eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
632 دنبال‌کننده
292 عکس
348 ویدیو
13 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت ۵۶ 🌹 موضوع :رفتن به سنگر کمین و دردسر موش ها در کمین😂😂 آقا وقتی که ما اومدیم توی خط مقدم ما که حدود ۵ نفر بودیم ما را یک راست بردند توی سنگر کمین وسط هُور لای نیزارها اونجا دوتا سنگر کمین بود یکی مال نیروهای ادوات که یک قبضه خمپاره ۶۰ میلی‌متری داشتند و ۲ نفر بودند و یکی هم سنگر نیروهای پیاده بود که ما ۵ نفر بودیم مسلح به یک قبضه تیربار گیرینوف و چند هزار فشنگ و یک قبضه آرپی جی ۷ و ده ها موشک و چند قبضه اسلحه کلاشینکف و مهمات کافی و لازم مثل نارنجک 😳 حالا اینجا فاصله ما تا خط مقدم خودمون حدود ۳ کیلومتر بود و تا خط عراقی ها حدود ۵ کیلومتر . حالا این سنگر کمین ها را روی پُل های شناور با گونی خاک ساخته بودند البته سنگر دفاعی آنچنانی که نبود😂 یه پُل شناور بود درمساحت ۲×۳ که با وزنه داخل آب هُور قرار گرفته بود و دور پُل را درحد ۵ ردیف سرتاسر گونی خاک سنگری چیده بودند به ارتفاع کمتر از یک متر ما هم داخل اینجا بودیم که هیچ سقفی هم نداشت . و روزها گرما پدر ما را درمیآورد 😂 و شبها نیش پشه و صدای قورباغه و جیرجیرک 😂 حالا همه اینها به یک طرف شبها موش هم بود یه موش‌های بود خیلی زرنگ و کوچولو😂 که اول بار از بس که ما از دست موش‌ها عاصی شده بودیم اونها رو بادست می‌گرفتیم و می‌انداختیم داخل آب که خفه بشند یا خواک گربه ماهی ها بشوند 😂 بعدا درخواست کردیم تِله موش فلزی آوردند موشهارو شبها با تِله میگرفتیم😂 بدبختی و دردسر ما موش‌ها شده بودند نه عراقیها 😂 من نمیدونم این همه موش وسط هُور چیکار میکردند آخه اینها موش خاکی بودند که زندگیشون توی خُشگی بود با موش آبی فرق داشتند😂 من از بچه ها سوال کردم این موش‌ها اینجا وسط آب چکار می‌کنند آخه اینها که شنا بلد نیستند از خُشگی بیاند اینجا 😂 بچه می‌گفتند موقعی که اومدند این گونی ها رو خاک کنند احتمالا همراه خاک ها چند جُفت نر و ماده شون رفتند داخل گونی ها و بعدش جفت‌گیری کردند و زیاد شدند😂 ادامه دارد...🌹 راوی:محمدعلی نوریان🌹 @nurian_khaterat🌹
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعزام نیرو به جبهه جنگ 🔷 اگر مدتی است که روزمرگی غبار بر قلبتان انداخته و اشکتان برای امام و شهدا جاری نشده، این کلیپ را ببینید و آن را برای پدر، مادر یا دیگر بزرگان خودتان پخش کنید تا یاد آن روزها بیفتند و یک بار دیگر قلبشان با کاروان عاشورا پیوندی حسینی یابد. ♦️وقتی شهید آوینی و یارانش در خیابان های تهران علت گریه یک خانم در هنگام بدرقه رزمنده ها را می پرسند و او پاسخی می دهد که حتی ما را نیز در عصر حاضر شرمنده می کند... 🔸برشی از مستند روایت فتح: قسمت «چه کسی از جنگ خسته شده است؟» @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت ۵۶ 🌹 موضوع: شیطنت موش 🐭🐭🐭🐭🐭🐭 آقا حالا اینجا ما ۵ نفری که داخل سنگر کمین بودیم وظیفه ما چی بود؟؟ ما را گذاشته بودند بعنوان نیروی آگاه کننده از حضور دشمن در منطقه یا اگه خُودمانی اش را بخواهید اینکه اگه دشمن قصد نفوذ داشت ما با توسط بیسیم یا تلفن قورباقه ای ( صحرایی) به عقب سریع گزارش بدیم نفوذ دشمن را و اگه قرار درگیری بود _دشمن اول با ما درگیر بشه و هر اتفاقی که قراره بیفته اول برای مابیفته😂 یعنی یه جورایی بعنوان نیروی پیشمرگ یا شهادت طلب😂 حالا خلاصه کلام اینکه ما اینجا ۵ نفر یکی من بودم یکی یه آقای چترائی بود پاسدار بود متاهل بود اهل نجف آباد یکی هم نصرالله مرادی بود اهل قهدریجان دو نفر دیگه هم بچه های شمال بودند حالا وقتی ما اومدیم کمین باید حتما یه نفر فرمانده باشه تا بتونه تصمیمات لازم را بگیره و دستور بده 🌹 نصرالله مرادی خیییلی ازمن با تجربه تربود بهش گفتم نصرالله تو فرمانده خندید😂 گفت نه بابا تو فرمانده هر کاری هم که بگی من گوش می‌کنم آخه ارتباط با بیسیم فقط با فرمانده بود 🥷 هیچی دیگه من شدم فرمانده به همین راحتی 😂 نه معارفه ای بود و نه سکه های طلا بعنوان هدیه و چاپلوسی اطرافیان😂 آقا شب شد من نوبت نگهبانی ام بود حالا سر پُست نگهبانی بودم نصف شبی هَواسم به آبراه بود و چهار چشمی مواظب بودم_ اسلحه ام مسلح از ضامن خارج و آماده شلیک همان تیربار گیرینوف روهم مسلح کرده بودم و از ضامن خارج سمت آبراه 😳 حقیقش یه کم هم می‌ترسیدم از حضور نیروهای غواص دشمن چون ما شنیده بودیم نیروهای ویژه غواص عراق این سمت ها پیداشون شده وقتی یه ماهی از آب می‌پرید بالا و دوباره می‌رفت توی آب من قلبم قروم قروم میزد فکر میکردم غواص عراقیه 😂 هوا ساکت و آرام بود فقط صدای قورباغه و جیرجیرک میومد🦗 🐸 آقایی که شما باشید حالا اون ۴ نفر هم خواب خوش بودند من یک مرتبه دیدم یکی از این بچه ها که شمالی بود یِهویی بلند شد نشست و داد میزد بگیرش بگیرش 😂 گفتم چیو ؟؟؟ گفت موش موش 🐭🐭 آقا من نمی‌دونستم بخندم چکار کنم خدایا 😂 گفتم کو موش؟ کجاست ؟ گفت داخل بدنم داره لُول میخوره منم دیگه از خنده نمیتونستم خودمو کنترل کنم نصف شبی😂 حالا موش 🐭 اومده بود از راه یَقه پیراهنش رفته بود بین بدن و پیراهنش گیر کرده بود و راه فرار نداشت 😂 آخه این بنده خدا پیراهنش را کرده بود داخل شلوارش و با کمربند بسته بود . هیچی دیگه کمکش کردم پیراهنشو از داخل شلوارش درآوردم موش اومد بیرون فرار کرد حالا اون چند نفر دیگه هم که خواب بودند از سروصدا این بنده خدا بیدارشدند و متعجب که چه اتفاقی افتاده😂 آقا ما دیدیم نخیر اینجوری فایده نداره با تلفن به عقب گزارش کردیم که عمو برای ما تله موش بیارید گفتند برای چی میخواید گفتیم موش 🐭موش پدر مارو درآورده ادامه دارد..🌹 راوی: محمدعلی نوریان🌹 @nurian_khaterat🌹
🔸 قسمتی از وصیت نامه شهید عارف، غلامعلی پیچک: «جنازه مرا بر روی مین ها بیندازید تا منافقین فکر نکنند ما در راه خدا از جنازه مان دریغ داریم. به دامادی دو ماهه من نگاه نکنید، دامادی بزرگی در پیش داریم! من در این راهی که انتخاب کرده ام سختی بسیار کشیده ام؛ خیلی محرومیت ها لمس نموده ام. همه هدفم این است که زحماتم از بین نرود. از خدا می خواهم که حتماً این کارها را از من قبول کند و اجرم را بدهد. اجر من تنها با شهادت ادا می شود و اگر در این راه شهید نشوم، همه زحماتم هدر رفته است.» 🔹نقل است که شهید وقتی که فقط ۵ ساله بود و مادرش برای او یک بستنی برای خرید، وی‌ پس از باز کردن و قبل از خوردن آن در بازار، دلش برای دیگر کودکانی که بستنی نخریده بودند سوخت و آن را در آستین خود پنهان کرد و تا زمانی که به خانه رسید تمام آن بستنی آب شد. مادرش از همان کودکی متوجه روح بزرگ و شعور الهی ایشان شد. 