سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۱۳🌹
عملیات موفق والفجر۴ در محور لشگر ۸نجف اشرف🌹
آقا من وقتی که دیدم اون سرباز ارتشی داره گریه میکنه از بچه رزمنده های قدیمی تر سوال کردم چرو این بنده خدا داره گریه میکنه؟؟ بچه ها گفتند میترسه😂 برام جالب بود آخه چرا میترسه و ازچی میترسه که داره گریه میکنه !!! آخه سن اون سرباز بالای ۲۰ سال بود ومن تازه ۱۶ سالم شده بود اون شب هرچند شب دوم عملیات بود اماهیچ درگیری و برخوردی با عراقیها نداشتیم فردای آن روز حدودای ساعت ۱۰ صبح بود من دیدم عبدالله دیانی خدابیامرز یه اسلحه کلت کمری پر قدش بسته و پیش بچه ها ژست وقیافه میگیره😂 برام جالب بود بهش گفتم این کلت رو ازکجا آوردی؟؟ ازتوی سنگرها پیدا کردی؟؟ میخندید گفت نه از قد افسر عراقی بازش کردم!!! گفتم کدوم افسر؟؟ گفت اون که اونجا لای درخت افتاده. باهم رفتیم دیدم یه افسرعراقی سروان بود درجه اش لای یه درخت بلوط به رو افتاده رو خاکها ویه اسلحه کلاش کنارشه وازش خون رفته و جای سوراخ های فشنگ روی کمرش بود چون از جلو فشنگ خورده بود ازعقب در اومده بود😂 من از عبدالله دیانی سوال کردم این افسره کجابوده ؟؟؟ این که چند ساعت قبل نبود اینجا!! گفت با یدالله رحیمی درگیرشدن یدالله زده افسره رو ..گفتم چطوری درگیر شدند؟؟ گفت افسره ناکس داخل یکی از این سنگرها زیرجنازه ها بود اومده بیرون سنگرفرماندهی رو از آنتن بیسیم شناسایی کرده اومده سمت سنگر با یدالله یه مرتبه سینه به سینه شدند رو در رو هردو اسلحه هاشون رو خیلی سریع کشیدند و هم زمان شلیک کردند اما افسره بدشانس خشاب اسلحه اش خالی بوده فشنگ نداشته اطلاعی هم ظاهرا ازخالی بودن سلاحش نداشته اما یدالله با یه رگبار میگیره توی سینه افسره به درک واصل میشه 😂😂
ادامه دارد...🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت اول 🌹
موضوع: الاغی که اسیر شد🐴😂
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.
از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.
یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد.
چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.
اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود عر عر کنان وارد یگان شد.
الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.
بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت بعضی ها با اینکه کارهای اشتباه بزرگی رو انجام میدن اصلا پشیمون نیستن و راهشونو ادامه میدن
ادامه دارد....🌹
راوی: عباس رحیمی حاجی آبادی🌹
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یازهراسلام الله:
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...
لحظه اجابت دعا
نماز اول وقت
التماس دعا 🍃🌹
@nurian_khaterat🌹
♦️"خدا در هر عصری حجتی دارد که با او به انسان احتجاج می کند"🌹🌹
(🌹یک لقمه نان حلال 🌹)
من سختی زیاد کشیدم تا تنها پسرم بزرگ شد
هم مادر خانه بودم هم مرد خانه! شوهرم و دخترم سه سال مریض بودند و هردو در یک سال مردند.
در کل شهر کرمان کسی را نداشتیم من بودم همین یک پسر، علی!
میرفتم سر کوره آجرپزی و بعد از ظهرها که از سرکار برمی گشتم توان راه رفتن نداشتم و از خستگی از خدا می خواستم جان مرا هم بگیرد!
حتی گاهی زندگی چنان سخت می شد که زیر باران و برف گدایی می کردم.
علی که کوچک بود نمی گذاشتم بفهمد چه کار می کنم با خودم می گفتم این بچه گناهی ندارد و غصه می خورد.
شب می گفت مامان! چرا پاهایت تاول زده؟
می گفتم چیزی نیست بخاطر سرماست مادر !
وقتی هیچ پولی نداشتم با یک نان سر می کردیم و گاهی یک نان را هم سه قسمت می کردیم تا در طول سه روز بخوریم.
