سلام و عرض ادب🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۴۵🌹
موضوع: شروع ماموریت گردان ما🌹
آقا وقتی که ماشروع به حرکت کردیم فکر کنم حدود یک ساعتی درشب بدون سرو صدا و منظم وبافاصله ۲ متر از همدیگه حرکت کردیم 🌹 حالا اینجای کار یک گردان دیگه از لشگرما با ما در این ماموریت همراه شد که فرمانده آن آقای محمدطاهری از خمینی شهر بود یه جایی نزدیک خط عراقیها به ما فرمان توقف دادند و دستور دادند از جاده بریم پائین و کنارجاده و هُور به یک ستون آماده بشینیم🌹ما همین طور که نشسته بودیم دیدیم یه گردان دیگه از کنار ما روی جاده رد شد و جلوتر موضع گرفت اما اینها از لحاظ ظاهری با ما فرق داشتند هم ماشاالله قد و هیکلشون از ما بزرگتر بود هم بادگیر خاکی رنگ یک دست پوشیده بودند و هم بیل بزرگ دسته کوتاه و کُلنگ دو سر همراه داشتند🌹اما ما فقط یه بیلچه کوچک تاشو داشتیم که پیچی بود معروف بود به بیلچه ارتشی . آقا بعدشم ما دیدیم فرمانده گردان ما و آقای محمد طاهری فرمانده اون گردان دارند از روی جاده تُند تُند میرند سمت عراقی ها . حالا نگو که میرفتند شناسایی خط دفاعی عراقیها 🌹یه موقع هم ما دیدیم این دوتا فرمانده گردان دارند برمیگردن و درمسیر به بچه ها میگند عقب گرد کنید و سریع برگردید عقب . وقتی به ما اینجوری گفتند ما فهمیدیم ظاهرا ماموریت ما با مشگل مواجه شده و عراقیها هوشیار و آماده باش بودند و منتظرما😂🌹 ماهم از کنارجاده و هُور شروع کردیم به دویدن حالا روی جاده سفت و محکم بود اما کنار هُور و جاده شُل و گِل و باتلاقی بود . یادم میاد یکی از بچه های گروهان ما پیرمرد تُرک زبانی بود و لاغر ونحیف درحین عقب نشینی و فرار پاهاش تا زانو رفت توی باتلاق هُور و بچه ها که ازعقب سرش داشتند میدویدند شب توی اون تاریکی ریختند روش 😂 این بنده خدا اون زیر داشت داد و فریاد میکرد که یکی کمکش کنه و از باتلاق درش بیاره . ( این شده بود یه بازار خنده )خلاصه کلام اینکه یه مقدار که از تیرس عراقیها فاصله گرفتیم اومدیم روی جاده و عقب نشینی میکردیم که از داخل ستون یه صدای انفجار اومد حالا نگو که یکی از بچه ها همینجور که داشته میومده عقب سر لوله اسلحه کلاشینکف اش میره داخل حلقه نارنجک که به فانسخه اش متصل بوده و متاسفانه ضامن نارنجک کشیده میشه و منفجر میشه که خود طرف شهید میشه و یکی دو نفر هم زخمی میشند
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
@nurian_khaterat🌹
1_1696324211.opus
3.96M
باسلام
#خاطرات_جبهه
۸ سال دفاع مقدس 🇮🇷
🎬 قسمت ۲۳
نجات جزيره
لغو عملیات و فرار از مقتل
غافلگیری بچهها در شکار تانکهای تی۷۲ عراقیها!
