زد .این تیربار یه نوار فشنگ روش بود چند شلیک کرده بودند عراقی ها باهاش چون پوکه های فشنگش اطرافش ریخته بود . اما خوشبختانه گیر کرده بود و از کار افتاده بود.( یعنی یه معجزه به تمام معنا)🌹 عراقی ها این تیربار رو دقیقا طوری مستقر کرده بودند که هم جلوی تنگه رو مسلط بود هم عقب و راحت میتونست بزنه . حالا اینجا دوتا جنازه از بچه های خودمون افتاده بود🌹 یکی شهید حمیدمنوچهری مسئول دسته ویژه گردان 🌹 یکی هم یه پیرمردی بود اهل خمینی شهر که بچه های رزمنده بهش می‌گفتند پدر سلیمانی ادامه دارد....🌹 راوی: محمدعلی نوریان🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت ۹ 🌹 موضوع: عملیات موفق والفجر۴ در محور لشگر۸ نجف اشرف🌹 آقا وقتی که من جنازه این دو شهید حمیدمنوچهری و پدر سلیمانی رو دیدم به این حالت بودند که شهیدمنوچهری به پهلوی چپ روی خاکها بود پاهاش یه کم جمع کرده بود و دو دستش لای دو تا پاهاش بود ظاهرا موقع جان دادن خیلی هم سردش بود اما تیر به بدنش اصابت کرده بود یادمه یه پیراهن خاکی بسیجی به تن داشت ویه شلوار سبز رنگ جنگلی پاهاش بود 🌹 و پدرسلیمانی طاق باز روی خاکها دارکش بود تیر به بیضه هاش اصابت کرده بود و یادمه دکمه های شلوارش باز بود ومحل اصابت تیر خون آلود بود 🌹 باز یادمه از درد اینقدر پاشنه پا زده بود 😢 که زیر پاشنه پوتینش درحد ۱۰ سانتی کود بود خیلی دلگیر شدم همونجا که با یدالله بودیم از بچه ها سوال کردیم این دو نفر چطوری شهید شدند . یکی از بچه ها گفت این عراقیه اینها رو شهید کرده .حالا این عراقی یه افسر بود درجه اش سروانی بود که جنازه اش حدود ۵ متر اون طرفتر از این دو شهید بود . باز سوال کردیم این افسر عراقی رو چه کسی زده ؟؟ بچه ها گفتند با محمود حیدری درگیر شدند ما هم زدیمش 😂 یه خشاب ۳۰ تای فشنگ زده بودند بهش آبکش شده بود😂 حالا جریان درگیری افسر عراقی با محمود حیدری که اهل خمینی شهر بود چی بود . محمود خودش یکی از فرماندهان دسته گروهان ما بود رزمی کار بود هیکل ورزیده و درست وحسابی داشت که بعد توی عملیات خیبر گردان محمد طاهری فرمانده گروهان میشه و شهید میشه🌹 خلاصه کلام اینکه افسر عراقی توی دهنه سنگر کمین میکنه ظاهرا اسلحه اش فشنگ هم نداشته و قتی محمود می‌بینه عراقیه این دونفر رو زد وشهید کرد میره سمت سنگر وقتی محمود میرسه دم سنگر افسر عراقی سریع با محمود دست به یقه میشند و بزن بزن شروع میشه محمود دیگه فرصت نمیکنه از اسلحه اش استفاده کنه جنگ تن به تن میشه 😂 وبا مشت و لگد به جان هم می افتند اما افسر زور میاد یه جای کار و محکم محمود رو بغل میکنه 😂 بچه ها هم اسلحه هارو سمت اینها می‌گیرند اما نمیتونستند بزنند چون می‌ترسیدند به محمود رو بزنند😂 خلاصه یه جای این بزن بزن محمود یه لگد به افسر عراقی میزنه افسره همین که ازمحمود فاصله میگیره بچه ها یه خشاب فشنگ خرج افسره می‌کنند و به درک واصل میشه😂😂 ادامه دارد....