علی که بزرگ شد با اینکه در یک خانه خرابه زندگی می کردیم می گفت "مامان خدا داره ما رو امتحان می کنه باید صبر کنیم و شکر کنیم!"
یک دست لباس داشت که وقتی می شستم تو سرما بدون لباس می ایستاد تا لباسش خشک شود می گفتم مادر سردت نیست؟ می گفت نه، کدوم سرما ؟!
وقتی که می رفتم سر کار برای این که حتی همسایه ها هم نفهمند چیزی نداریم که بخوریم قابلمه ای آب میگذاشت سر گاز تا جوش بیاید و قل بزند تا اگر همسایه ای آمد و چیزی آورد بگوید: نه! ببین مادر من غذا درست کرده برایمان!
کوچک بود هنوز یه روز که چیزی برای خوردن نداشتیم گفت: مادر! برویم نان بگیریم؟ با سرافکندگی گفتم مادر صاحب کار هنوز پول کارم را نداده است . گفت طوی نیست دیشب یک دانه خرما خوردم می توانم تحمل کنم...
مستاصل آمدم در خیابان گفتم خدایا امروز یک لقمه نان گیر من می آید؟
برگشتم خانه دیدم نزدیک درب خانه یک کیسه نان هست برداشتم آوردم داخل...
علی بعد از چند دقیقه امد گفت مادر بیا بخوریم... گفتم نگاه کردی تو کیسه چی بود؟ گفت خدا همین را برایم فرستاده!
خودم رفتم پای کیسه دیدم نان ها از کپک سبز شده بودند! علی یک مقدارش را شسته بود و نشسته بود به خوردن ...
علی که بزرگ شد جنگ شد
می رفت در کارهای پشت جبهه کمک می کرد، به چشم حاج قاسم که فرمانده لشکر کرمان بود آمد و او را با خودش به جبهه برد و جزو فرماندهان محوری لشکر ثار الله شد و شهید شد...
بعد شهادت علی کسی را نداشتم.. حاج قاسم برایم پسر شد، از سوریه زنگ می زد می گفت صدایت را شنیدم خستگیم رفع شد مادر ! صدایت را شنیدم ارامش پیدا کردم مادر !
یک شب ساعت ۲ نصفه شب تلفن خانه زنگ زد با ناراحتی گفتم کیست این وقت شب زنگ می زند؟ برداشتم، گفت منم قاسم! دلم تنگ شده برایت، از کربلا زنگ می زنم، به جایت زیارت کردم، برایت چه سوعاتی بیاورم؟
حاج قاسم همیشه می گفت: ما افتخار می کنیم بی بی سکینه از ماست! مادری که در عالم یک فرزند داشت و هیچ قوم و اقوامی نداشت و ندارد! زن زحمت کشیده سیه چرده پر از معنویتی که امروز افتخار شهر ماست او مادر شهید ماست که با کار در کوره های خشت مالی او را بزرگ کرد...
حالا اما بی بی سکینه در کنار دو پسرش خوابیده است...
علی که در جوانی به یاد روزهای گرسنگی کیسه به دوش می گذاشت و درب خانه های نیازمندان می رفت و در جبهه مجاهدت حق بر علیه باطل به شهادت رسید امروز مزارش حاجت ها می دهد...
و قاسم پسر دیگرش از ۷۰ ملیت دنیا زائر دارد و آرامش قلب بی بی سکینه است...
بی بی اگر چه در این دنیا کسی را نداشت و ندارد ولی آنجا مادر لشکری از شهیدان راه خداست...