محمدعلی نوریان
@nurian_khaterat
سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۴۶🌹
موضوع: استقرار پشت خاکریز و دفع پاتک دشمن 🌹
آقا ما وقتی که شب اول ماموریت مان موفق نشدیم بخاطر هوشیاری و آماده باش عراقیها و عقب نشینی کردیم اومدیم پشت یه خاکریز که بچه های مهندسی لشگر زده بودند مستقر شدیم گروهان ما آخر خاکریز مستقر شد گروهان حسین پورشبان وسط خاکریز و گروهان حسن رحیمی ( عراقی) اول خاکریز که وصل میشد به کانال حالا اینجای کار از صبح تا شب پشت خاکریز بودیم و آماده باش عراقیها هم از سر صبح پاتک کردند اما موفق نشدند بیشترین فشار پاتک عراق سمت گروهان یک و اون کانال و جاده خاکی بود که راه مواصلاتی و تدارکاتی مارو محدود کنند🌹 شب شد ما تیمم کردیم نماز مغرب و عشاء رو خوندیم حالا یادم نمیاد شام چی خوردیم اما فرمانده گروهان ما شهید محسن خدابنده مارو پشت خاکریز جمع کرد و گفت حاج احمد گفته اگه امشب عملیات انجام ندیم و تانک های دشمن رو منهدم نکنیم عراقیها فردا اگه تانک های زرهی شون رو حرکت بدهند جزیره مجنون رو از ما پس میگیرند 🌹 حالا من یادم میاد همین روزش خودم شِمردم حدود ۵۰ تانک زرهی روی دشت مقابل ما صف کشیده بودند و جوری از ما فاصله داشتند که موشک های آرپی جی ما نه به آنها میرسید و نه اثر گذار بود حالا فقط خود تانک های زرهی نبودند اینها نیروهای پیاده هم پشتشون سنگر گرفته بودند شاید هر تانک زرهی حدود ۱۰ نیروی پیاده اونو همراهی و پشتیبانی میکرد🌹 و هنوز هم یگان پشتیبانی توپخانه و خمپاره و یگان ادوات ضدزره لشگر ما وارد جزیره نشده بودند و همین امر کار رو برای ما خیلی سخت میکرد🌹 یعنی اگه میخواستی یه حساب سر انگشتی بکنی هر تانک تی ۷۲ سهم ۴ بسیجی میشد به اضافه نیروی پیاده دشمن اونم با سلاح سبک کلاشینکف یا آرپی جی ۷ اینجای کار مَرد با روحیه بالا و شهادت طلبی میخواست که نترسه و محکم استقامت کنه🌹 محسن خدابنده توی حرفهاش شروع کرد از عاشورا و مظلومیت امام حسین و بی وفایی و عهدشکنی اهل کوفه بگه که بچه ها شروع کردند به گریه و زاری کردن 😢 یه موقع هم صحبت هاش تمام شد و قرارشد ما از پشت _ تانک هارو دور بزنیم و بهشون حمله کنیم ما بلند شدیم سازمان رزم گرفتیم و به یه ستون حرکت کردیم و یه مسافت ۱۵۰۰ متری رو رفتیم و از پشت عراقیها سر در آوردیم ...
ادامه دارد...🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
@nurian_khaterat🌹
47.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرح شیدایی 🌷
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم
به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم
و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم...
#نماهنگ #شهدای_غواص
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۴۷ 🌹
موضوع : درگیری با تانک های تی ۷۲ 🌹
