🌹 اردوگاه 11تکریت( مفقودین ) یکی از درب های ورودی بهشت
🎬 قسمت چهارم
یک سوال :
تا حالا شده که روی گوشت سرد یا گوشت نرم و له شده ، آب جوش ریخته باشید؟؟ گوشت چه حالتی پیدا میکند؟؟
چه وضعیتی پیش می آید؟؟
از هم وا میرود ؟؟
ازهم پاشیده میشود؟
از هم متلاشی میشود ؟
محمد رادر داخل حمامی عراقی ها ، بر روی صندلی قرار دادند.
شیر آب داغ را بر پیکر نحیف وی باز کردند.
حتی پا را ازاین فراتر گذاشته و سیم برق را درحالی که دست های وی به صندلی بسته شده بود متصل کردند .
در حالی که وی از درد به خود میپچید نمک بر روی زخم ها و پیکر نحیفش ریختند.
قبلا با اتو وی را نیز سوزانیده بودند .
عدنان مثل گرگی گرسنه شده بود که خون از لب ودهان ش آویزان شده است .
علی آمریکایی مثل کفتاری گرسنه که مرداری را پیداکرده له له میزد.
فریادهای محمد فضای حمام را پرکرده بود.
بدلیل اینکه استغاثه های وی به درگاه خداوند و فریادهای یازهرایش را کسی نشنود و ندای یا زهرا را خفه کنند ،
در حالی که از ائمه یاری و کمک میطلبید و در برابر دشمن بعثی و علی آمریکایی و عدنان سر فرو نیاورده بوده ؛
عدنان صابون در دهان وی کرد ؛
و با فرو رفتن صابون به حلقش و بسته شدن راه تنفس صدایش را برای همیشه خاموش کردند.
واو به ندای خداوند خودش لبیک گفت و مظلومانه و در غربت اسارت در یکی از روز های خردادماه سال 1366 در اردوگاه مفقودین تکریت 11شربت شهادت را نوشید.
درباره این شهید بزرگوار بایدیادآوری کرد ؛ که پدر این شهید گرانقدر تعریف میکردند {« هنگامی که پیکرمطهر این شهید در تبادلی که توسط طرف عراقی صورت گرفته و به مشهد جهت تشییع منتقل شده بود ؛ علیرغم تمامی زخمهایی که بر پیکر نحیفش وارد شده بود ؛ پیکر مطهر این شهید عزیز هنوز تازه و معطر بوده و این درحالی بود که بیش از 17 سال از زمان شهادتش میگذشت !! و هنگامی که پیکر مطهرش را در شهرستان فاروج تشییع کردند بر روی لباس کسانیکه زیر تابوت ایشان را گرفته بودند خونابه چکیده بوده است »}
پایان
#خاطرات_جنگ
@nurian_khaterat 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ اوج اقتدار و مردانگی هنگام اسارت
⚘️ شهید آوینی: «نقطه قوت ما در ایمان ماست و نقطه ضعف دشمن نیز در ایمان اوست و بدین ترتیب عاقبت کار روشن است.»
⚘️جهاد تبیینِ رزمنده اسیر و دست بسته ایرانی (شهید محمد شهسواری) علیه بعثی ها و مرگ بر صدام گفتن او در لحظات اولیه اسارت خود در عملیات بدر
#مستند_جبهه
@nurian_khaterat 🇮🇷
زندانی کردن شیرمرد ایرانی درزندان وچنگال شغالها 😞
يک اسير ايرانى در كمپ شماره هفت الرمادى عراق در سال 1984 😞
عكس : "برنارد بریسون" عکاس آژانس عکس "سیگما"
رژیم بعث در شرایطی بسیار بد و غیرانسانی اسرای ایرانی را نگه می داشت.