هدیه به روح بی بی سکینه پاکزاد عباسی و فرزند شهیدش سردار شهید علی شفیعی فرمانده محور لشکر ثارالله و شهید حاج قاسم سلیمانی رحمت الله علیهم بخوانید فاتحه ای همراه با صلوات
@nurian_khaterat🌹
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگرشهدای مدافع حرم نبودند الان داعش درکوچه وپس کوچه های شهرما قدم میزد ورجزخوانی میکرد( یاد ونام تمام شهدای مدافع حرم بخیر وراهشان پررهرو🌷🌷🌷🌷)
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب
خاطرات دفاع مقدس
موضوع: طنز همراه با واقعیت
❗️ماجرای طلبه ای که به گردان زنان غواص رفت!❗️😳😳😳😳😳
خاطرهای از روحانی شهید ملکی
به نقل از سردار فضلی.👇
: وقتی شهید ملکی خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی.🌹
شهید ملکی با شنیدن نام گردان حضرت زینب(س)، به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.🌹
هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.🌹
شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علیاصغر(ع) بفرستید، گردان علیاکبر(ع)، گردان امام حسین(ع) این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟😂 اما دستور فرمانده لازمالاجرا بود.🌹
شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟😂 اصلا اینها چرا غواص شدهاند؟😂 یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”😂
هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کردن 😂
راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت:
حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟😂
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این خواهرای غواص …😂
راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت:😂
کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند.😂
اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب(س) چیه!!😂
@nurian_khaterat🌹
#عکس_یادگاری #جبهه
سردار رشید اسلام شهید سید رسول حسنی
این #شهید بزرگوار درعملیات والفجر۴ روی تنگه ارتفاعات کنگرک در سال ۱۳۶۲ شهید شد.
لحظه ای که فقط ۲ متر با من فاصله داشت و موشک آرپیجی۷ به بدنش اصابت کرد رو در خاطرات عرض کردم.
روحش شاد
@nurian_khaterat
سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۱۴🌹
عملیات موفق والفجر۴ درمحور لشگر ۸ نجف اشرف🌹
آقا فکرکنم روز دوم عملیات بود پشت تنگه کنگرک عراقی ها چندسنگر داشتند هم دفاعی بود و هم تجمع نفرات بعضی از این سنگرها مثل حفره( لانه ) روباه باریک وتنگ. ظاهرا از این سنگرها بعنوان سنگر مهمات استفاده میکردند حالا همون شب اول که ما عراقی هارو غافلگیر کردیم و ازپشت سر ریختیم روی سرشون اینها هر سوراخی که پیدا میکردند درش مخفی میشدند از ترس یه جای پشت تنگه یه سنگر حفره روباهی وسنگر تجمعی بود که روی سقف سنگر تجمعی محل استراحت بچه های رزمنده ما بود حالا ورودی همون سنگر حفره ای هم پیدا بود که ۶ پای آدم روی هم بود اما بدنها داخل سنگربود وپیدا نبود همون شب اول که بچه ها سنگرهارو با نارنجک پاکسازی میکردند یه نارنجک ۴۰ تیکه هم انداخته بودند داخل همین سنگرحفره ای که ۳ عراقی ازترس فرار کرده داخلش روهم خوابیده بودند😂 وقتی نارنجک منفجرشده بود نفراول و دوم مرده بودند بعد اون نفرسومی که زیر همه قرار داشته یواش یواش خودشو از زیر جنازه اون دو نفر میکشه بیرون 😂 حالا بچه های ماهم که روی سقف اون سنگرتجمع نفرات نشسته بودند میدیدند که این عراقی چطوری داره میاد بیرون😂 اما اون فلک زده نمیدونست چندنفر بیرون سنگر دارند میبینند اون رو وقتی از سنگر میاد بیرون غافلگیر میشه و با بچه ها درگیر میشه یکی از بچه ها بارگبار فشنگ میگیره توی سرش همونجا می افته لب سنگر تجمع نفرات 😂 من اومدم دیدم این جنازه اینجا افتاده به بچه ها گفتم این جنازه کجا بوده ؟؟؟ چرا این طوری شده !! بچه ها داستان ماوقع رو گفتند . حالا جنازه عراقیه دقیقا کاسه سرش پریده بود بخاطر اون شلیک رگبار وتمام محتویات داخل مغزش پیدا بود من نشستم بالا سر جنازه و خیلی کنجکاو شدم که مغز سر آدمها چه طوری هستش به بچه گفتم اینها که مثل ژله هست و سفیده مغز سر آدمهاست نگاه کنید ببینید و یه چوب دستم بود داشتم باهاش نشون بچه ها میدادم مثل یه استاد دانشگاه که به دانشجوهاش یاد میده😂
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌹
@nurian_khaterat🌹
بیادشهدای مظلوم غواص عملیات کربلای ۴ که دست بسته (
به گور) شهید شدند🌹🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۱۵ 🌹
عملیات موفق والفجر ۴ در محور لشگر ۸ نجف اشرف🌹
آقا یه روز فکرکنم روز دوم عملیات بود بعدازظهری بود ما پشت تنگه کنگرک بابچه ها گرم صحبت بودیم فرمانده گروهان مرحوم مددی و معاونش یدالله رحیمی هم بودند یه موقع یه تعداد سگ حدود ۱۵ قلاده بودند از راه رسیدند روی دشت عقبه کنگرک و شروع کردند به سروصدا کردن و واق واق کردند ظاهرشون نشون میداد که هار هستند و از سگهای ولگرد نیستند فرمانده گروهان ما وقتی چشمش به سگها افتاد به یدالله رحیمی گفت چندنفر ازبچه هارو باخودت ببر و این سگهارو بکش اینها ممکن جنازه های عراقی هارو بخورند وبیشتر هار و وحشی بشند و به بچه های خودمون حمله کنند.یدالله گفت چشم . وقتی یدالله آماده شد که بره من بهش گفتم یدالله منم بیام!! گفت بیا . منم خوشحال !! سریع دست به اسلحه شدم خشاب های اسلحه ام رو چک کردم پر فشنگ باشه و به اتفاق یک نفردیگه با یدالله سه نفری از تنگه اومدیم پائین . هنوز یه صد متری باسگها فاصله داشتیم یدالله گفت بزنیدشون منم اسلحه ام رو از ضامن خارج کردم یه خشاب ۳۰ فشنگی سمت سگها رگباری زدم اون دونفرهم زدند ازصدا تیراندازی سگها پا به فرار گذاشتند به هیچ کدومشون هم نخورد😂 یه موقع یدالله گفت بیائید باهم بریم اطراف رو یه گشتی بزنیم منم ازخدا خواسته گفتم بریم😂 یدالله ازجلو میرفت مادونفر همراهش حرکت کردیم حالا ما همون راهی که شب عملیات ازش اومده بودیم رو داشتیم برمیگشتیم و اطراف رو برسی میکردیم. حدود ۱ کیلومتری جاده رو اومدیم عقب یه جای نمیدونم یدالله چی دید که به من گفت نوریان همین جا وایسا هواستم باشه تامن الان میام . من روم نشد که بگم بابا من تنهای اینجا میترسم😂 گفتم باشد برو یدالله ارتفاع کنگرک رو شروع کرد به بالا رفتن یه موقع هم بین درختان بلوط ناپدید شد . آقا من هرچی صبر کردم نیومد . خدایا حالا چکار کنم تنهای توی این کوهستانی که ممکنه باز دشمن دراطراف باشه .حدود ۱ الی ۱/۵ ساعت شد که یدالله اومدش .منم از ترس بدنم میلرزید چاره ای هم نداشتم . گفتم یدالله کجا بودی ؟؟ چرا دیر اومدی؟؟ خندید گفت بریم !!! دیدم یه ساعت روی مج دستش بسته و همینطور داره به ساعت نگاه میکنه و میخنده . گفتم یدالله این ساعت کجا بوده ؟؟ گفت غنیمتی هستش . گفتم ببینمش . داد دستم دیدم ای جانم یه ساعت قشنگ و خوشگل هستش روی صفحه ساعت عکس صدام بود. به حالت ملتمسانه گفتم یدالله اینو بده به من گفت نه😂 گفتم جونی من بده به من گفت نه😂 آخه یدالله جدای از اینکه فرمانده من بود بیشتر باهم رفیق بودیم و همین که منو دنبال خودش آورد از سر رفاقت بود😂 دیدم نخیر ساعت رو نمیده به جونش بسته😂 گفتم خب این ساعتو از کجا آوردی؟؟ گفت همینطور که داشتم میرفتم بالای ارتفاع دیدم یه ته سیگار روی زمین افتاده و داره دود میکنه سریع میخکوب شدم و ایستادم فهمیدم عراقی همین نزدیکی ها هست 😂 مراقب بودم غافلگیر نشم . هرچی اطراف رو دیدم کسی نبود . یه موقع نگاه بالای یه درخت بلوط کردم دیدم یا حضرت عباس یه عراقی بالا درخت نشسته یه دوربین دم چشمهاش گرفته داره منطقه رو بازرسی میکنه وبا بیسیم عربی عربی حرف میزنه و هواسش به پائین درخت نیست که من دارم میبینمش 😂😂 گفت منم یواش اسلحه ام رو از ضامن خارج کردم و با فشنگ زدم توی باسن عراقیه😂😂 گفت عراقیه از بالای درخت افتاد پائین دیدم ایی بابا این که درجه داره و فرمانده هستش خلاصه ساعت رو از روی مچ دستش باز کردم😂
ادامه دارد....🌹
راوی: محمدعلی نوریان 🌹
@nurian_khaterat🌹
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینها کبوتران ( آزادگان ) در بند عملیات کربلای ۴ هستند🌹🌹🌹
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۱۶ 🌹
عملیات موفق والفجر ۴ در محور لشگر ۸ نجف اشرف🌹
آقا وقتی یدالله از ارتفاعات کنگرک اومد پائین با اون ساعت غنیمتی به من گفت بریم ماشروع کردم باز ادامه همون مسیر شب اول عملیات رو که اومده بودیم بریم تا رسیدیم به همون تپه ای که اولین نیروی گردان ما تصرف کرد و یه تیربار دوشگا داشت . از پائین تپه روی دشت حرکت کردیم دشت مملو از درختچه و گیاهان خشگ بود رسیدیم به یه مقر عراقی که به تصرف رزمندگان در اومده بود و منهدم شده بود. باز ادامه مسیر دادیم تا رسیدیم به جاده آسفالت بین ارتفاعات گرمک و کنگرک اونجا آخر جاده که رسیدیم یه سری ساختمان بود که بچه های بهداری لشگر اونجا مستقرشده بودند و اورژانش خط مقدم شده بود من اونجا یه امدادگر دیدم که ازهمه مسن تر بود اونو میشناختم اسمش کاظم بود در نجف آباد معروف بود به کاظم سوزن زنه (آمپول زن) منشی مرحوم دکترعلی پزشگی بود خدا رحمتش کنه خود کاظم هم الان فوت کرده . چند دقیقه اینجا توقف کردیم یدالله یه حال واحوال وخداقوت با بچه های اورژانس داشت و دوباره از روی جاده اسفالت به سمت تنگه که بچه های خودمان بودند حرکت کردیم رسیدیم به کانالی که عراقی ها از قبل بعنوان موانع جاده رو بریده بودند و کانال رو حفر کرده بودند من نگاه کردم دیدم داخل کانال سیم خاردار حلقوی هست و مین گذاری شده بچه های مهندسی یه مقدار کانال رو باخاک پر کرده بودند و جاده رو برای عبور ماشینهای تدارکات باز کرده بودند ما از روی کانال حرکت کردیم رسیدیم یه جای که بچه های ادوات لشگر بودند یه دستگاه ماشین جیپ بود که روش یه قبضه توپ ۱۰۶ میلیمتری بود راننده اون جیپ شخصی بود که توی لشگر ۸ بچه ها بهش میگفتند آقاجون پیرمرد مسنی بود فامیلش حاج علیخانی بود بعد توی عملیات والفجر ۸ فاو شهید شده🌹 خدمه توپ هم شخصی بود بنام علی فاضل خدا رحمتش کنه الان فوت کرده 🌹یدالله با بچه های ادوات یه حال واحوال کرد و دوباره حرکت کردیم رسیدیم پائین تنگه . آقای مددی باچند نفر از بچه ها اونجا بودند یه نفر دیگه هم بود قدش بلندبود سبیل داشت اما هر دو دستهاش پشتاش بود من بهش سلام کردم جوابمو داد . همین طور که داشتیم صحبت میکردیم بچه ها گفتند حالا این اسیر عراقی رو چطور ببریم عقب . من گفتم کدوم اسیر ؟؟ بچه گفتند این !!! من دیدم این کسی که سبیل داره و قدش بلند هست اسیر عراقیه . دستهاشو از پشت بسته بودند😂 من اولین باری بود که اسیر عراقی میدیدم
ادامه دارد....🌹
راوی محمدعلی نوریان 🌹
@nurian_khaterat🌹