آقایی که شما باشید وقتی ما از پشت عراقیها سر در آوردیم ما یه موقع دیدیم یا حضرت عباس 😔 آسمانِ تیره و تاریک مثل روز روشن شد و عراقیها شروع به منور زدن کردند و درگیری شروع شد من که آرپی جی زن بودم سریع از ستون اومدم بیرون و به موازی حرکت ستون شروع کردم سمت تانکهای زرهی دویدن 🌹 و توی دلم یاحسین و یا زهرا میگفتم همزمان هلیکوپتر و هواپیمای عراقی هم از راه رسیدند و منور ریختند آسمان روشن روشن شد 😔 یا خداااا تمام این تانک های زرهی که حدود ۵۰ دستگاه بودند روشن شدند و پرژکتور( نورافکن) آنها روشن شد و با نورشون روی دشت دنبال ما میگشتند شما تصور کنید حدود ۵۰ تانک روی هر کدوم یک تیربار دوشکا 😢 ماهم یه گروهان نیرو حدود ۷۰ نفر باسلاح کلاشینکف و چند قبضه آرپی جی ۷ محشر بپا شد دشت شده بود جهنم آتش روی سرما هیچ جان پناهی نبود دشت صاف صاف بود مینشستی تیر میخوردی میخوابیدی تیر میخوردی . من سریع موشک گذاشتم سر قبضه هدف گرفتم شلیک کردم دقیق به تانک خورد اما کمانه کرد و اثر نکرد😔 دوباره شلیک کردم باز کمانه میکرد و اثر نمیکرد همین جور که سر پا نشسته بودم و درحال شلیک بودم دیدم نورافکن یکی از تانک ها اومد سمت ستون ما که حدود ۴۰ نفر بودند همزمان تیربار دوشگاه هم با نور نورافکن حرکت میکرد یه موقع دیدم یا حضرت عباس یا حسین 😢 تیر بار دوشکا از سر ستون دِرو کرد ریخت زمین و بعد از آخر ستون گرفت اومد اول ستون همه بچه ها مثل برگ خزان ریختند زمین 😢 یادمه بعضی هاشون روی همدیگه می افتادند چه محشر کُبرایی شده بود یه موقع باز موشک گذاری کردم اومدم شلیک کنم دیدم شلیک نشد دوباره چخماق ( ضربه زننده به سوزن) قبضه رو کشیدم و ماشه رو چکاندم باز شلیک نکرد سریع اومدم درش بیارم دیدم قبضه داغ کرده و نمیشه حالا تا اینجای کار فکر کنم حدود ۱۰ موشکی شلیک کرده بودم یه موقع دیدم فرمانده دسته ما رحیم جمشیدیان دراز کش خوابیده فریاد میزنه نوریان بزنش چرامعطلی بزن تانک رو گفتم موشک گیر کرده عمل نمیکنه گفت درش بیار گفتم نمیشه نمیتونم قبضه آرپی جی داغ کرده بود و گرنه موشکها سالم بودند🌹 زیر اون همه آتش پاشد اومد کمکم موشک رو او میکشید قبضه رو من 😂😂 تا بالاخره موشک در اومد خدا رحم کرد موشک توی این شرایط عمل نکرد و گرنه هر دومون شهید میشدیم😂 گفت یالا بزنش دوباره موشک گذاری کردم و شلیک کردم خورد به تانک اما باز عمل نکرد گفتم اِیی خاک بر سر من کنند عجب شد!!! یه موقع اون مردتیکه نامرد که پشت تیر بار دوشکا بود منو دید منم اونو خوب میدیدم جوری بهش نزدیک شده بودم که وقتی تیراندازی میکرد من تکان خوردن بدنشو از لرزش تیربار میدیدم😂 سر تیربار رو گرفت سمت من و شروع به شلیک کرد سریع خوابیدم . بیشرف وِل کن معامله نبود میزد _ صدای عجیب و وحشتناک گلوله ها از کنار صورتم رد میشد 😂 منم محکم چسبیده بودم به زمین اونقدر گلوله ها به پهنای صورتم نزدیک بود که گرمای اون رو حس میکردم هِی توی دلم میگفتم الان یکیشون میخوره توی سَرم و شهید میشم
ادامه دارد..🌹
راوی: محمدعلی نوریان 🌹
@nurian_khaterat🌹
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند_جبهه
سالروز شهادت #بسیجی عاشق، مرحمت_بالازاده (از استان اردبیل، شهرستان گِرمی)
۲۱ اسفند ۱۳۶۳ 🌷
🎞 کلیپی از صحنههای حماسی جنگ به همراه مصاحبه با بسیجی نونهال شهید مرحمت بالا زاده
🌷او که به دلیل سنّ کم، نتوانسته بود به #جبهه برود، متوسل به آیتالله خامنهای رئیس جمهور وقت شد تا واسطه شوند و او ر ابه جبهه بفرستند.
