eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
621 دنبال‌کننده
276 عکس
314 ویدیو
13 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب🌹 خاطرات دفاع مقدس 🌹 قسمت ۶۰🌹 موضوع: قتلگاه بهمنشیر (۱) 🌹 یک هفته بعد از عملیات والفجر 8 تعدادی از نیروهای پزشکیار و امدادگر را از اورژانس خسرو آباد، برای استراحت و استحمام و تجدید قوا ، به اینطرف رودخانه بهمنشیر (شمال رودخانه) آوردند. منطقه محل استراحت ما ، در خانه های متروکه روستایی کنار رودخانه بود .🌹 ساعت تقریباً بین 10 و 11 قبل از ظهر بود. چون در محل استقرار نیروهای واحد بهداری رزمی لشکر 8 نجف اشرف، حمام نبود، لذا بچه ها برای استحمام به کانتینرهای مخصوص حمام که به تیپ جوادالائمه ع، اختصاص داشت می‌رفتند.🌹 من هم لباسهام رو توی چفیه پیچیدم و به سمت محل فوق الذکر حرکت کردم. همین موقع یکی از امدادگران بنام "" محمد رضایی "" اهل آدریان خمینی شهر، لباس‌های کثیفش را با یک تَشت پلاستیکی قرمز و مقداری تاید، برای شستشو برداشت و دنبال من اومد. 🌹 بچه های جهاد سازندگی نجف آباد هم در کنار این تیپ، یک پل موقت شناور ( معروف به پل خیبری) روی رودخانه نصب کرده بودند و به همین خاطر، مسیر عبور و مرور خودروهای نظامی و نیروها، کوتاه‌تر و زودتر شده بود.🌹 به نزدیک پُل که رسیدیم. محمد رضایی از من خداحافظی کرد و برای شستن لباسهاش رفت کنار رودخانه . من هم رفتم سراغ کانتینر حمام تیپ جوادالائمه ع که لابلای نخلهای اطراف پُل بود اما تانکر آب خالی بود و حمام کار نمی‌کرد. من هم برگشتم به سمت رودخانه فاصله حمام تا کنار شط تقریبا 200 _300 متر بود، یک مرتبه صدای شیرجه هواپیمای عراقی 🛫 پیچید توی نخلهای و بلافاصله انفجار موشک شلیک شده از هواپیما،🚀 دود سیاه و غلیظی با ارتفاع زیاد فضا را پوشاند بطوری که مثل خورشید گرفتگی، آسمان تاریک شد و...... 🌘 ادامه دارد....... 🌹 راوی: حسین قاهری امدادگر🌹 @nurian_khaterat🌹
عکس دفاع مقدس🌹 این عکس مربوط به شهدای اتوبوس رزمندگان دزفول تیپ جوادالائمه که در منطقه بهمنشیر بر اثر اصابت موشک به اتوبوس شهید شدند🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب🌹 خاطرات دفاع مقدس 🌹 قسمت ۶۱ 🌹 موضوع:قتلگاه بهمنشیر (۲)🌹 آقایی که شما باشید با انفجار موشک شلیک شده از هواپیمای عراقی و بلند شدن دود ناشی از انفجار، من به سرعت شروع کردم به دویدن بطرف رودخانه، نزدیکتر که شدم لابلای دود و گرد و غبار صحنه وحشتناک و باور نکردنی دیدم.😔 همه داشتند فریاد می‌زدند و آمبولانس🚑 می‌خواستند. بلافاصله من با سرعت دویدم به سمت مقر خودمون (محل استقرار واحد بهداری رزمی لشکر 8 نجف اشرف) توی مسیر امدادگر، آقای ابراهیم آقابابائی (فیض) را دیدم، پرسید چه خبر؟؟ 😳 داد زدم بُدو 🏃‍♂بُدو به بچه ها بگو آمبولانس‌ها 🚑 را بیارند لب شَط، خودم هم دویدم توی مَقر، چون فاصله از مَقر تا محل انفجار 500 متری میشد، نیروها اطلاعی نداشتند که چه اتفاقی افتاده، سردار حاج غلام پوراسماعیلی از من رسید چه خبر شده من هم گفتم : عاشورا 😭 عاشورا 😭 با چند نفر از امدادگران دیگه، کوله ها مون رو برداشتیم و سوار آمبولانس‌ها🚑 شدیم و به محل انفجار رسیدیم، صحنه وحشتناک و دلخراش همه مون را میخکوب کرد. 