🌹 راوی محمدعلی نوریان🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس 🌹 قسمت ۱۰ 🌹 عملیات موفق والفجر ۴ درمحورلشگر ۸ نجف اشرف 🌹 آقایی که شما باشید 🌹 صبح سر آفتاب به یاری خداوندتقریبا کل اهداف گردان ما ( قمربنی هاشم) ارتفاعات گرمک به اضافه تنگه گرمک کنگرک تصرف و تثبیت شد و دیگه صدای تیراندازی از دو طرف به گوش نمی‌رسید اما فرماندهان ما که باتجربه تر ازما بودند مطمئن بود هنوز منطقه آلوده هست و چون کوهستانی هستش و پوشیده از درختان بلوط هست صدرصد هنوز ممکنه عراقی ها در منطقه باشند و این حدس فرماندهان ما دقیقا درست بود که در ادامه توضیح میدهم . من وقتی که همراه یدالله بودم ازکنار اون قبضه توپ وتیربار دو لول ۲۳ اومدم عقب یه جای سنگر فرماندهی گروهان بود یه تعداد از بچه های رزمنده کنار هم بودند و جویای احوال یکدیگر میشدند و خبر می‌دادند به همدیگه که چه کسی شهید شده و یامجروح شده . البته مجروحین سرپای مثل منم زیاد بودند . اینجای کار من یه نفر از بچه هارو دیدم بنام جواد شادکام که بعدا توی عملیات خیبر شهید شد 🌹 جواد یه فشنگ کلاش خورده بود توی صورتش. یعنی خورده بود بیخ دماغش فکرکنم ازسمت راست خورده بود و ازسمت چپ در اومده بود و صورتش ورم کرده بود و سیاه شده بود🌹 جالب این بود جواد خیلی به این جراحت اهمیت نمی‌داد و میگفت چیزی نیست البته خونریزی زیاد هم نداشت اما قشنگ سوراخ زیر دماغش مشخص بود 😂 و خیلی راحت با بچه ها حرف می‌زد و می‌خندید یادمه ما اونجا با مهدی رشید زاده کنارش بودیم ازش سوال کردم تو قبلا که اومدی جبهه کجا بودی میگفت یگان زرهی لشگر بودم🌹البته ما اینجا که ایستاده بودیم تقریبا توی دید دشمن بودیم که یه ۳۰ الی ۴۰ متر اومدیم عقب و پشت تنگه تجمع داشتیم وسنگر استراحت مان بود و مجروحین رو جمع آوری میکردند همراه با شهدا که جاده باز بشه تا هم تدارکات برسه هم ماشین آمبولانس بیاد که مجروحین و شهدا تخلیه بشوند که تا ظهر این اتفاق نیفتاد و جاده باز نشد چون عراقیها جاده اسفالتی که از وسط تنگه می‌گذشت رو از بعد میدان مین بریده بودند و یه کانال حفر کرده بودند و داخل کانال مین گذاری کرده بودند و سیم خاردارنصب کرده بودند . که همین مین گذاری داخل کانال . کار رو سخت کرده بود در باز کردن جاده البته عرض کانال فکرکنم حدود ۲ الی ۳ متر بود که فقط پی ام پی زرهی می‌تونست ازش عبور کنه .که یک دستگاه پی ام پی عبور کرد اومد زیر تنگه مجروحین رو تخلیه کنه . وقتی اومد دور بزنه شنی پی ام پی در اومد و ازکار افتاد😂 ادامه دارد.... راوی محمدعلی نوریان 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت ۱۱ 🌹 عملیات موفق والفجر ۴ درمحور لشگر ۸ نجف اشرف 🌹 آقا وقتی یه دستگاه پی ام پی اومد مجروحین رو ببره خراب شد تعدادی ازمجروحین هم که شدت جراحت آنها زیاد بود شهید شدند ازجمله شهید محسن پورپونه ای بود 🌹تیر خورده بود توی ران پاهاش و خونریزی شدیدی داشت که بیهوش شده بود وبعدشم شهید شد. صبح عملیات که دیگه درگیری ها کاملا تمام شده بودفکرکنم حدود های ساعت ۱۰ بود ما دیدیم یه ماشین ازجاده سمت ارتفاعات گرمک داره میاد پائین وسرعتشم خیلی کمه بچه ها گفتند ماشین عراقیه بزنیدش بزنید فرمانده گروهان آقای مددی گفت نه صبرکنید بیاد جلو توی تیررس 🌹 بچه ها آماده بودند که بزنند همه اسلحه ها رو به طرف ماشین بود یه مقدار که اومدجلو مادیدیم یه آنتن بی سیم از شیشه ماشین بیرون هستش یه کم دیگه اومد جلو و ایستاد نفرات که ازماشین پیاده شدند مادیدیم همه خودی هستند 🌹فرمانده گردان شهیدرضا نورمحمدی بود