هدیه نثار ارواح مطهر #شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۴۷ 🌹
موضوع : درگیری با تانک های تی ۷۲ 🌹
آقایی که شما باشید وقتی ما از پشت عراقیها سر در آوردیم ما یه موقع دیدیم یا حضرت عباس 😔 آسمانِ تیره و تاریک مثل روز روشن شد و عراقیها شروع به منور زدن کردند و درگیری شروع شد من که آرپی جی زن بودم سریع از ستون اومدم بیرون و به موازی حرکت ستون شروع کردم سمت تانکهای زرهی دویدن 🌹 و توی دلم یاحسین و یا زهرا میگفتم همزمان هلیکوپتر و هواپیمای عراقی هم از راه رسیدند و منور ریختند آسمان روشن روشن شد 😔 یا خداااا تمام این تانک های زرهی که حدود ۵۰ دستگاه بودند روشن شدند و پرژکتور( نورافکن) آنها روشن شد و با نورشون روی دشت دنبال ما میگشتند شما تصور کنید حدود ۵۰ تانک روی هر کدوم یک تیربار دوشکا 😢 ماهم یه گروهان نیرو حدود ۷۰ نفر باسلاح کلاشینکف و چند قبضه آرپی جی ۷ محشر بپا شد دشت شده بود جهنم آتش روی سرما هیچ جان پناهی نبود دشت صاف صاف بود مینشستی تیر میخوردی میخوابیدی تیر میخوردی . من سریع موشک گذاشتم سر قبضه هدف گرفتم شلیک کردم دقیق به تانک خورد اما کمانه کرد و اثر نکرد😔 دوباره شلیک کردم باز کمانه میکرد و اثر نمیکرد همین جور که سر پا نشسته بودم و درحال شلیک بودم دیدم نورافکن یکی از تانک ها اومد سمت ستون ما که حدود ۴۰ نفر بودند همزمان تیربار دوشگاه هم با نور نورافکن حرکت میکرد یه موقع دیدم یا حضرت عباس یا حسین 😢 تیر بار دوشکا از سر ستون دِرو کرد ریخت زمین و بعد از آخر ستون گرفت اومد اول ستون همه بچه ها مثل برگ خزان ریختند زمین 😢 یادمه بعضی هاشون روی همدیگه می افتادند چه محشر کُبرایی شده بود یه موقع باز موشک گذاری کردم اومدم شلیک کنم دیدم شلیک نشد دوباره چخماق ( ضربه زننده به سوزن) قبضه رو کشیدم و ماشه رو چکاندم باز شلیک نکرد سریع اومدم درش بیارم دیدم قبضه داغ کرده و نمیشه حالا تا اینجای کار فکر کنم حدود ۱۰ موشکی شلیک کرده بودم یه موقع دیدم فرمانده دسته ما رحیم جمشیدیان دراز کش خوابیده فریاد میزنه نوریان بزنش چرامعطلی بزن تانک رو گفتم موشک گیر کرده عمل نمیکنه گفت درش بیار گفتم نمیشه نمیتونم قبضه آرپی جی داغ کرده بود و گرنه موشکها سالم بودند🌹 زیر اون همه آتش پاشد اومد کمکم موشک رو او میکشید قبضه رو من 😂😂 تا بالاخره موشک در اومد خدا رحم کرد موشک توی این شرایط عمل نکرد و گرنه هر دومون شهید میشدیم😂 گفت یالا بزنش دوباره موشک گذاری کردم و شلیک کردم خورد به تانک اما باز عمل نکرد گفتم اِیی خاک بر سر من کنند عجب شد!!! یه موقع اون مردتیکه نامرد که پشت تیر بار دوشکا بود منو دید منم اونو خوب میدیدم جوری بهش نزدیک شده بودم که وقتی تیراندازی میکرد من تکان خوردن بدنشو از لرزش تیربار میدیدم😂 سر تیربار رو گرفت سمت من و شروع به شلیک کرد سریع خوابیدم . بیشرف وِل کن معامله نبود میزد _ صدای عجیب و وحشتناک گلوله ها از کنار صورتم رد میشد 😂 منم محکم چسبیده بودم به زمین اونقدر گلوله ها به پهنای صورتم نزدیک بود که گرمای اون رو حس میکردم هِی توی دلم میگفتم الان یکیشون میخوره توی سَرم و شهید میشم
ادامه دارد..🌹
راوی: محمدعلی نوریان 🌹
@nurian_khaterat🌹
مدیون این پاهای خسته ایم
#عکس_یادگاری
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۴۸ 🌹
موضوع: علت شهید نشدن من در این عملیات سخت🌹
