eitaa logo
عبور از سیم خاردار نفس
79 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح سعیده بعد از این که من را رساند و گفت: –میخوای ظهر بیام دنبالت؟ –نه بابا، تازه داری میری سرکار، اینجوری که فوری اخراج میشی. سعیده گفت: –کار من تازه یک ساعت دیگه شروع میشه، میخوای منتظرت بمونم تا بیای؟ –نه، تو برو. من خودم میام. الانم چیزی به ظهر نمونده. دیگه کی می‌خوای بری سرکار. نقشه‌ی خانه‌ی زهرا خانم شبیه طبقه‌ی پایین بود. ولی برای چیدمانش سلیقه‌ی بیشتری به کار برده بود. پسرهای زهرا خانم مدرسه بودند و او با ریحانه تنها بود. تا ظهر پیش ریحانه بودم. خیلی سرحال و شاد شده بود. کلی با هم بازی کردیم و حسابی خسته شد. خنده هایش انرژیم را چندین برابر می‌کرد. زهرا خانم با رضایت به بازی ما نگاه می‌کرد و مدام لبخند میزد و گاهی حرفی میزدو دردو دلی می‌کرد. بالاخره ریحانه خسته شد و سر ناسازگاری گذاشت. غذایش را با بازی به خوردش دادم و خواباندمش و آماده‌ی برگشتن شدم. زهرا خانم بعد از این که کلی دعا در حقم کرد با اصرار از من خواست که دوباره به ریحانه سر بزنم. می‌گفت که به او هم خوش گذشته و با حرف زدن سبک شده است. من هم قول دادم که در اولین فرصت دوباره به دیدنشان بروم. هوا خیلی گرم بود. آفتاب تابستان زورهای آخرش را میزد. انتظار داشتم آرش زنگ بزند و دنبالم بیاید ولی خبری نشد. از بی‌توجهی‌اش دلم گرفته بود. برای مبارزه با ناراحتی‌ام شروع به پیاده روی کردم. آنقدر هوا گرم بود که گاهی احساس می کردم بخار از کف آسفالت بلند می‌شود. با این حال باز هم به پیاده روی‌ام ادامه دادم. نزدیک سه ایستگاه پیاده رفتم و بعد سوار مترو شدم. به خانه که رسیدم احساس سر گیجه داشتم. به زور کمی غذا خوردم و به مادر گفتم: – حالم خوب نیست و باید بخوابم. نمی دانم چقدر خوابیدم، با حالت تهوع بیدار شدم و خودم را به دستشویی رساندم. مادر خودش را به من رساند و کمرم را مالید و با نگرانی پرسید: –امروز زیر آفتاب یا توی گرما بودی؟ آنقدر بالا آورده بودم که اصلا نای حرف زدن نداشتم. با صدایی که از ته چاه می‌آمد جواب دادم: –زیادپیاده روی کردم. به زور خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم. مادر فوری برایم شربت درست کرد و اسرا هم کمکم کردتا بخورم. انگار داخل شربت قرص خواب آور ریخته شده بود، چون دوباره خوابم گرفت. با نوازهای دستی لابه لای موهایم چشم هایم را باز کردم و با دیدن آرش ابروهایم بالا رفت. بالبخند و غمی که در چشم هایش بود سلام کرد. –سلام...تو کی امدی؟ –چند دقیقه‌اس عزیزم. بهتر شدی؟ با باز و بسته کردن چشم هایم جواب دادم. خواستم بلند شوم که نگذاشت و گفت: –دراز بکش، بعد دستم را در دستش گرفت و گفت: –ببین یه روز ازت غافل شدم چه بلایی سر خودت آوردی. آخه تو این گرما کدوم آدم عاقلی پیاده روی می کنه؟ دلخور نگاهش کردم. آهی کشید و گفت: –می‌دونم باید بهت زنگ می زدم و میومدم دنبالت، کوتاهی از من بود. ببخشید. درگیر مژگان و کیارش بودم. –نه بابا، اشتباه خودم بود. الانم خیلی بهترم چیزی نشده که، نگران نباش. –رنگت پریده، اونوقت میگی چیزی نشده. –این به خاطر تهوعی بود که داشتم، الان دیگه ندارم، غذا بخورم خوب میشم. بلند شد و در اتاق را باز کرد و مادر را صدا زد. مادر فوری خودش را به اتاق رساند. آرش گفت: –مامان جان رنگش پریده الان باید چی بخوره، خوب بشه؟ –مادر کنار تختم ایستاد و پرسید: –بهتری؟ –آره، خیلی بهترم. دستش را روی پیشونی‌ام گذاشت و گفت: –خدارو شکر، الان برات یه چیزی میارم بخوری. آرش با نگرانی گفت: –مامان جان، ببریم دکتر یه سرمی، آمپول تقویتی چیزی بزنه بهتر نیست؟ مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت: –نگران نباش چیزهایی که براش درست می کنم رو بخوره تا فردا انشاالله خوب میشه. بعد از رفتن مادر، آرش موبایلش را از روی میز برداشت و گفت: –من برم بیرون زود میام. دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را گرفت و پرسید: –چیزی میخوای؟ روی تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت. –کجا میخوای بری؟ روی لبه تخت نشست و به چشم هایم زل زد. –هیچ جا قربونت برم. می‌خوام یه کم برات خرید کنم، بخوری جون بگیری. –میشه نری؟ با تعجب نگاهم کرد. –الان بودنت اینجا خودش باعث میشه جون بگیرم. دستم را بوسید و با خنده گفت: –عزیزم آفتاب خورده تو سرت مهربون تر شدیا، از فردا روزی دو سه ساعت برو پیاده روی. هردو خندیدیم. پرسیدم: –چطوری فهمیدی حالم بده؟ –هر چی زنگ زدم گوشیت جواب ندادی، زنگ زدم خونتون، مامان گفت حالت بدشده. منم خودم رو زود رسوندم. لبخندی زدم و گفتم: –ممنون، گوشیم توی کیفمه، کیفمم گذاشتم توی کمدواسه همین صداش رو نشنیدم. احساس کردم آرش راحت نیست. –آرش جان می خوای بریم توی سالن بشینیم؟ –اگه می تونی بیای بشینی بریم. با معجونهایی که مادر برایم درست کرد. حالم خیلی بهتر شد. آرش سر شام گفت که فردا می‌آید دنبالم تا بیرون برویم. ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم. ✍