😭 یا حضرت عباس، یا امام حسین، 😭 یادم به روضه صحرای کربلا افتاد، همه اِرباً اِربا. موشک از یک هواپیمای میراژ فرانسوی از نوع موشک‌های لیزری هدایت شونده به اتوبوس حامل رزمندگان دزفولی، اصابت کرده بود. رزمندگانی که برگه های مرخصی داشتند و در حال مراجعت به دزفول بودند😢. اتوبوس از آنطرف رودخانه به این قسمت پل که رسیده بود، مورد هدف قرار گرفته و بصورت یک آهن پاره، مچاله شده بود، حدود 50 نفر رزمنده، اجساد مطهر شهدای دزفولی، سوخته و جِزغاله شدند، نمیشد تشخیص بدهیم، حالت شوک به من دست داده بود، میخاستم داد بزنم و گریه کنم اما نمیتونستم 😭 بغض گلویم را فشار میداد. شروع کردیم تکّه پاره های اجساد مطهّر رو جمع آوری کنیم. پزشکیار آقای فیض الله صادقی ازمن پرسید : محمد رضائی (امدادگر) رو ندیدی و من گفتم : چرا از من خداحافظی کرد که برود لباس‌هاش رو بشوره، یه مرتبه تشت قرمزه رو از دور دیدم، اشاره کردم و دو نفری دویدیم به همون سمت، تشت پاره شده بود و لباسها به اطراف پراکنده شده بود یک بدن بدون دست و پا و سر کنار تشت بود😢. مطمئن نبودیم که این بدن مطهّر مربوط به رضائی باشه با فیض الله صادقی این بدن را گذاشتیم توی نایلون و آوردیم کنار آمبولانس که راننده اش آقای ولایتی بود گذاشتیم، شروع کردیم به جمع آوری بقیه اجساد، یه مرتبه فیض الله صادقی من رو صدا کرد و با همون لهجه فلاورجانی گفت : قاهری قاهری بیا سرْشو (سرش را) جُستم. منظورش سر جدا شده‌ی امدادگر شهید والامقام "محمد رضائی" بود که توی دستش گرفته بود بطرف من می آمد، سر مطهر رضائی رو گرفتم گذاشتم کنار بدنش و دیگه بغضم ترکید شروع کردم های های گریه کنم 😭 حاج غلام پور اسماعیلی به من گفت برو داخل گودال (جای موشک) چند تا تکه بدن بیار بیرون، داخل گودال قتلگاه شدم 😭 یه تِکه پاشنه پا و یک تکه روده و کبد پیدا کردم، گریه امانم را بریده بود. اومدم بالای گودال، لودر هم شروع کرد گودال را پر کند، یک پاترول فرماندهی هم فکر کنم متعلق به تیپ جواد الائمه بود که نزدیک پل در اثر انفجار شیشه های جلوئی پاشیده بود و راننده ش که لباس فرم سپاه به تن داشت پشت فرمان شهید شده بود و پسربچه خردسالش هم که تقریبا 10 سالش بود او هم از شدت موج انفجار کبود شده و شهید شده بود. اتوبوس متعلق به شرکت واحد اتوبوس رانی دزفول بود که یکی از درب هاش به بالای یک شاخه نخل گیر کرده بود و مجید یزدانی ازش عکس گرفت فکر کنم اون عکس را داشته باشد نثار ارواح مطهرشون بخوانیم حمد و سوره و صلوات بر محمد و آل محمد 🌹🤲 ادامه دارد..🌹 راوی: حسین قاهری امدادگر🌹 @nurian_khaterat🌹
عکس دفاع مقدس🌹 عکس مربوط به اتوبوس هست که مورد اصابت موشک هوا پیما قرار گرفت اگر خوب به عکس دقت کنید درب اتوبوس را که بر اثر انفجار بالای درخت پَرت شده می‌بینید 🌹 @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت ۶۲🌹 موضوع: یادگاری از یک مهارت (۱)🌹 آقایی که شما باشید بعنوان امدادگر آمبولانس در اورژانس لشکر 8 نجف اشرف، میان نخلستان های خسرو آباد ، انجام وظیفه میکردم.