مسئول مخابرات گردان مهدی مختاری بود که فکرکنم دستش مجروح شده بود و بیسیم چی گردان یه نفربود فامیلش نوری بود اومدند بافرمانده گروهان وبچه ها حال واحوال کردند جالب اینکه دوتا بیسیم پی آر سی ۷۷ رو به سینه و پشت نوری بسته بودند چون یکی از بیسیم چی های گرادن شهید شده بود🌹یادمه فرمانده گردان سراغ سیدرسول حسنی وحمیدمنوچهری رو گرفت که بچه ها گفتند شهید شدند خیلی ناراحت شد بعدش فرمانده گردان به بچه ها گفت من خیلی خسته ام میتونید برام چای آماده کنید بچه ها گفتند بله 🌹 حالا برا من که دفعه اولم بود درعملیات شرکت میکردم تعجب داشت که چه طوری چای آماده می‌کنند آخه قوری و کتری و استکان نبود . بچه ها رفتند داخل سنگر عراقی ها گاز جامد پیدا کردند آوردند. گازجامد یه چیزی بود مثل حبه قند اما زرد رنگ بود یه قوطی خالی کمپوت گیلاس رو آوردند داخلش آب ریختند وبا دوتا سنگ اجاق درست کردند قوطی رو گذاشتند روش و گازجامد رو زیر قوطی قراردادند روشنش کردند سریع جوش اومد باز ازداخل سنگر عراقی ها چایی خشگ بود آوردند و یه چایی آماده کردند برا فرمانده گردان😂 بعدش فرمانده گردان رفت روی تنگه کنگرک جهت بازرسی..... ادامه دارد.. راوی محمدعلی نوریان🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب🌹 خاطرات دفاع مقدس 🌹 قسمت ۱۲🌹 عملیات موفق والفجر ۴ درمحور لشگر ۸ نجف اشرف🌹 آقا وقتی شهید رضانورمحمدی فرمانده گردان اومد روی خود تنگه کنگرک جهت سرکشی مواجه میشه با جنازه شهید سیدرسول حسنی که فقط دو پا بود بدون سر که قبلا درخاطرات عرض کردم شهیدنورمحمدی به بچه ها میگه چون بر اثر انفجار این شهید متلاشی شده حتما اجزا بدنش همین اطراف هست بروید اطراف رو مخصوصا پائین ارتفاع تنگه رو شناسایی کنید شاید چیزی پیدا بشه بچه ها اطراف رو شناسایی می‌کنند چیزی پیدا نمی‌کنند میرند پائین تنگه مواجه میشند با سرشهید حسنی سر شهید رو ملحق می‌کنند به جنازه که همون دو پا بود از شهید که در عکس هم مشخص هست🌹 قبل ظهر همان روز تعداد دو تانک زرهی از عراقی ها درمحاصره گردان ما که روی کنگرک مستقربودیم و گردان آقای فضلل الله نجفیان که روی ارتفاعات برابر ما ( کرمک) بودند افتادند و روی جاده اسفالت شروع کردند به حرکت سمت خود عراقی ها یعنی شهر پنجوین عراق همین جور که پشت سرهم و به سرعت حرکت می‌کردند بچه ها از روی ارتفاعات دو گردان شروع کردند به فریاد زدن که بزنیدشون دارند فرار می‌کنند 😂 آقا هرکس باهرسلاحی که داشت شلیک میکرد حالا تیربار های سبک و اسلحه های کلاشینکف که اثری نداشت روی تانک زرهی اما آرپی جی زن ها هم که شلیک میکردند چون تانک ها درحال حرکت بودند نمی‌خورد بهشون خلاصه این دو تانک وخدمه هاشون خوش شانس بودند از دست ما فرار کردند😂 خلاصه تا اومد بعداز ظهر بشه راه مواصلاتی و تدارکاتی باز شدو تمام مجروحین و شهدا رو به عقب انتقال دادند حالا اینجای کار تعدادی از برادران ارتشی که قبلا ذکر کردم همراه گروهان ما بودند شب که شد یدالله رحیمی شروع کرد به ایجاد سنگرهای نگهبانی و هرسنگر دو نگهبان می‌گذاشت آقا من یه موقع دیدم یکی از سربازان ارتشی داره گریه میکنه ما صداشو می‌شنیدیم ادامه دارد......