با صدای زنگ گوشی‌ام فرصتی برای اعتراض پیدا نکردم. فاطمه بود. بعد از کلی سلام واحوالپرسی با فاطمه حالم را پرسید وگفت: –مامانم زنگ زد خونه ی مادرشوهرت که واسه عقدم دعوتشون کنه، زن دایی گفت حالت خوب نیست، گفتم زنگ بزنم هم حالت رو بپرسم و هم خودم تو و آرش خان رو دعوت کنم، البته عقد محضریه ولی دلم میخواد توام باشی. –ممنونم عزیزم. لطف کردی. انشالله که خوشبخت بشی، مبارک باشه. از این که مادر آرش از جریان مریضی من خبر داشت، تعجب کردم. بعد هم از این که زنگ نزده بود حالم را بپرسد ناراحت شدم. بعد از قطع تماس نگاهی به اسرا انداختم . سرش پایین بود و آرام درحال خوردن غذایش بود. هنوز جلوی آرش معذب بود و زیاد حرف نمی زد. بعد از شام مادر و اسرا به جمع و جور کردن مشغول شدند. من و آرش هم روی کاناپه نشستیم. من برایش حرفهای فاطمه را تعریف کردم و او هم گفت: –کاش می گفتی نمی تونیم بریم. –چرا؟ دستی به موهای مشگی و خوش حالتش کشید. –با این اوضاع مژگان و کیارش اصلا فکر کنم مسافرت شمالمون هم منتفیه، اگه بدونی خونه چه خبره. مامان خیلی ناراحته. –چرا؟ چی شده؟ –اون روز که باهم بودیم ومژگان زنگ زدو من رفتم پیشش، مژگان بی خبر رفته بوده شرکت. و کیارش و همکارش رو می‌بینه که خیلی صمیمانه نشستن و دارن میگن می خندن. طاقت نمیاره و به هر دوتاشون توهین می‌کنه و آبروی کیارش بدبخت رو توی شرکت می بره و میاد بیرون. خلاصه وقتی باهاش کلی صحبت کردم وآروم شد، گفت که یا باید کیارش کلا اون خانم رو اخراج کنه یا از اون واحد بره واحد دیگه. –راستی چرا مژگان اون روز سرکار نرفته بود؟ –می گفت مرخصی گرفته، همین امروز فردام واسه این مدل کار کردنشم اخراجش می کنن. حالام که مژگان کوتا امده کیارش کوتا نمیاد میگه چون امده آبروی من رو برده اصلا نمی خوام ببینمش. از اون موقع هم مژگان خونه‌ی ماست. –خب تو با داداشت صحبت کن. –با منم سرسنگین شده میگه مژگان اینجوری نبود کاری به این نداشت که من با کی حرف می زنم با کی عکس می ندازم، از وقتی تو نامزد کردی حساس شده. با تعجب گفتم: –آخه چه ربطی داره؟ –هیچی بابا ولش کن، مشکل از خودشه اونوقت میخواد بندازه گردن تو. –من؟ –نه، منظورم ما بود. احساس کردم آرش همه چیز را به من نمی‌گوید و در مورد من حرفهای بیشتری گفته شده. واقعا اینقدر حساس شدن مژگان برای من هم سوال شده بود. چون آنطور که از فاطمه قبلا شنیده بودم مژگان خانواده‌ی فوق العاده راحتی دارد. چرا باید اینجور مسائل برایش مهم شده باشد. سوال همیشگی‌ام دوباره ذهنم را مشغول کرد ولی دو دل بودم که بپرسم یانه، بالاخره دل به دریا زدم و از آرش پرسیدم: –میگم اگه مژگان پیش خانواده‌اش بره بمونه بهتر نیست، بالاخره آقا کیارش به خاطر رو درواسی هم که شده ممکنه کوتا بیاد. –اتفاقا منم همین رو به مژگان گفتم، حالا بین خودمون باشه، خانواده‌اش مشکلاتی براشون به وجود امده که میگه خونمون همیشه جنگ و دعواست، میرم اونجا اعصابم خردتر میشه. –برای چی؟ آرش مِن ومِنی کردو گفت: –نمی دونم بگم یا نه. فقط قول بده بین خودمون باشه، راستش وقتی این قضیه رو فهمیدم دلیل تنفر کیارش رو از چادریها فهمیدم. البته به نظر من دلیلش بچه گانس، چون همه که یه جور نیستند ولی چون برادر مژگان و کیارش با هم رابطه ی خوبی دارن شاید این محبت باعث شده صد در صد دختره رو مقصر بدونه. –کدوم دختره؟ خیلی آرام گفت: –برادر مژگان یه دختری رو بی آبرو کرده و بعدم ولش کرده. هینی کشیدم و چشم به لبهای آرش دوختم. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: –داداش مژگان کوچیکترین بچه‌ی خانوادشونه. سال آخر دانشگاهه، از اون بچه تخس‌هاست. البته بارها رشته دانشگاهیش رو عوض کرده. چندین ساله که میره دانشگاه. آخرشم ما نفهمیدیم این چی میخونه یا کدوم دانشگاه میره. از منم یه سال بزرگتره ولی هنوز درسش تموم نشده. –خب؟ مثل این که این دختره از شهرستان انتقالی گرفته بوده به تهران و یه ترم با فریدون هم کلاس بودند. حالا دیگه من نمی دونم بین اون دختر و فریدون برادر مژگان چی گذشته، مژگان چیزی بهم نگفت. فقط گفت برادرش دختره رو به یه پارتی دعوت می کنه و اونجا این اتفاق میوفته و دختره هم میره شکایت می کنه و پزشکی قانونی میره و... خلاصه مصیبت میشه دیگه... حالا برادر مژگان گفته که به میل خودش بوده و دختره دنبال تیغ زدنه اونه و اینجوری داره نقش بازی می کنه و اصلا شغلش اینه. ولی دختره گفته که نمی دونسته اونجا از این خبرهاست و ازش سوءاستفاده شده...و فعلا دادگاه و شکایت بازیه دیگه. حالا تاریخ این اتفاق حدودا یکی دو هفته قبل ازخواستگاری من از تو بود. ✍ ...