🌹 روز سوم عملیات والفجر ۸ دو تا مجروح را تحویلم دادند تا با آمبولانس به بیمارستان صحرائی امام حسین علیه السلام ببریم، از لابلای نخلهای که بیرون اومدیم و توی جاده آسفالت خسرو آباد قرار گرفتیم، یه مرتبه صدای وحشتناک هواپیمای میگ🛩 عراقی اومد که از ارتفاع پائین دیوار صوتی را شکست و یه سِری بمب خوشه ای ریخت دقیقا روی جاده آسفالت. چند تا از خودروهای نظامی (ارتش و سپاه) آسیب دیدند. ولی راننده آمبولانس 🚑 آقای مرادی با سرعت از کنارشون رد شد چون ما مجروح بدحال داشتیم و نمیتونستیم توقف کنیم.... با هر زجری بود دو مجروح را تحویل بیمارستان صحرائی دادیم و برگشتیم . تقریبا نزدیک ظهر بود که رسیدیم به محل اورژانس خسرو آباد.🌹 از آمبولانس که پیاده شدم، مستقیم رفتم توی اورژانس تا وضعیت رو ببینم، دو سه نفر مجروح سرپایی توسط مرحوم دکتر ابوترابی رحمت الله علیه،در حال مداوا بودند که نیاز به امدادگر همراه نداشتند. به قصد استراحت رفتم به سمت سنگر کوچکی که محل اقامتم بود . فاصله این سنگر انفرادی تا اورژانس 20 _30 متری میشد. یک راننده تویوتا ظاهرا یه مقدار اقلام داروئی از اهواز آورده بود که بچه های داروئی داشتند تخلیه میکردند. تویوتا دقیقا جلو درب ورودی اورژانس بود راننده هم تکیه داده بود به درب تویوتا.... ادامه دارد.......🌹 راوی: حسین قاهری امدادگر🌹 @nurian_khaterat🌹
عکس دفاع مقدس🌹 عکس مربوط به آمبولانس هست که مورد اصابت موشک کاتیوشا قرار گرفت @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹 خاطرات دفاع مقدس 🌹 قسمت ۶۳🌹 موضوع: یادگاری از یک مهارت(۲)🌹 آقا به سنگر انفرادی ام که رسیدم ناگهان صدای شدید انفجار و موج انفجار ناشی از اون من رو محکم کوبید به درخت نخل کنار سنگر😂. دویدم به سمت اورژانس نگاه کردم دیدم وا ویلا تویوتا آتش گرفته و بچه های اورژانس شروع کردند با خاک و آب، تویوتا رو خاموش کنند. گلوله کاتیوشا دقیقا از کنار دیوار سنگر اورژانس به تویوتا خورده بود. فکر کنم کمکی راننده تویوتا در دَم شهید شد.😭🌹 خوشبختانه از نیروهای بهداری کسی آسیب ندیده بود وارد اورژانس شدم صحنه عجیبی دیدم. راننده تویوتا از ناحیه گونه راست زیر چشمش ترکش خورده بود و خون مثل یک گوسفندی که سربریده باشند از زیر چشمش فوران میزد و به صورت مرحوم دکتر ابوترابی رحمت الله علیه، می‌ پاشید ولی دکتر همچنان در حال پیدا کردن رگ بود🌹 دو نفر پزشکیار از جمله جناب نظری کمکش می‌کردند ولی رگ پیدا نمیشد و این بنده خدا در حال اغماء بود. یه مرتبه جناب نظری، پنس را از دکتر گرفت و با همون لهجه شیرین محلّی گفت : بذار ببینم، من حالا پیداش میکنم😂، بلافاصله رفت بالای تخت، و دوتا پاهاش رو در طرفین مجروح گذاشت، خون همینطور به صورتش می پاشید، پنس را داخل سوراخ زیر چشم مجروح کرد و همینطور تاب داد و تاب داد و تاب داد تا بالاخره رگ رو پیدا کرد😂 و پنس رو قفل کرد از اون طرف هم دکتر، دو تا سِرُم هماکسل به دو تا دستان مجروح زد و من هم پریدم توی آمبولانس مرادی و همراه‌ش رفتم بیمارستان صحرائی. وقتی رسیدیم، پزشک اونجا با تعجب گفت : این کار کیه؟؟؟ 