🔸غلامعلی وقتی که بزرگتر می شود شب ها در فصل زمستان چراغ نفتی اتاق خود را خاموش می کرد تا سرما را حس کند و می گفت خیلی از مردم در خانه های خودشان نفت ندارند و من چگونه در گرمای حاصل از این چراغ نفتی با آرامش بخوابم؟ او همانند مولایش امام علی (ع) همیشه حامی فقرا و مظلومین بود و به فریاد آنها می رسید. 🔴 شادی روحش صلوات @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت ۵۷ 🌹 موضوع: شکار موش‌های شیطون🐭 با تِله فلزی و خوراک گربه ماهی شدن آنها در آبهای هُور🌹 آقا از فرداش برای ما یه دستگاه تِله فلزی موش گیر تک نفره آوردند😂 من کار کردن با تِله موش رو خوب بلد بود یه جورایی میشه بگی استاد کار بودم 😂 چون بابام توی مغازه اش در نجف آباد موش خیلی زیاد داشت آن زمان من از آن زمان استاد کار شده بودم 🌹. من یه دونه مغز گردو برداشتم به عنوان طعمه روی تله گیر دادم و خوب حساسش کردم که به محض رسیدن 🐭 موش تِله عمل کنه سر شب شد ما دیدیم تِله عمل کرد و صدای تَرقی کرد 😂 فَنر تِله محکم خورده بود روی موش اما متاسفانه چون موش‌ها 🐭 کوچولو بودند میخورد روی دُم آنها و نمیکُشت آنها رو فقط گیر میکردند . آقا این داستان شده بود برای ما سرگرمی و بازار خنده😂 ماهم موش‌ها رو زنده زنده می انداختیم توی آب‌های هُور یه موقع می‌دیدی چند گربه ماهی می‌ریختند روی یک موش تا زمانی که من داخل کمین بودم حداقل شبی ۵ موش خوراک گربه ماهی های هُور میشدند😂 حالا یک تِله هم توی کمین بچه های ادوات بود هرموقع که از هر کمین یه موش به تِله می افتاد و تِله صدا میکرد کمین دیگر می‌فهمید که موش به تِله افتاده😂 آقا یه شب دیگه من سر پُست نگهبان بودم یه موقع دیدم تِله کمین ما تَرقی صدا کرد یه مرتبه جا خوردم از صداش😂 یه موقعه دیدم تلفن قورباغه ای (صحرایی) زنگ میخوره برداشتم ببینم کیه؟؟؟ و چکار داره؟؟ دیدم نگهبان سنگر کمین ادوات هست فامیلش هنرمند بود اهل نجف آباد گفتم هنرمند چی شده؟؟ چکار داری؟؟ فکر کردم دشمن نفوذ کرده آخه سابقه نداشت زنگ بزنه !!! دیدم چون صدای تِله کمین مارو شنیده بود سوال میکرد چندتا موش 🐭 به تله انداختی من خنده ام گرفته بود اون شب آمار بالا بود گفتم ۵ عدد😂 گفت خاب بعدش تلفن رو قطع کرد حالا نگو که هنرمنده سر پست نگهبانی هم می‌ترسید و هم حوصله اش سر رفته بود به من زنگ زد _آخه کمین ادوات خیلی بدجا بود و کاملا اگه دشمن نفوذ میکرد توی دید دشمن بود یه شبی کمین ادوات نیرو نداشت رفته بودند مرخصی نیرو نیومده بود منم چون فرمانده شده بودم خودم با قایق رفتم داخل اون کمین از شب تاصبح خودم تنهای نگهبانی دادم 🥷 اما چشمتون روز بَد نبینه از سر شب تا صبح از ترس میلرزیدم چون تک و تنها بودم هِی به خودم میگفتم دیونه چیت کم بود که بخوای فرمانده کمین بشی😂😂 آقا یه روزی هم قایق اومد برای ما ناهار بیاره یکی از بچه های شمال که با ما بود گفت من بروم عقب کاری دارم دوباره بر میگردم گفتم برو همین که سوار قایق شد و قایق یه ۱۰ متری از ما دور شد ما یه موقع دیدیم یاااا حضرت عباس صدای زوزه و سوت خمپاره از سمت عراقیها میاد من به بچه ها گفتم بخوااااااابید همگی داخل کمین درازکش خوابیدیم یه موقع دیدم صدای انفجار مهیبی اومد و سنگر کمین روی آب داره این طرف و آن طرف حرکت میکنه بعد انفجار سریع بلند شدم ببینم چی شده 😢 دیدم خمپاره خورده نزدیک قایق و ترکش خورده بود توی سینه همون رزمنده شمالی که همسنگر من بود و درجا شهید شد😢😢 روحش شاد ادامه دارد...🌹 راوی:محمدعلی نوریان 🌹 @nurian_khaterat🌹