205 از حرفهاش حالم بد شد و زیر لبی پرسیدم دختره چادری بوده؟ –آره دیگه، پس یه ساعت چی دارم میگم. –چه جور چادری بوده؟ –یعنی چی چه جور؟ –خب هر چادری که چادری نیست. آرش مکثی کرد و گفت: –نمیدونم. من که دختره رو ندیدم. مژگان می‌گفت دختره توی دادگاه گفته چون عاشق فریدون بوده، بهش اعتماد کرده و عشق کورش کرده بوده... با چشم های گرد شده زیر لب گفتم: –بیچاره دختره... حالا برادر مژگان با اون دختره چیکار داشته؟ اونم از نوع چادریش. چطوری ازش خوشش امده؟ آرش که انگار از چیزی که می خواست بگوید احساس شرمندگی می کرد گفت: –دقیق نمی دونم ولی انگار با دوستهاش شرط بسته بوده که مخ دختره رو بزنه. آخه کلا بین پسرا از این شرط بندیها رایجه... کلا خود مژگانم چیز زیادی نمی دونه، میگه وقتی از مامانم می پرسم اعصابش به هم میریزه، واسه همین توی خونه حرفش رو نمی زنن. –پس یعنی به خاطر این اتفاقه که مژگان روی کیارش حساس شده. –احتمالا دیگه. پدرو مادر مژگان آدم های محترمی هستند، حتی خواهر مژگانم دختر خوبیه، نمی دونم این برادرش به کی رفته، کلا بچه ی اذیت کنیه. رفتم تو فکر، دلم واسه اون دختره خیلی می سوخت. یهو یه سوالی امد توی ذهنم. –اون دختره واسه چی انتقالی گرفته بود تهران؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: –منم این سوال رو پرسیدم ولی مژگان هم درست نمی دونست. مثل این که خواهرش با شوهرش تهران زندگی میکنن. اونم امده پیششون. –یعنی الان تنهاست، تنهایی رفته شکایت و دادگاه... پوزخندی زد و گفت: –نکنه میخوای بری کمکش کنی؟ –مگه اشکالی داره؟ پوفی کرد. –توام دلت خوشه ها. احتمالا خانواده اش هم هستند، چون بره شکایت اولین چیزی که بهش گیر میدن خانوادشه. آهی کشیدم و به فرشهای قالی چشم دوختم. خبر وحشتناکی بود اعصابم بهم ریخته بود. با صدای آرش به خودم امدم. –اینارو تعریف نکردم که اعصابت بهم بریزه، مگه اولین باره از این خبرها می شنوی؟ –گنگ نگاهش کردم و اون ادامه داد: –گاهی صفحه ی حوادث روزنامه ها رو بخون، درسته آدم اعصابش خرد میشه ولی لازمه دونستن بعضی چیزها...آگاه بودن از اتفاقهایی که اطرافت میوفتند باعث میشه همیشه احتیاط کنی. –تو می خونی؟ –گاهی که توی شرکت بچه ها روزنامه می گیرن یه نگاهی می‌ندازم، بعضی اتفاقهایی رو که می نویسه باور کردنش سخته، اتفاقهای وحشتناکی که اینی که برات تعریف کردم شاید پیش اونا عادی ترینش باشه. –عادی؟ –آره، خیلی عادی، تو روحیت حساسه وگرنه برات تعریف می کردم. الانم اگه می دونستم اینقدر حالت بد میشه اصلا بهت نمی گفتم، نگاه کن دوباره بی رنگ ورو شدی؟ دستی به صورتم کشیدم. –ولی حالم خوبه. –مامانت راست میگه، ظاهرت خوبه ولی هنوز ضعیفی...دلم می خواست ببرمت خونمون ولی می ترسم بیای اونجا اعصابت خرد بشه. من میرم پس فردا صبح خودم میام دنبالت بریم دانشگاه، نبینم دوباره خودت راه بیفتیها... سرم را به علامت تایید تکان دادم. اخمی مصنوعی کرد و گفت: –هنوز که تو لکی، بابا فراموشش کن، خوبه تو توی آگاهی جایی کار کنی همون روز اول پس میوفتی. لبخند زورکی زدم و گفتم: –خوبم، فقط داشتم فکر می کردم. –راحیل دعا کن اینا آشتی کنن و رابطشون با هم خوب بشه. البته اینم بگما دیروز که رفتم با کیارش صحبت کردم از حرفهاش حس کردم داره فیلم بازی می کنه که یه کم مژگان حساب کار بیاد دستش وگرنه اول آخر کوتا میاد. چون اونقدر بچه اش براش مهمه که دنبال جدایی و این چیزها نیست. می گفت مژگان به خاطر بارداریش و اتفاقی که برای برادرش افتاده بدبین شده و حساس. وگرنه من قبلا هم با همکارام رفتارم همین جوری بوده و مژگان اعتراضی نداشت. بهم گفت شما‌هم یه کم جلو مژگان مراعت کنید. توقعش از من رفته بالا، با لبخند گفتم: منم جای مژگان بودم عصبانی میشدم خب. نگاهم کردولبخند پهنی زدو گفت: –عصبانی حق نداری بشی ولی دلخور می تونی بشی. –چه فرقی داره. موزیانه خندید. –عصبانیت زود آدم رو پیر میکنه، اصلا چیز خوبی نیست، بخصوص واسه این موضوع بخصوص، ممکنه زود به زود اتفاق بیوفته، پس از الان تمرین کن عصبانی نشی. تو صورتش براق شدم و رویم را برگرداندم. –عه، شوخی کردم بابا، جنبه داشته باش. برایش پشت چشمی نازک کردم و گفتم: –مجازات که بشی دیگه از این شوخیها نمی کنی. –من که گردنم از مو باریکتره، شما حکم رو اجرا کن، احتمالا الان در لحظه حکم رو هم توی ذهن خودت دادی دیگه. تابی به گردنم دادم. –باید امشب توی ماشین بخوابی، جوری که من از اینجا ببینمت، مثل اون دفعه. خنده ایی کرد و مظلوم نگاهم کرد. –چه قاضی بی انصافی، دیسک کمر می گیرما. البته بهتر، حوصله‌ی خونه رو ندارم. –خب شب بمون اینجا. –نه بابا، اینجا راحت نیستم، سخته. همون می خوابم توی ماشین. –واقعا؟ –حالا می بینی، ولی به بقیه نگی‌ها. فکر کردم شوخی می کند، ولی وقتی خداحافظی کردو رفت. نیم ساعت بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است.