😳 منظورش قفل کردن رگ با پنس بود، من هم گفتم : کار یک پزشکیاره ولی اون باور نمی‌کرد و می‌گفت حتما شما پزشک جرّاح دارید 😳...... چند سال از آن واقعه گذشت و فکر کنم سال 78 برای همایش رزمندگان، به پادگان عاشورا لشگر 8 نجف اشرف، دعوت شدیم،🌹 در بین رزمندگان، یک مرتبه همون بنده خدا (مجروح مورد اشاره) رو دیدم، زیر چشمش گودی بود و آثار بخیه و جرّاحی کاملاً پیدا بود، به خاطر اینکه مطمئن بشم، ازش پرسیدم : کجا مجروح شدی و اون هم گفت : والفجر 8 کنار سنگر اورژانس 😳 بهش گفتم : میدونی چه کسی نجاتت داد؟ و این بنده خدا گفت : نه من هم قضیه را براش تعریف کردم. گفت : پس با این اوصاف این "" یادگار یک مهارته "" گفت : میخام برم پیداش کنم (جناب سرهنگ نظری رو) و ازش تشکر کنم. من هم گفتم محل کارش بیمارستان شهید صدوقی. من اصلا فراموش کردم اسم و فامیلش رو بپرسم، از دوستان همرزم میخام اگه چنین مجروحی رو می‌شناسند به من اطلاع بدهند ادامه دارد...🌹 راوی :حسین قاهری امدادگر🌹 @nurian_khaterat🌹
عکس دفاع مقدس🌹 عکس مربوط هست به لاشه اتوبوس رزمندگان دزفول تیپ جوادالائمه در منطقه بهمنشیر🌹 @nurian_khaterat
سلام و عرض ادب🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت ۶۴ 🌹 موضوع ؛ زیارت مشهد با قطار از اهواز 🌹 شفا یافتن مهدی قوریان از معجزه امام رضا آقا بعد از عملیات خیبر فرمانده لشگر شهید حاج احمد کاظمی تصمیم گرفت چند سرویس رزمندگان رو بفرستند مشهد که من سرویس اول بودم یادم میاد ما را توی منطقه وکیل آباد مشهد مسقر کردند یه اردوگاهی بود اونجا چادر زدیم و حدود ۳ الی ۴ روز توی چادر بودیم فرمانده اردوگاه ما اون موقع شهید حاج شعبانعلی زینلی بود🌹 حالا در همین ایام یکی از رزمنده های نجف آبادی به نام مهدی قوریان که حاج احمد توی جزیره مجنون بِهش یه ماموریتی میده که درحین ماموریت دچار موج انفجار میشه و دیگه نمیتونسته حرف بزنه و لُکنت زبان شدید پیدا میکنه جاج احمد یه مقدار پول میده به شهید احمد پور رحیم و میگه مهدی قوریان رو ببرش مشهد امام رضا شفا بده 🌹 آقا احمد پور رحیم مهدی قوریان رو برمی‌داره باهم میاند مشهد توی حسینیه نجف آبادی‌ها قدیم که در حد یه منزل بوده مستقر میشند اونجا توی مشهد با چندنفر از بچه های نجف آباد از جمله محمدرضا امید و حسین پورشبان و چند نفر دیگه هم اتاقی میشند حالا نمیدونم شب اول بوده یا شب دوم 🌹 محمدرضا امید میگه مهدی قوریان بین من و حسین پورشبان خوابیده بود ما یه موقع دیدیم نصف شبی مهدی قوریان بلند شد نشست و شروع کرد راحت به حرف زدن حالا اصلا قبلش مهدی هیچ حرفی نمیتونست بزنه بچه ها با تعجب بهش میگند مهدی چی شده؟؟؟ شروع میکنه به گریه کردن😢 میگه امام رضا منو شفا داد الان یه سَید اینجا پیش من بود و اشاره میکنه به درب اتاق میگه سَید از این درب رفت بیرون 🌹حالا مهدی بعد از جنگ رحمت خدا میره . شادی ارواح طیبه شهدا و اموات با ذکر صلوات برمحمد و آل محمد🌹 ادامه دارد....🌹 راوی: محمدعلی نوریان🌹 @nurian_khaterat🌹