📷 یه ‏زمانی این بچه‌ها، تو سنگرهای شبیه گور خوابیدن، تا ما امروز راحت بخوابیم.. @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس 🌹 قسمت ۵۸ 🌹 موضوع : آمدن شیخ صادق خلخالی به جزیره مجنون 🌹 آقا ما وقتی توی کمین بودیم واقعا به مسائل اعتقادی و اخلاقی پابند بودیم و عمل میکردیم مثلا هر سه وعده نماز هامون رو به جماعت میخوندیم یادم میاد من شده بودم امام جماعت این بچه های رزمنده داخل کمین😂 اولین باری بود که امام جماعت این جمع کوچک میشدم 🌹اما توی اون فضا داخل کمین جایی که هرلحظه امکان شهادت رو داشتی واقعا دعا و نیایش خیلی صفا داشت🌹 آقا یه روزی از کمین من اومدم توی خط مقدم کاری داشتم دیدم آقای شیخ صادق خلخالی اومده توی خط مقدم 😳 حالا جناب شیخ رحمت الله علیه یک دست لباس بسیجی پوشیده بود و عمامه به سر داشت و یک قبضه اسلحه کلاشینکف زیر تاشو رو به شانه شان حمایل کرده بود و یک جفت گیوه مَلکی سفید رنگ پاشون کرده بودند 🌹 من رفتم پیش شیخ باهاش سلام و حال واحوال و خدا قوت و خوش آمد گفتم . شیخ قِبراق و سرحال بود با حالت خَنده و جِدی میگفت صدام رو تحویل من بدید تا من میدونم باهاش چکار کنم😂 حالا وقتی من اومدم توی خط مقدم دیدم عراقیها نقطه ثبتی خط ما رو دارند و خیلی با توپخانه و خمپاره انداز میکوبند یادم میاد همون روز یکی از بچه های ادوات به اسم مهدی میرعباسی بر اثر انفجار خمپاره عراقیها شهید شده بود 🌹 حالا بعدها چون شدت آتش دشمن روی جاده های امام حسین شدید بود و آمار تلفات هم زیاد بود این جاده کلاً از نیرو تخلیه شد🌹 حالا ما اینجا توی کمین شما فکر می‌کنید چه جوری میرفتیم دستشوی😂🙃🤔 هیچی حالا براتون تعریف میکنم😖 آقا سر یه طناب به طول حدود ۵۰ متر را بسته بودند به پُل های سنگر کمین و اون سر طناب را بسته بودند لای نیزارها به نِی ها حالا یه تیکه پُل درحد ۱×۱ متر رو روش یه سنگ دستشوی پلاستیکی نصب کرده بودند حالا این پُل دستشویی همیشه کنار سنگر کمین بود باید میرفتی روی پُل به حالت ایستاده طناب رو میگرفتی و خودتو با یُل میکشیدی جلو این حدود ۵۰ متر رو باید میرفتی لای نیزارها تا دیگه در دید نباشی بعدش آفتابه رو از هُور آب میکردی و با یک دردسری و زحمتی زیاد می نشستی سر دستشوی😂 آخه پُل هِی تکان میخورد اگه بی احتیاطی میکردی شیرجه میرفتی توی آب های هُور 😂 حالا اینها همه به یه طرف وقتی شلوارتو پائین میکشیدی پًشه های هُور بیچاره ات میکردند از سوزش نیش شان😂 ادامه دارد..🌹 راوی: محمدعلی نوریان🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت ۵۹ 🌹 موضوع: اعزام گربه و کبوتر از نجف آباد به جبهه🐈🐈‍⬛️🐈🕊🕊🕊😂 آقا از بَس که موش 🐀 همه رو عاصی کرده بود . چه توی سنگر کمین .و چه خط مقدم . و چه مقرهای پشتیبانی و دیگه تِله موش گیری اثر گذار نبود آقایون به این نتیجه رسیدند که از گربه🐈‍⬛️ کمک بگیرند 😂 آقا ما یه موقع دیدیم توی لشگر هُو پیچید که از نجف آباد گربه آوردند توی منطقه !!! گفتیم کجا ؟؟ گفتند توی جزیره مجنون و مَقر داود🌹 حالا من از بچه ها سوال کردم این گربه ها🐈 بدرد بخور هستند ؟؟ کاری ازشون میاد؟؟ بچه ها می‌گفتند نه بابا 😂 گفتم چرا؟؟ گفتند موش خرمائی ها(موش های بزرگ) انداختند دنبال گربه ها 🐈‍⬛️و گربه ها پا به فرار گذاشتند از ترس _آقا این قضیه شده بود یه بازار خنده برای رزمنده ها😂 حالا حسین قاهری رفیق من تعریف می‌کرد ما توی اورژانس لشگر توی جزیره مجنون چند عدد گربه🐈 داشتیم که یکیشون خیلی لوس و نُنُور بود 😂 بچه های رزمنده براش اسم گذاشته بودند به نام سانی که این جناب سانی🐈 هر روز جیره اش یه دونه گربه ماهی🐬 بود . بچه ها با سنجاق قلاب ماهیگیری درست کرده بودند و براش از داخل آب‌های هُور ماهی می‌گرفتند 😂 حسین قاهری میگه یه روز سانی🐈 که چشمش به من افتاد که قلاب ماهیگیری دستمه دوید اومد پیش من 🌹 منم قلاب انداختم که ماهی بگیرم براش یه موقع دیدم یه موش خرمائی بزرگ 🐁 از آب اومد بیرون تا سانی 🐈 چشمش به موش افتاد پا به فرار گذاشت😂😂 حالا البته یه تعداد زیاد هم کبوتر از نجف آباد آورده بودند .حالا نمیدونم واقعا این تدبیر و فکر چه کسی بود . این کبوترها🕊 را آورده بودند که بزنند هوا که اگه یه موقع هواپیماهای دشمن اومد این کبوترها بروند داخل هواکش موتور هوا پیما و سقوط کنه😂 ادامه دارد....🌹 راوی: محمدعلی نوریان🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب🌹 خاطرات دفاع مقدس 🌹 قسمت ۶۰🌹 موضوع: قتلگاه بهمنشیر (۱) 🌹 یک هفته بعد از عملیات والفجر 8 تعدادی از نیروهای پزشکیار و امدادگر را از اورژانس خسرو آباد، برای استراحت و استحمام و تجدید قوا ، به اینطرف رودخانه بهمنشیر (شمال رودخانه) آوردند. منطقه محل استراحت ما ، در خانه های متروکه روستایی کنار رودخانه بود .🌹 ساعت تقریباً بین 10 و 11 قبل از ظهر بود. چون در محل استقرار نیروهای واحد بهداری رزمی لشکر 8 نجف اشرف، حمام نبود، لذا بچه ها برای استحمام به کانتینرهای مخصوص حمام که به تیپ جوادالائمه ع، اختصاص داشت می‌رفتند.🌹 من هم لباسهام رو توی چفیه پیچیدم و به سمت محل فوق الذکر حرکت کردم. همین موقع یکی از امدادگران بنام "" محمد رضایی "" اهل آدریان خمینی شهر، لباس‌های کثیفش را با یک تَشت پلاستیکی قرمز و مقداری تاید، برای شستشو برداشت و دنبال من اومد. 🌹 بچه های جهاد سازندگی نجف آباد هم در کنار این تیپ، یک پل موقت شناور ( معروف به پل خیبری) روی رودخانه نصب کرده بودند و به همین خاطر، مسیر عبور و مرور خودروهای نظامی و نیروها، کوتاه‌تر و زودتر شده بود.🌹 به نزدیک پُل که رسیدیم. محمد رضایی از من خداحافظی کرد و برای شستن لباسهاش رفت کنار رودخانه . من هم رفتم سراغ کانتینر حمام تیپ جوادالائمه ع که لابلای نخلهای اطراف پُل بود اما تانکر آب خالی بود و حمام کار نمی‌کرد. من هم برگشتم به سمت رودخانه فاصله حمام تا کنار شط تقریبا 200 _300 متر بود، یک مرتبه صدای شیرجه هواپیمای عراقی 🛫 پیچید توی نخلهای و بلافاصله انفجار موشک شلیک شده از هواپیما،🚀 دود سیاه و غلیظی با ارتفاع زیاد فضا را پوشاند بطوری که مثل خورشید گرفتگی، آسمان تاریک شد و...... 🌘 ادامه دارد....... 🌹 راوی: حسین قاهری امدادگر🌹 @nurian_khaterat🌹
عکس دفاع مقدس🌹 این عکس مربوط به شهدای اتوبوس رزمندگان دزفول تیپ جوادالائمه که در منطقه بهمنشیر بر اثر اصابت موشک به اتوبوس شهید شدند🌹 @nurian_khaterat🌹