صبح که برای نماز بلند شدم، اولین کاری که کردم از پنجره بیرون را نگاه کردم. هنوز آنجا بود. چرا از حرفش کوتاه نمی‌آید. فوری برایش پیام دادم: مجازاتت تموم شد، برو خونه دیگه. او هم نوشت: –سلام، صبح بخیر. حالت بهتره؟ از حول این که زودتر برایش بنویسم که به خانه برود، سلام یادم رفته بود. با شرمندگی و عذرخواهی جوابش را دادم. نوشت: –دلم می خواست ببینمت، ولی می دونم نمیشه، باشه میرم، فعلا خداحافظ. از کارهایش سردرنمی‌آوردم. ولی از این که رفت نفس راحتی کشیدم. ان روز بعد از ظهر مادر آرش زنگ زد و حالم را پرسید. از این که دیر زنگ زده بود عذرخواهی کردو گفت: –راحیل جان خیلی گرفتارم اصلا بعضی وقتها یادم میره می خواستم چیکار کنم. مثلا دیروز موقع غذا درست کردن با خودم گفتم کارم تموم شد به راحیل زنگ میزنم، ولی یادم رفت، اونقدر که فکرم مشغوله...از این که زود در موردش قضاوت کرده بودم واز دستش ناراحت شده بودم احساس شرمندگی کردم. بنده‌ی خدا انقدر درگیری فکری دارد که نباید توقعی داشته باشم. باید بیشتر مراعاتش را بکنم. –اشکالی نداره مامان جان، انشاالله که مشکلات برطرف میشه، دستتون درد نکنه زنگ زدید. آهی کشیدو بعد از کمی تعارفات همیشگی خداحافظی کردیم. فردای آن روز آرش دنبالم آمد و باهم به دانشگاه رفتیم. موقع برگشت آرش نگاهی به گوشی‌اش انداخت وتعجب زده گفت: –دوتا تماس از خونه داشتم، پنج تا تماسم از مژگان. –خب چرا جواب ندادی؟ –سر کلاس گذاشته بودمش روی سایلنت. فوری با گوشی مادرش تماس گرفت. –الو مامان، سلام، کارم داشتید؟ همانطور که حرف می زد به طرف ماشین رفتیم. بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدو با لبخند نگاهم کرد. –معلومه خبر خوبیه؟ –یه خبر بده، یه خبر خوب، اولش کدومش رو بگم؟ –خبر خوب. –آشتی کردند. –راست میگی آرش؟ سرش را تکان داد. –خداروشکر، حالا چطوری؟ –آهان، چطوریش برمی گرده به اون خبر بده. –یعنی چی؟ –یعنی مژگان حالش بد میشه، فکر کنم فشارش میوفته، بعد چند بار به من زنگ میزنه می بینه، جواب نمیدم، از مامان می خواد زودتر من رو پیدا کنه و خبرم کنه که بریم پیش دکترش. وقتی مامانمم زنگ میزنه و از پیدا کردن من مایوس میشه به کیارش زنگ میزنه، بعد باهم میرن دکتر و اونجا با هم حرف می زنن و آشتی می کنند. الانم مامان گفت دارن میرن رستوران غذا بخورن. دکتر گفته مژگان نباید فشار عصبی داشته باشه وگرنه ممکنه زایمان زودرس داشته باشه. –پس باید خیلی مواظب باشن. –اهوم. همین جمله‌ی دکتر کافیه که کیارش دیگه چهار چشمی مواظب مژگان باشه. آخه تو نمیدونی بچش چقدر براش مهمه. آرش ماشین را روشن کرد و با یه خیال راحتی ادامه داد: –از این که آشتی کردن و مسئولیت مژگان از گردنم افتاد حس خوبی دارم. –چه ربطی به تو داره. –عه، مگه میشه ربطی نداشته باشه، بخصوص با سفارشهای هر روزه‌ی کیارش خان. –روسایلنت بودن گوشیت حکمتی داشته ها... –آره، ولی خب احتمالا مژگان یه غرغر برام کنار گذاشته دیگه. از حرفش خوشم نیامد، آرش نباید این اجازه را به مژگان بدهد...ولی حرفی نزدم. آرش می خواست سر چند تا ساختمان برای سفارش گرفتن سر بزند برای همین از او خواستم که من را به خانه سوگند برساند. قبلش با سوگند تماس گرفتم وخبر دادم که یک وقت دوباره مهمان نداشته باشند. همین که از در خانه‌ی سوگند وارد شدم آنقدر ذوق و احساس توی نگاهش دیدم که نیازی به پرس و جو نبود. –بله رو گفتی سوگند؟ لبخند پت و پهنی زدو با صدای کشیده و بلند گفت؛ _بلللهه بغلش کردم وبا خوشحالی بوسیدمش –مبارک باشه عزیزم. –یعنی محرم شدید؟ –نه بابا، چه خبره، فردا میریم آزمایش و این چیزها...آخر هفته اگه خدا بخواد محرم می شیم. «امروز چه روز خوبی بود، خداروشکر که همش خبرهای خوب می شنوم.» ✍
207 آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت: –دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچه‌ایی را هم آورد و جلویم گذاشت. رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت. با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم: –وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه. –پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره. سوگند رو به من دنباله‌ی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت: –راحیل تو می تونی... هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس. بعد لبخندی زد و ادامه داد: –چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی، مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه. امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کم‌کم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده. به خاطر لطفی که بهمون می کنی. –این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم. از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم. اون روز تمام سعی‌ام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم. آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند. مخالفت کردو گفت: –وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی. –درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره. نفسش را بیرون داد و گفت: –باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت. صبح که به خانه‌ی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند. من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم. ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود. تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت: –یه خبر خوش. گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم: –چی؟ –سفر آخر هفته مون سر جاشه. –عه؟ تو که گفتی کنسله. –نه دیگه آشتی کردن. با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند. –فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم. –خرید چی؟ فکری کرد و گفت: –مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم. –آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم. –خب پس فردا بیا. –می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمی‌خواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتری‌اش داده خراب شود. –باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید. با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم: –ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه. لبهایش را بیرون داد و گفت: –یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟ از حرفش خنده‌ام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم. –به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش...یعنی می گیری لباس رو می زنی؟ قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت: –حالا دیگه...لازم بشه لباسم میزنم. از حرفش دوباره بلند خندیدم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خنده‌ی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد. آرش با صدای عصبی گفت: –هیس، آرومتر، چه خبره. من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم. از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد. از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود. بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت. –بریم شام بخوریم. بعد از سفارش دادن غذا، دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم. نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. دستش را روی دستم گذاشت و پرسید: –ازم ناراحتی. –نه. برای چی؟ –نباید اونجوری بهت می گفتم. –مجازاتم بود دیگه. ممنون که تذکر دادی. با چشم های گرد شده نگاهم کرد. بعد لبهایش به لبخند کش امد. –مجازاتت مونده هنوز. –بد جنس دیگه سواستفاده نکن. ✍ ...