#اسارت #عکس
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۲۱🌹
موضوع:عملیات موفق والفجر۴ درمحور لشگر۸ نجف اشرف🌹
آقا وقتی که یدالله به من و شریفی گفت شما دو نفر برید و سنگر درست کنید و نگهبانی بدید و مراقب باشید عراقیها نفوذ نکنند . یه جای یه کودالی بود بالای یال (سرازیری) کوه چند گونی خاک هم ازقبل پر شده بود و دور اون کودال گذاشته شده بود حالا نمیدونم کار عراقیها بود یا بچه های خودمون . ما رفتیم داخل اون سنگر و مراقب بودیم من با اسلحه کلاشینکف و شریفی هم با یک قبضه آرپی جی ۷ . یادمه اون موقع ازفصل سال پائیز بود و نسیم خیلی سرد و خنکی در کوهستان می وزید ما هم فقط یک پیراهن خاکی رنگ به تن داشتیم و چون تحرکی نداشتیم یواش یواش احساس سرما کردیم . من به شریفی گفتم من خیلی سردمه توچی ؟؟؟ اونم گفت منم سردمه . ما چاره ای نداشتیم باید تا صبح حدود ۵ الی ۶ ساعت نگهبانی میدادیم. از بس که سردمان بود من به شریفی پیشنهاد دادم بیا پشت کمرمان را به همدیگه بدیم (بچسبانیم) تا لا اقل کمرمان گرم بشه . اما سرما امان مارو بریده بود. من اینقدر سردم بود که دندانهام به همدیگه میخورد و صدا میداد . و مرتب به شریفی میگفتم سردمه . حالا جدایی از سرما ترس از نفوذ دشمن هم بود . منم اولین باری بود که با این شرایط روبرو میشدم. یواش یواش همراه ترس و سرما من احتیاج به دستشویی پیدا کردم و فشار دستشویم زیاد شد اما میترسیدم از سنگر برم بیرون و خودمو راحت کنم😂. یه موقع دم دمای صبح بود دیدم از طرف کوه های مقابل ما که عراقیها مستقر بودند صدای سوت زدن میاد و سرو صدای عراقیها هم زیاد شد . سوتی که ما صداشو میشنیدم از سوت های دژبان مرکزها بود ( سوت فلزی کشیده جنس استیلی) من خیلی ترسم بیشتر شد به شریفی گفتم پسر !!! عراقیها دارند میاند مراقب باش . یه موقع احساس کردم شلوارم رو خیس و نجس کردم 😂 اما عراقیها نیامدند فقط آماده باش بودند
ادامه دارد....🌹
راوی:محمدعلی نوریان 🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس 🌹
قسمت: ۲۲ 🌹
موضوع: عملیات موفق والفجر ۴ درمحور لشگر۸ نجف اشرف🌹
آقا وقتی که هوا داشت روشن میشد شیف نگهبانی ما هم به پایان رسید. و ما کاملا در دید عراقیها بودیم اومدیم پشت یال (سرازیری) کوه پیش بچه های رزمنده اما من چون شلوارم خیس ونجس بود خجالت میکشیدم و ازبچه ها فاصله میگرفتم😂 اونجا گشتم به هر بدبختی بود یه شلوار عراقی پیدا کردم از داخل سنگرها و شلوارمو عوض کردم و شدم راحت😂 حالا ما شب که میخواستیم بیائیم