🌹 راوی محمدعلی نوریان 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت ۱۳🌹 عملیات موفق والفجر۴ در محور لشگر ۸نجف اشرف🌹 آقا من وقتی که دیدم اون سرباز ارتشی داره گریه میکنه از بچه رزمنده های قدیمی تر سوال کردم چرو این بنده خدا داره گریه میکنه؟؟ بچه ها گفتند میترسه😂 برام جالب بود آخه چرا می‌ترسه و ازچی می‌ترسه که داره گریه میکنه !!! آخه سن اون سرباز بالای ۲۰ سال بود ومن تازه ۱۶ سالم شده بود اون شب هرچند شب دوم عملیات بود اماهیچ درگیری و برخوردی با عراقیها نداشتیم فردای آن روز حدودای ساعت ۱۰ صبح بود من دیدم عبدالله دیانی خدابیامرز یه اسلحه کلت کمری پر قدش بسته و پیش بچه ها ژست وقیافه میگیره😂 برام جالب بود بهش گفتم این کلت رو ازکجا آوردی؟؟ ازتوی سنگرها پیدا کردی؟؟ می‌خندید گفت نه از قد افسر عراقی بازش کردم!!! گفتم کدوم افسر؟؟ گفت اون که اونجا لای درخت افتاده. باهم رفتیم دیدم یه افسرعراقی سروان بود درجه اش لای یه درخت بلوط به رو افتاده رو خاکها ویه اسلحه کلاش کنارشه وازش خون رفته و جای سوراخ های فشنگ روی کمرش بود چون از جلو فشنگ خورده بود ازعقب در اومده بود😂 من از عبدالله دیانی سوال کردم این افسره کجابوده ؟؟؟ این که چند ساعت قبل نبود اینجا!! گفت با یدالله رحیمی درگیرشدن یدالله زده افسره رو ..گفتم چطوری درگیر شدند؟؟ گفت افسره ناکس داخل یکی از این سنگرها زیرجنازه ها بود اومده بیرون سنگرفرماندهی رو از آنتن بیسیم شناسایی کرده اومده سمت سنگر با یدالله یه مرتبه سینه به سینه شدند رو در رو هردو اسلحه هاشون رو خیلی سریع کشیدند و هم زمان شلیک کردند اما افسره بدشانس خشاب اسلحه اش خالی بوده فشنگ نداشته اطلاعی هم ظاهرا ازخالی بودن سلاحش نداشته اما یدالله با یه رگبار میگیره توی سینه افسره به درک واصل میشه 😂😂 ادامه دارد...🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت اول 🌹 موضوع: الاغی که اسیر شد🐴😂 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد. چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود عر عر کنان وارد یگان شد. الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود. بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت بعضی ها با اینکه کارهای اشتباه بزرگی رو انجام میدن اصلا پشیمون نیستن و راهشونو ادامه میدن ادامه دارد....🌹 راوی: عباس رحیمی حاجی آبادی🌹 @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یازهراسلام الله: رقصی چنین میانه میدانم آرزوست... لحظه اجابت دعا نماز اول وقت التماس دعا 🍃🌹 @nurian_khaterat🌹
♦️"خدا در هر عصری حجتی دارد که با او به انسان احتجاج می کند"🌹🌹 (🌹یک لقمه نان حلال 🌹) من سختی زیاد کشیدم تا تنها پسرم بزرگ شد هم مادر خانه بودم هم مرد خانه! شوهرم و دخترم سه سال مریض بودند و هردو در یک سال مردند. در کل شهر کرمان کسی را نداشتیم من بودم همین یک پسر، علی! میرفتم سر کوره آجرپزی و بعد از ظهرها که از سرکار برمی گشتم توان راه رفتن نداشتم و از خستگی از خدا می خواستم جان مرا هم بگیرد! حتی گاهی زندگی چنان سخت می شد که زیر باران و برف گدایی می کردم. علی که کوچک بود نمی گذاشتم بفهمد چه کار می کنم با خودم می گفتم این بچه گناهی ندارد و غصه می خورد. شب می گفت مامان! چرا پاهایت تاول زده؟ می گفتم چیزی نیست بخاطر سرماست مادر ! وقتی هیچ پولی نداشتم با یک نان سر می کردیم و گاهی یک نان را هم سه قسمت می کردیم تا در طول سه روز بخوریم. علی که بزرگ شد با اینکه در یک خانه خرابه زندگی می کردیم می گفت "مامان خدا داره ما رو امتحان می کنه باید صبر کنیم و شکر کنیم!" یک دست لباس داشت که وقتی می شستم تو سرما بدون لباس می ایستاد تا لباسش خشک شود می گفتم مادر سردت نیست؟ می گفت نه، کدوم سرما ؟! وقتی که می رفتم سر کار برای این که حتی همسایه ها هم نفهمند چیزی نداریم که بخوریم قابلمه ای آب میگذاشت سر گاز تا جوش بیاید و قل بزند تا اگر همسایه ای آمد و چیزی آورد بگوید: نه! ببین مادر من غذا درست کرده برایمان! کوچک بود هنوز یه روز که چیزی برای خوردن نداشتیم گفت: مادر! برویم نان بگیریم؟ با سرافکندگی گفتم مادر صاحب کار هنوز پول کارم را نداده است . گفت طوی نیست دیشب یک دانه خرما خوردم می توانم تحمل کنم... مستاصل آمدم در خیابان گفتم خدایا امروز یک لقمه نان گیر من می آید؟ برگشتم خانه دیدم نزدیک درب خانه یک کیسه نان هست برداشتم آوردم داخل... علی بعد از چند دقیقه امد گفت مادر بیا بخوریم... گفتم نگاه کردی تو کیسه چی بود؟ گفت خدا همین را برایم فرستاده! خودم رفتم پای کیسه دیدم نان ها از کپک سبز شده بودند! علی یک مقدارش را شسته بود و نشسته بود به خوردن ... علی که بزرگ شد جنگ شد می رفت در کارهای پشت جبهه کمک می کرد، به چشم حاج قاسم که فرمانده لشکر کرمان بود آمد و او را با خودش به جبهه برد و جزو فرماندهان محوری لشکر ثار الله شد و شهید شد... بعد شهادت علی کسی را نداشتم.. حاج قاسم برایم پسر شد، از سوریه زنگ می زد می گفت صدایت را شنیدم خستگیم رفع شد مادر ! صدایت را شنیدم ارامش پیدا کردم مادر ! یک شب ساعت ۲ نصفه شب تلفن خانه زنگ زد با ناراحتی گفتم کیست این وقت شب زنگ می زند؟ برداشتم، گفت منم قاسم! دلم تنگ شده برایت، از کربلا زنگ می زنم، به جایت زیارت کردم، برایت چه سوعاتی بیاورم؟ حاج قاسم همیشه می گفت: ما افتخار می کنیم بی بی سکینه از ماست! مادری که در عالم یک فرزند داشت و هیچ قوم و اقوامی نداشت و ندارد! زن زحمت کشیده سیه چرده پر از معنویتی که امروز افتخار شهر ماست او مادر شهید ماست که با کار در کوره های خشت مالی او را بزرگ کرد... حالا اما بی بی سکینه در کنار دو پسرش خوابیده است... علی که در جوانی به یاد روزهای گرسنگی کیسه به دوش می گذاشت و درب خانه های نیازمندان می رفت و در جبهه مجاهدت حق بر علیه باطل به شهادت رسید امروز مزارش حاجت ها می دهد... و قاسم پسر دیگرش از ۷۰ ملیت دنیا زائر دارد و آرامش قلب بی بی سکینه است... بی بی اگر چه در این دنیا کسی را نداشت و ندارد ولی آنجا مادر لشکری از شهیدان راه خداست... هدیه به روح بی بی سکینه پاکزاد عباسی و فرزند شهیدش سردار شهید علی شفیعی فرمانده محور لشکر ثارالله و شهید حاج قاسم سلیمانی رحمت الله علیهم بخوانید فاتحه ای همراه با صلوات @nurian_khaterat🌹
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگرشهدای مدافع حرم نبودند الان داعش درکوچه وپس کوچه های شهرما قدم میزد ورجزخوانی میکرد( یاد ونام تمام شهدای مدافع حرم بخیر وراهشان پررهرو🌷🌷🌷🌷) @nurian_khaterat🌹