اینجا مکانی است که عشاق بهم رسیده‌اند.🌹. عملیات رمضان شرق بصره سال ۶۱🌹 🌹 @nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب🌹 خاطرات دفاع مقدس🌹 قسمت ۶۵ 🌹 موضوع: عطر سِن چُوسار😂 طَنز 🪳🪳🪳🪳🪳🪳🪳🪳🪳🪳 آقا من اول توضیح بدهم که سِن چوسار چیه😂 سِن چوسار یه حشره ای هست خیلی بَد بو بخاطر اینکه هیچ پرنده ای نتونه آن رو شکار کنه از خودش بوی بَد و مُتعفن خارج میکنه 😂 حالا این حشره در شهر ما در فصل تابستان فقط روی درخت ناروَن زادو وَلد میکنه این حشره وقتی بالغ نشده رنگ خاکستری داره و پاهای نسبتاً بلند وقتی بالغ میشه تغییر رنگ میده قهوه ای روشن میشه و بال درمیاره و میتونه پرواز کنه . یادم میاد دوران بچگی و شیطنت ما در محل ما چند درخت تنومند ناروَن بود که هنوز هم هست ما بخاطر اینکه از بوی سِن چوسار اذیت نشیم اونها را با کاغد میزاشتیم روشون و می‌گرفتیم و یه خُورده چوب جارو خیلی نازک در پُشت آنها فرو میکردیم و آنها رو رها میکردم 😂 مثل هلیکوپتر پرواز میکردند و ما می‌خندیدیم 😂 این حشره شده بود وسیله سرگرمی ما 🌹 خلاصه کلام اینکه یه روزی از همان روزهای دفاع مقدس چند نفر از بچه های نجف آباد به نام‌های شهید محمدعلی سلیمانی و شهید حسین پورشبان و محمدرضا امید و حسین قاهری و چند نفر دیگه میروند مشهد زیارت 🌹 یه روز محمدعلی سلیمانی معروف به محمد سلیمان بهشون میگه بیائید با هم بریم بازار رضا من میخوام چند نفر از عطر فروش ها رو بزارم سرکار😂 بچه ها هم از خدا خواسته موافقت می‌کنند و با او همراه می‌شوند . آقا به اولین مغازه عطری که می‌ رسند محمدسلیمان میره داخل مغازه به صاحب مغازه میگه من یه عطر میخوام !!میگه بفرما چه عطری میخوای بگو تا بدهم خدمت شما . محمدسلیمان میگه عطر سِن چوسار😂 مغازه داره یه فکری میکنه میگه مطمئنی اسمشو درست میگی؟؟؟ محمدسلیمان میگه بله😂 مغازه دار میگه شرمنده من ندارم دوباره محمد با بچه ها میاند دَم یه مغازه دیگه محمد سلام و حال واحواِل پرسی میکنه به مغازه دار میگه من یه عطر میخوام بهش میگه بفرما هرنوع عطری میخوای من دارم بگو اسمش چیه؟؟ محمد میگه عطر سِن چوسار😂 مغازه دار متحیر وتعجب میکنه !!! میگه آقا مطمئنی درست میگی اسمشو؟؟؟ محمد میگه بله باز مغازه دار یه چند نوع عطر میاره میگه ببین اینها نیستند؟؟؟ محمد میگه نه؟؟ مغازه دار میگه من اسم عطر تورو یاداشت میکنم به همکارهام زنگ میزنم فردا بیا شاید برات پیدا کردم 😂 محمد میگه باشه فردا میام حالا بچه ها همراه محمدسلیمان هم هِی زیر لبی می‌خندیدند تا میرند دَم یه مغازه دیگه محمد سلام میکنه میگه آقا من یه عطر میخوام مغازه داره میگه بفرما اسمش چیه؟؟ محمد میگه من چندتا مغازه رفتم نداشتند شاید شما هم نداشته باشی !!! مغازه دار میگه بگو اسم عطرت چیه؟؟ محمد میگه عطر سِن چوسار😂 مغازه داره خودش اصفهانی بوده با اسم سِن چوسار آشنایی داشته . فهمیده محمد داره اینو میزاره سر کار و فهمیده محمد نجف آبادی هست بهش میگه برو نجف آبادی بَد ذات این عطری که میخوای روی درخت های ناروَن شهرتون پیدا میشه بعد همگی شروع می‌کنند به خندیدن😂😂 ادامه دارد...🌹 راوی: محمدعلی نوریان 🌹 @nurian_khaterat🌹
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 نبرد با تانک ها! برشی تماشایی از مستند «روایت فتح» 🔸شهید آوینی «بچه ها متواضعانه و بی غرور می دانند که نهایت تکامل انسان این است که وجود خود را وقف تحقق اراده الهی کنند.» @nurian_khaterat 🇮🇷