عملیات روی ارتفاعات لَری شام نخوردیم و حسابی هم گوشنه ( گرسنه) بودیم و هم تشنه حدودا ساعت های ۹ الی ۱۰ صبح بود از بس یدالله رحیمی به مرتضی بختیار بیسیم زده بود ما دیدیم یه نفر افسار یه قاطر دستشه و داره میاد بار سوار قاطر دو گالن ۲۰ لیتری آب بود و مقداری آذوقه( جیره جنگی) حالا کسی که با قاطر این آذوقه ها رو برا ما آورده بود شخصی بود به نام مهدی حبیب الهی اهل نجف آباد خیلی بچه شوخ طبعی بود و خنده رو اغلب بچه های نجف آباد در اون مقطع مهدی حبیب الهی رو میشناختند. من دیدم مهدی یه شلوار کُردی پاش کرده خنده ام گرفته بود بهش گفتم مهدی این شلوار کردی کجا بوده ؟؟؟ گفت یه جنازه کُرد عراقی اونجا افتاده بود منم دیدم شلوارش سالمه خودمم احتیاج به شلوار دارم شلوار رو از پای جنازه در آوردم😂😂 ما اینجا توی این ماموریت یک روز و یک شب روی این ارتفاع بودیم بعدش نیروی تازه نفس اومد و ما جابجا شدیم حالا نیرو از کدام یگان بود یادم نمیاد وقتی اومدیم عقب رفتیم مقر پشتیبانی یک یا دو شبی هم اونجا ماندیم بعد بچه ها بعضی مرخصی رفتند بعضی هم پایان ماموریت گرفتند من به همراه چند نفر ازبچه ازجمله یدالله رحیمی و مهدی عربان و عبدالله دیانی و غلامرضا کمالی و محمدرضا ابراهیمی و اکبر مردانی اومدیم مرخصی چون احتمال میدادم اگه پایان ماموریت بگیرم ممکنه دوباره در اعزام بعدی گیر بدهند و بگویند سنت کمه مثل موقع ثبت نام😂
پایان خاطرات عملیات والفجر ۴🌹
ادامه دارد....🌹
راوی: محمدعلی نوریان🌹
@nurian_khaterat🌹
عکس یادگاری دفاع مقدس🌹
سمت راست من و دوست عزیزم حسن حجتی در مقر شهر سقز قبل از عملیات والفجر ۴ دوست عزیزم حسن حجتی بعد در عملیات خیبر به فیض شهادت رسید 🌹 از این خانواده ۳ برادر بنام عباس و حسن و حسین شهید شدند 🌹
@nurian_khaterat🌹
🌹عکس سلفی مادر و پسر🌹
🔺آخرین دیدار مادر و پاره تنش پسرش
این تصویر را شاید خیلی دیده باشید.
برخی میگویند، رزمنده حاضر در تصویر، شهید «محمدرضا اکبری» است از یزدانشهر
مادر شهید میگوید:«آن روز بی خبر رفت اصفهان تا اعزام شود. با هزار مصیبت خودم را رساندم به چهارباغ. حدود چهل اتوبوس بودند که چند بار از یک طرفشان رفتم و از طرف دیگر برگشتم تا ببینمش. ولی نبود که نبود. داشتم ناامید میشدم که سه اتوبوس مانده به آخر پیدایش کردم.
وقتی میبوسیدمش، یکی گفت میاندازیش پایین! گفتم نه، قد پسرم بلنده، نمی افته. همان موقع عکاس بهم گفت که این عکس را گرفته و نشانی داد.
بعد شهادت محمد رضا، پیدایش کردم و عکس را گرفتم».