آقا من همین جور که زیر تیربار دوشکا اون تانک زرهی خوابیده بودم با اون حجم آتش زیاد که شاید با شهادت چند لحظه بیشتر فاصله نداشتم یه لحظه قیافه پدرم اومد توی ذهنم و از خدا خواستم یک مرتبه دیگه پدرم رو ببینم😔 دل و نیتم از خدا و شهادت کنده شد و متاسفانه به پدرم وصل شد عراقیه هم فکر کرد با این حجم آتش گلوله منو زده حالا اینجای کار بچه های ما دو دستگاه تانک تی ۷۲ ها را زدند اما نه با آرپی جی . با نارنجک چهل تیکه و خرج موشک آرپی جی .🌹 یه تانک رو حسن کریمی زد . خرج موشک رو با بند پوتینش بسته بود به نارنجک و سریع خودشو رسانده بود به تانک رفته بود بالاش با عراقیه درگیر شده بود عراقیه رو زده بود درب برجک تانک رو باز کرده بود ضامن نارنجک رو کشیده بود و همزمان خرج موشک و نارنجک رو باهم انداخته بود داخل تانک وقتی از روی تانک میپره پائین دوتا عراقی زیر تانک بودند حسن رو با تیر کلاشینکف میزنند یه تیر میخوره به کمرش یکی میخوره به ساق دستش اما فشنگ ها کاری نبودند که حسن رو از پا بندازند یه دونه تانک ها رو هم فرمانده گروهان مان محسن خدابنده به همین روش منهدم میکنه😔 حالا عراقیه سر تیربارش رفت سمت دیگه . من یه نَفسی راحت کشیدم . سریع از زمین بلند شدم سرگیجه و حالت تهوع داشتم گوشهام بخاطر شلیک زیاد موشک آرپی جی ها دیگه شنوایی نداشت و صدای جیر جیر و وز وز میکرد گیج و سرگردان بودم و نمیدونستم از کدام مسیر باید بر گردم عقب حالا تا اینجای کار دیگه درگیری هم تقریبا تمام شده بود و منور زده نمیشد و آرامش نسبی بود چون تمام بچه های ما شهید شده بودند تعداد کمی هم زخمی و سالم بودند من رحیم جمشیدیان رو دیدم که نالان هستش به زور صداش رو میشنیدم بهش گفتم چته؟؟ چی شده ؟؟ گفت زخمی شدم !! گفتم کجات؟؟ گفت فشنگ تیربار گیرینوف خورده توی شکمم 🌹. گفتم بیا بریم عقب اما من راه بلد نیستم . رحیم آخ و وای میکرد و خیلی بیتاب بود و خونریزی داشت . بهش گفتم دستت رو بنداز گردن من تا به هوای همدیگه بریم . حین اومدن یکی از بچه های خمینی شهری رو دیدم اونم زخمی شده بود . فشنگ تیربار گرینوف خورده بود توی سرش اما داخل سرش گیر کرده بود و ته مَرمی فشنگ پیدا بود اونم راه بلد نبود بهش گفتم بیا کمک کن تا رحیم رو ببریم عقب . حالا رحیم یه دستش دور گردن من بود یه دستش دور گردن او و همین جور مینالید و آخ و اوخ میکرد منم گیج بودم و سردرد اَمانمو بریده بود یه مقدار که اومدیم رحیم هم بیحال شد گفتیم رحیم از کدام طرف بریم که ظاهرا او هم گیج شده بود وقتی میومدیم عقب دیدم یه نفر داخل یه گودال افتاده و بد جور زخمی شده من توی اون شرایط اونو نشناختم اما او منو شناخت به من گفت از این مسیر که برید مستقیم میرسید به خاکریز خودمون ما همون مسیر رو اومدیم رسیدیم به خاکریز خودمون دیدم هیچ کس نیست .😔 اِنگار خاک مرگ پاشیدن روی خاکریز . بچه ها همه توی درگیری با تانک های زرهی یا شهید شده بودند یا مجروح 😢. پشت خاکریز آمبولانس بود رحیم رو برد منم رفتم داخل سنگر خودم از فرط خستگی و سر درد و گیجی از هوش رفتم وقتی بیدار شدم دیدم خاکریز هنوز خلوته سمت عراقی هارو نگاه کردم ببینم چه خبره دیدم تانک های زرهی عراق باز دوباره منظم به یک ستون صف کشیدند و خوب که دقت میکردی جنازه شهدا رو روی دشت میدیدی
ادامه دارد..🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌹
@nurian_khaterat🌹
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماه رمضان در جبهه
#مستند_جبهه
@nurian_khaterat 🇮🇷
🌸 کرامات شهدا
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به......