آرش با تعجب گفت: –یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟ –قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی... –واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری. چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم: –خدایا خودت رحم کن. بعد نگاهش کردم. – حالا مجازاتت چی هست؟ لبخند کجی زد و به چشم‌هایم زل زد. –چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟ –عمرا اگه بتونی؟ –نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟ –اتفاقا آسونترین مجازات روی کره‌ی زمینه. –باید یه لیوان آب بخورم؟ خندید و گفت: –چه ربطی داره؟ –آسونترین میشه همین دیگه. –نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم. پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم. او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت. –اینقدر خنده داشت؟ –آخه یهو یاد یه چیزی افتادم. تکه‌ایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت: –چی؟ سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم: –یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: –دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه... –نخیر قبول نیست... –مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم. سوالی نگاهش کردم. –خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه. حالا شامت رو بخور. از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم. ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت. «دوستم داری» را از من بسیار بپرس «دوستت دارم» را با من بسیار بگو. با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید. –داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهن‌تر شد. –می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی. نگاهم را ازش گرفتم و گفتم: –چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟ –عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزه‌ی دیگه‌ایی داره. لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم: –من و میخوای اذیت کنی؟ لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. –راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم...این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد: "دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد." از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم: ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی. –باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد. بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند. موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت: –موقع خواب ذکرت یادت نره. مشتی حواله‌ی بازویش کردم و گفتم: –بد جنس... موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد...بهترین مجازاتی که می‌شود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمی‌خواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود. از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوه‌هایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازه‌ایی کشید و پرسید: –خوابت نمیاد؟ – چرا خیلی. اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم. با گوشی‌ام مشغول بودم که آرش پیام داد. ✍ ...
–خانم، من خوابم میادا... –خب بگیر بخواب... –منتظرم چطوری بخوابم؟ اگه از نیمه شب بگذره قبول نیستا. جوابش را ندادم. –وای.. خوابیدی؟ –راحیل پاشو پیامت روبفرست، نخواب...مقاومت کن. دو دقیقه دیگه فرستاد، –کجا رفتی؟ دوباره فرستاد: مجازاتت سخت تر میشه، از روز اول ذکر داری بامبول در میاری ها؟ سکوت کرده بودم ولبخند از لبهایم جمع نمیشد. بعد از یک دقیقه نوشت: «سکوت کرده‌ام و صدایم زندانبانِ دختریست که می‌خواهد بگوید: «دوستت دارم» چند دقیقه به پیامش نگاه کردم و چقدر دلم خواست برایش بهترین جمله را بنویسم. جمله ایی که دوست داره بشنوه. نوشتم: «چقدر تو مهربانی، چه خوب است که این همه دوستت دارم.» می توانستم تصور کنم که با چه لبخند پهنی پیامم را می خواند. بعد از دانشگاه آرش من را به خانه‌ی سوگند رساند. موقع خداحافظی لپم را کشید و گفت: – کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. تقریبا تمام ساعتی را که آنجا بودم را دوخت و دوز کردم. مادر بزرگ زنگ زده بود که مشتری برای پرو بیاید. وقتی مشتری لباس را پوشید چند تا ایراد داشت که مادر بزرگ نشانم داد و با اشاره گفت که بر طرفشان کنم. نزدیک غروب بود که کار اُتو کاری‌اش هم انجام شد و تحویل دادم. برای کار اولم همه گفتند خوبه، ولی خودم زیاد راضی نبودم. در حین کار سوگند از نامزدش تعریف می کرد. از برخوردش و وقار و متانتش، آنقدر با ذوق می گفت که در دلم خدا را شکر کردم که بالاخره سوگند آن جور که خودش دلش می خواست سرو سامان پیدا کرد. برای آخر هفته مراسم عقد محضری داشتند. سوگند دعوتم کرد ولی من عذر خواهی کردم و گفتم آرش قبلا برنامه چیده و نمی توانم بیایم. آرش که به دنبالم آمد. اصرار کرد که به خانه‌شان بروم. ولی من باید برای مسافرت وسایلم را آماده می کردم، برای همین نشد که بروم. قرار گذاشتیم که وسایلم را جمع کنم و فردا که دنبالم آمد بعد از خرید به خانه‌شان برویم. تا صبح زود به طرف شمال راه بیفتیم. بعد از این که کارهایم را انجام دادم نگاهی به ساعت انداختم نیم ساعت بیشتر تا نیمه شب نمانده بود. فوری گوشی را برداشتم و برایش همان متن دیشب را فرستادم. جواب داد: –قبول نیست، تکراریه... –خب ذکر تکراریه دیگه... –نه، تکراری نباشه. –یه هفته مجازات کردی تازه سفارشم میدی؟ استیکر خنده گذاشت وبعد از چند دقیقه نوشت: – عاشق این حاضر جوابیاتم. یک قلب برایش فرستادم وصفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد. صبح فردا به بازار رفتیم و یک چمدون انتخاب کردیم. سر رنگش با هم تفاهم نداشتیم. آرش می گفت قرمز باشد. من می گفتم بنفش قشنگ است. آخرش تصمیم گرفتیم سنگ، کاغذ قیچی بیاریم هر کس برنده شد، حرف او باشد. من برنده شدم ولی دلم نیامد و گفتم: – همون قرمزی که تو گفتی رو بخریم با کتونیاتم سته. سرش را پایین انداخت و با شرمندگی ساختگی دستش را جلوی صورتش گرفت وگفت: –من الان تحت تاثیر گذشت شما قرار گرفتم. همون بنفش رو بخریم. آنقدر تعارف کردیم که خانم فروشنده از دستمان سر سام گرفت وگفت: –به نظر من رنگ صورتی بخرید که تلفیق هر دو رنگه... آرش زیر گوشم گفت: –تا از مغازه بیرونمون ننداخته بخریم بریم. همان موقع یک چمدان زرد توجهم را جلب کرد. پرسیدم: –آرش اون زرده چطوره؟ –ببین دیگه هر رنگی بگی می خریم، فقط زودتر بریم. بالاخره چمدان زرد را خریدیم. بعد آرش برای خودش لباس راحتی و چیزهای ضروری که می خواست را خرید. بعد ناهار خوردیم و من را رساند خانه‌شان و خودش به سرکار رفت. آن روز آرش یک تیشرت و شلوار ست برایم خریده بود. پوشیدمش و کمی به خودم رسیدم. موهایم را برس کشیدم و با گل سر کوچکی که داشتم تکه ای از موهایم را از دو طرف گوشم بالای سرم جمع کردم و بستم. شب که آرش برگشت جلوی در به استقبالش رفتم. با دیدن تیپ جدیدم آنقدرذوق زده شد که بدون ملاحظه بغلم کرد و گفت: –چقدراین لباسه بهت میاد. به زور خودم را از او جدا کردم و اشاره کردم به مادرش که در آشپزخانه بود. آرش از جلوی در آشپز خونه به مادرش سلام کرد. –سلام، پسرم، خسته نباشی. بعد رفتیم توی اتاق ودوتایی وسایل هایمان را در چمدان جمع کردیم و آماده گذاشتیم گوشه ی اتاق. موقع شام خوردن آرش ماجرای چمدان خریدنمان را برای مادرش تعریف کرد. مدام در تعریفش اغراق می کرد برای این که مادرش را به خنده بیندازد. آنقدر از خنده های مادرش ذوق زده شده بود که برایش قضیه‌ی لیوان مسی را هم تعریف کرد و من را حسابی خجالت داد. برای اولین بار بود که سه تایی با مادر آرش آنقدر بهمان خوش گذشت. ✍ ...
ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت: –پاشید زودتر بخوابیم که صبح خواب نمونیم. روی تخت آرش دراز کشیدم و گوشی‌ام را دستم گرفتم. در ذهنم دنبال یک متن قشنگ می گشتم که آرش امد کنارم دراز کشیدو پرسید: –چیکار می کنی؟ –می خوام مجازاتم رو انجام بدم. گوشی را از دستم گرفت و کنارگذاشت و گفت: –وقتی خودم اینجام چرا میخوای بنویسی؟ خودم را به آن راه زدم. –چه ربطی داره، پس بعدا نگی انجام ندادما، خودت نذاشتی...بعدساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و گفتم: –شب بخیر. نیم خیز شد و ساعدش را زیر بدنش ستون کرد و گفت: –تانگی که من نمی خوابم. می دانستم حرفی را که بزند به آن عمل می کند. چشم هایم را کمی باز کردم. –پس مجازات عوض کردنم داریم؟ اگه شرایطش مثل الان باشه، اشکالی نداره. –فکر نمی کنی داری زور میگی؟ قیافه ی حق به جانبی گرفت وگفت: –اصلا. چشم هایم را در حدقه گرداندم و گفتم: خیلی خوب، دراز بکش میگم. –باید توی چشم هام نگاه کنی بگیا. اینبار من نیم خیز شدم وباتعجب نگاهش کردم و گفتم: –راحت باش، هر چه دل تنگت می خواهد بگو. –عه، اشکالی نداره؟ می تونم بگم؟ در صورتش براق شدم و بالشتم را برداشتم و گفتم: –اصلا من میرم روی کاناپه بخوابم. زود بالشت را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و اخمی مصنوعی کرد و گفت: –خیلی خب بابا، چه زودم بالشت واسه من جدا می کنه، دیگه نبینم از این کارها بکنیا، من کتکتم زدم قهر نمی کنی... خنده ایی کردم. –آهان، پس نقطعه ضعفته، یادم باشه برای مجازاتهای بعدی. چشم غره‌ی خنده داری بهم رفت و من هم همان موقع گفتم: –دوستت دارم. بعد سرم را روی بالشت گذاشتم و سعی کردم خنده ام را نشان ندهم وچشم هایم را بستم. آرش انگار خشکش زده بود. نه تکان می‌خورد نه حرفی میزد. چشم هایم را باز کردم دیدم به همان حالت مانده است. به زور سرش را فشار دادم روی بالشت و چشم هایش را با دستهایم بستم. ناگهان غافلگیرانه مرا در آغوشش کشید. سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم: –اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم. شروع به نوازش کردم موهام کرد و آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: –می دونم عزیزم. تو گاهی به خاطر من خیلی اذیت میشی، این که همه رو تحمل می کنی و به روی من نمیاری یعنی ثابت کردن علاقه ات... بعد نگاهم کردونمی دانم در چشم هایم چه دید که ادامه داد: –فکر کنم خیلی خوابت میاد، شب بخیر. سرم را کمی عقب‌ کشیدم و روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم و گفتم: –شب بخیر. صبح که برای نماز بیدار شدم، دیگر خوابم نبرد با چراغ قوه‌ی گوشی‌ام یکی از کتابهای آرش را که قبلا کمی از آن را خوانده بودم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم. هوا کمی روشن شده بود چشم های من هم درد گرفته بود، شارژ گوشی‌ام هم رو به اتمام بود. پرده را کنار زدم نور بی جانی وارد اتاق شد. آرش دیگر باید بیدار میشد. لبه‌ی تخت نشستم و تکه‌ایی از موهایم را در دستم گرفتم و روی صورتش کشیدم. قلقلکش امد. چشم هایش را باز کرد. قرمز بودند. لبخندی زد و بالشتش را روی صورتش گذاشت و با آن صدای خواب آلودش که من عاشقش بودم گفت: –اذیت نکن راحیل، خوابم میاد. باخودم فکر کردم چطوری بیدارش کنم که خواب از سرش بپره، یاد آن روز افتادم که لیوان آب را رویم ریخت و موهایم را خیس کرد. هنوز تلافی نکرده بودم. لبخند موزیانه‌ایی روی لبهایم نشست و تصمیم گرفتم بروم یک لیوان آب بیارم. هم زمان آرش که از سکوت من تعجب کرده بودبالشت را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد و فوری بلند شدنشست وگفت: –نه راحیل، فکر لیوان رو از سرت بیرون کن من نمیخوام ضربه مغزی بشم. از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم و خنده ام گرفت. –اصلا میرم چند تا لیوان پلاستیکی می خرم واسه اینجور وقتها که تواسترس نداشته باشی. دستی به موهای به هم ریخته اش کشید. خم شد و در آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت: –کلا بیا دیگه این شوخی رو فراموش کنیم، خطرناکه دیدی اون آقا گندهه رو کم مونده بودکورش کنی... –ولی به نظرم بهتر اینه که شما اون ماجرا رو فراموش کنی حالا یه بار یه اتفاقی افتاد دیگه... –واسه همین میگن از اتفاقات عبرت بگیرید دیگه...من به فکر خودمم... بعد قیافه اش را بامزه کرد و ادامه داد: –اگه یه بلایی سرم بیاد چی؟ صدای مادرش نگذاشت جوابش را بدهم. –بچه ها زودتر آماده شید، کیارش اینا چند دقیقه دیگه می رسن. آرش فوری بیرون رفت و من هم لباسم را عوض کردم و با موهایم درگیر بودم که آرش را لباس عوض کرده روبرویم دیدم. «لباسهاش کجا بود، کی عوض کرد.» –بده ببافمشون توی راه اذیت نشی. همانطور که موهایم را می بافت گفت: –راحیل خیلی مواظب موهات باش ها، من خیلی دوسشون دارم. ✍
بعد عمیق بو کشید و گفت: –بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که می‌گفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟ –نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد خمیازه ایی کشیدم. پرسید: –خوابت میاد؟ –یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم. بالشتی برداشت. –الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطرش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم. او هم محکم بغلم کرد و زیرگوشم گفت: –چقدر این غافلگیریات رو دوست دارم. صدای آیفن باعث شد از هم جدا بشیم. آرش با لبخند گفت: –خیلی دوستت دارم راحیل. صدای مادر آرش مارا از روی ابرها پایین کشید. –آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه. آرش فوری گفت: –تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا. وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه: جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه... مژگان رو به من کردو پرسید: –آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه. نگاهی به آرش انداختم و نمی‌دانستم چه بگویم که آرش گفت: –اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد: – بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه. مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت. مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلونشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم. آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و بالبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد. تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت: –آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد. –مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره. مامان آرش دیگر حرفی نزد. نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم. شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند... بالاخره مادر است...