شهید محمدرضا اکبری، ۲۷ اسفند ۶۵ در سن هفده سالگی در فاو به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای یزدانشهر خاکسپاری شد 🌺
#عکس_یادگاری
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۱ 🌹
شیطنت کردن من🌹
یه خاطره دیگه از رمز الکی دادن میخوام براتون بگم که نزدیک بود یه دردسر بشد برام 😂 قبل عملیات والفجر ۴ ما سقز مستقر بودیم گردان ۱۴معصوم به فرماندهی مرتضی بختیار و معاونش سید اکبر اعتصامی بودیم فرمانده گروهان ما مرحوم محمدحسین مددی معاونشم یدالله رحیمی بود یه روز رفتیم رزم ( پیاده روی) در کوهستان یکی از آموزشهای که به ما میدادند روش ارسال رمز به نفرات بود بعضی مواقع اسم بود مثلا یا حسین بعضی مواقع شماره و آمار بود مثلا نفر جلوی من ۱۴۰ بود به من میگفت ۱۴۰ من سریع برمیگشتم توستون به نفرعقبیم میگفتم ۱۴۱ اونم به عقبیش میگفت ۱۴۲ الی آخر خلاصش یه روز من الکی از وسط ستون یه رمز دادم رفت به طرف جلو یه اسم رو گفتم مثلا یا حسین آقایی که شما باشید رمز فوری رسید جلو ستون😂 مرتضی بختیار و سیداکبر اعتصامی جلو بودند سید اکبر به بختیار گفته بود این رمز رو شما دادی بیاد جلو گفته بود نه😂 آقا سید اکبر حساس شده بود و فهمیده بود سر کاریه😂 آقا یه وقت ما دیدیم سید دارد از بچه ها نفر به نفر میگفت تو رمز دادی اونام میگفتند عقبی رمز داد اومد جلو 😂 یه ۲۰ نفر مانده بود برسد به من منم بد جوری قاط زده بودم😂 داشتم از ترس خودمو نجس میکردم😂 یدالله رحیمی نزدیک من بود بهش گفتم یدالله پسر این گند رو من زدم یه کاریش بکن😂 اونم میخندید دیگه داشتم ......به خودم که سید یه ۲ نفر مانده به من بیسیم صداش کرد دیگه بیخیال شد رفت 😂 و یه تنبیهی محکم از سر ما گذشت😂🌹
راوی محمدعلی نوریان🌹
@nurian_khaterat🌹
عکس یادگاری🌹
اینم یه جورایی شیطنت من🌹
من سوار فرقون و دوستم قاسم صفری سال ۶۲ بعداز عملیات خیبر🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
موضوع : درس خواندن در جبهه🌹
آقا یه خاطره ازدرس خوندنم و امتحان دادن براتون میگم 🌹 یه روز فکرکنم سال ۶۳ رفتم توی یه مدارس اهواز امتحان حرفه وفن بدم مدرسه نزدیک خط راه آهن بود. آقا مانشستیم سر جلسه امتحان ورقه امتحانی رو دادند دست ما یه سوال امتحان این بود که فرقون چیه و به چه کاری میاد 😂 منم نوشتم وسیله ای هست که باش آشغال و سنگ و خاک و آجر میبرند 😂 ماحدود یه ۳۰ نفر بودیم ازهمه یگانهای سپاه اومده بودند یه موقع من دیدم داد یکی از معلم ها که مراقب بود رفت به هوا😂 داشت بایکی از بچه ها دعوا میکرد 😂 که تو با این ریش وپشمت چرا داری تقلب میکنی 😂 طرف یه ریش مشگی بلندی داشت😂 گفت من دارم سوال میکنم کجو تقلب کردم😂 هیچی امتحانمون رو دادیم آ برگشتیم اومدیم خلاصش ما هم زور تاپونی کلاس اول راهنمای رو قبول شدیم😂
راوی محمدعلی نوریان🌹
@nurian_khaterat🌹
عکس یادگاری 🌹
سمت راست من و دوست عزیزم محمدرضا امید سال ۶۳ بعدعملیات خیبر🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام با عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
شوخ طبعی رزمندگان🌹
ترکش خمپاره سرگردان😂
یه خاطره از شوخ طبعی رزمندها میخوام براتون بگم 🌹یکی از رفقا (حالا اسمشو نمیارم ) تعریف میکرد یکی از بچه های نجف آباد توی کربلا ۵ ترکش خورده بود توی باسنش (.....) زخمیو خون آلود بود بهش گفتم فلانی چطورشدی ؟?؟ با اون شوخ طبعیش گفت هیچی😂 پسر یه ترکش خمپاره داشت اینجا تاب میخورد سرگردان بود به من گفت من کجا برم😂 منم به شوخی بهش گفتم بیا برو اینجا (......)اون هم حرفم روجدی گرفت،و رفت 😂
راوی محمدعلی نوریان🌹
@nurian_khaterat🌹