شرمنده ام
📚منبع: کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
#خاطرات
@nurian_khaterat 🇮🇷
سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۴۹ 🌹
موضوع: آمدن حاج قنبر ابوطالبی در خط مقدم 🌹
آقا صبح که ما پشت خاکریز بودیم به قول معروف دیگه آب از آسیاب افتاد و عراقی ها جرات پاتک رو نکردند چون سازمانشون بهم ریخته بود و دو دستگاه تانک زرهی آنها هم منهدم شده بود و یه ۵۰۰ متری هم رفته بودند عقب تر که کمتر توی تیرس ما باشند 🌹 حدودآیی ساعت ۱۰ صبح بود من دیدم ماشین وانت تویوتا تدارکات گردان اومد پشت خاکریز که تدارکات و آذوقه بیارد_ عقب تویوتا یک پیرمرد با حال و شوخ طبعی ایستاده بود و دستهاش رو به لبه اطاق ماشین گرفته بود یه رادیو همراهش بود که بند رادیو رو به گردنش آویزان کرده بود یادش بخیر اسم این پیرمرد حاج قنبر ابوطالبی بود اهل نجف آباد کفاش لشگر۸نجف بود همه رزمنده ها یه جورایی هم میشناختندش هم باهاش سروکار داشتند 😂 اگه رزمنده ای پوتینش احتیاج به تعمیر داشت یا میخواست واکس بزنه میرفت پیش حاج قنبر خلاصه کلام اومد پشت خاکریز پیش من _ بهش گفتم حاج قنبر تو دیگه کجا بودی ؟؟ گفت اومدم براتون تدارکات بیارم من خیلی خوشحال شدم از اومدنش چون هم شوخ طبع بود هم منم از تنهایی در میومدم 🌹 عراقیها وقتی دیدند حریف ما نمیشند شروع کردند خاکریز مارو با موشک کاتیوشا و توپخانه وخمپاره انداز بزنند همون روز که خاکریز رو میزدند یادمه خمپاره انداز هاشون همزمان ۱۰ قبضه با همدیگه شلیک میکردند بعدش ۱۰ گلوله همزمان توی خاکریز ما زمین میخورد و منفجر میشد😔 جزیره مجنون شده بود جهنم آتش روی سر ما 😔 حاج قنبر وقتی دید این گلوله های خمپاره ۱۰تایی شلیک میشه به من گفت نوریان اینها دیگه چیه؟؟😂 چرا عراقیها اینجوری میزنند؟؟ منم گذاشتمش سرکار😂 بهش گفتم عراقیها یه تعداد کارگر افغانی گرفتند و بهشون میگند این گلوله هارو بریزید داخل این قبضه خمپاره ها تا پُر بشه 😂 این قبضه ها هم هیچ وقت پر نمیشه تمام گلوله هاش در میره 😂 بهم گفت نوریان جدی میگی؟؟ بهش گفتم جان تو راست میگم و خنده ام گرفت😂 وقتی فهمید گذاشتمش سرکار بهم گفت خدا خفه ات که که توی این شرایط دست از مسخره بازیت بر نمیداری😂 یه ۲ الی ۳ روزی اینجا توی خاکریز پیش رزمندها بود بعدش اومد خط پشتیبانی پیش بچه های اورژانس لشگر که ظاهر تعداد مجروحین کنار باند هلیکوپترها که باید تخلیه میشدند زیاد بود مجروحین هم همگی بهشون سِرم وصل بود اما توی اون شرایط میله سِرم نبوده به حاج قنبر میگند وسط مجروحین بایست و درحال ایستاده سِرم هارو به حاج قنبر آویزان میکنند و به مجروحین وصل مکنند❤️🌹
ادامه دارد🌹
راوی: محمدعلی نوریان🌹
@nurian_khaterat🌹