مادرها با آدم های دیگر فرق دارند... با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم. کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم. وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت: –میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره. –نه، اشکالی نداره، می خورم. همگی دور میز نشستیم وآقایی برای سفارش گرفتن آمد. کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغزسفارش داد. آرش گفت: داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه... وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. مژگان نگاهی به کاسه‌ی مشترک ما انداخت و گفت: –چه رومانتیک! آرش گفت: –واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین... پریدم وسط حرف آرش و گفتم: –نه، می خورم. آرش نگاهی به من کردوگفت: –می خوری ولی زوری... دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم: –آرش... کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد. بقیه هم که انگار نشنیده بودند. کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید. هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت: – خوردنش برات راحت تره. بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت. من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلی‌ان رو بروی پیشخوان بود. کیارش را راحت میدیدم. مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید: –کجارفت؟ مادر آرش گفت: –شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره. –مژگان متفکر گفت: –فکر نکنم. بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت: –این چرانیومد الان غذاش سرد میشه. –خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت. –گوشیم مونده توی ماشین. آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشی‌اش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد. سینی را کنار آرش گذاشت ودرگوشش پچ وپچی کرد. آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت: –شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش. از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود! باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد. فقط با تعجب نگاهش می کردم. ✍
مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمی‌دانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم... واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد. شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر...باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت: – بخوردیگه، روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد. احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد. زیرگوش آرش گفتم: –میری یه کاسه خالی بگیری؟ باتعجب نگاهم کرد. دوباره آرام گفتم: –واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد... آرش رفت کاسه‌ایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد. بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد. آرش گفت: –داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن. باهمان صدای بمش گفت: –نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانی‌اش بود ترسیدم. کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم. مژگان باطعنه گفت: –خداشانس بده... انگار بعضیها مهره‌ی مار دارن. آرش باخنده گفت: – اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها...من که جای شاخام داره میخاره، بعدسرش را خاراند. –تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده، نمی دونم چطور شدکه... آرش حرفش را برید و گفت: –مژگان خیلی بی انصافی، اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه... –همون دیگه، مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدون خواست من برام کاری انجام بده مهمه... آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت: –مسئله این است بودن یانبودن... حرف مژگان درست بود. چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود. البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود. آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند. ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنه‌های گاه به گاه مژگان را جدی نمی‌گرفتم. بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت: –از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش. –آره می دونم. آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم. دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم. من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد. وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم. همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد: –خوبی؟ باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم. خواب بود. دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم: –خسته نباشی. با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید. از آینه نگاهم کرد. چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم. دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم" من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم. لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند. مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم. چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود. بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است. آرام از آرش پرسیدم: –میوه می خوری برات پوست بکنم. بالبخند گفت: –اون که دیگه میوه نمیشه، میشه عسل. لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینی‌ام گذاشتم. آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد: – خوابه. ✍
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم. همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت: –میوه پوست می کنی؟ –بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم: –بفرمایید. گرفت وتشکر کرد و گفت: –بده من براتون پوست می کنم. –فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم. چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت: –خودتم بخور. –حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکه‌ی دیگری به طرفش گرفتم. –از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی. از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم: –بگیر. باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد. –مادرش خنده ایی کرد و گفت: –حالا من هر دفعه که شمال می‌رفتیم پوست می‌کندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست. آرش خندید و گفت: –آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد: –ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من... حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم: –آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم. بعد از خوردن میوه ارش گفت: – راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم: –خیلی قشنگه... بعد از چند دقیقه پرسیدم: چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟ نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟ –خسته شدی؟ –نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم. بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه. زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم. آرش گفت: –باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا. هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید: –دختر تو نپختی توی اون چادر؟ –چرا خیلی گرمه. –آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت: –بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه. کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس. مادر ارش هم دنبال ما می‌آمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟ باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد. بوی دریا می‌آمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم. نگاهی به آرش انداختم وگفتم: –اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند. هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود. –هوای این سمت ویلا خنک تره... –آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید: – قدم بزنیم؟ با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم: –اگه تو خسته نیستی من از خدامه. نگاه مهربانی نثارم کرد. –مگه باتو بودن خستگی داره... لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم. کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت: –روی شنها بشینیم؟ –اهوم. او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم. نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت. با صدای زنگ گوشی‌اش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد. –امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم. حرفش که تمام شدگفت: –راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه. به طرف ویلا پاتندکردیم. –آرش مسابقه بدیم؟ –برو بابا عمرا تو به من برسی. –چیه فکرکردی یوسین بولتی؟ –اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم. –اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته. دوما: واسه یه خانم کُری نخون. اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم، دوما... –ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟ بعد خم شد به حالت دو، گفت: –یک، دو، سه... ✍
همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن. من هنوز آمادگی نداشتم، «ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟» بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت: –هنوز هیچی نشده کم آوردی؟ –نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی. –ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا. نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت: –برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه. من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم. –کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه... همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم. برگشتم وپشتم را نگاه کردم، او هم خم شده بودو با فریا می شمرد. همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم، ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود. کم‌کم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم. تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود. انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش امده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خنده‌اش گرفته بود. من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم: –رسیدیم، من برنده شدم. همانجا روی زمین ولو شد و گفت: –با نامردی؟ از نفس افتاده بودم. حتی نمی‌توانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم و سرم رو روی قلبش گذاشتم. آنقدر محکم می کوبید که احساس کردم الان بیرون می‌آید. نفس نفس میزد. باهمان حال گفت: –ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی. –فعلا که تو صورتت شده عین لبو. –ازخودت خبرنداری... –ازگرما دارم می پزم آرش. درجابلندشدو دستم را گرفت وگفت: –بدو بریم داخل. –دستم را آرام از توی دستش درآوردم وگفتم: –نمی تونم آرش...صبرکن یه کم حالم جابیاد. جلویم زانو زدو صورتم را در دستهایش گرفت وگفت: –برم برات آب خنک بیارم؟ –نه. –بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کردوبا لحن خنده داری گفت: –بپر بالا. ار حرفش خنده‌ام گرفت. مهربانی‌اش پرانرژی‌ام کرد. همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم: –پاشو بریم. دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم. –اینجا ویلای کیارشه؟ –آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون. ولی کیارش رضایت نداد. –اینجا که قشنگه... –آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنک‌تره. البته از این جا بزرگترم هست. وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خورده‌اند و رفته‌اند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونه‌های برنج بود و تمیزنشده بود. روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد. آرش چمدان را برداشت وگفت: –پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار. پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم. بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم. آرش لبخندی زد و گفت: –برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم. –من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای. لبخندی زدم وگفتم: –باشه ممنون. صدای اذان از گوشی‌ام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم. موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که می‌شود خشکش کنم، اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا. پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم. باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد. –گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا. –چقدر مهربونی آرش، ممنونم. یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت: –نه به اندازه ی شما... غذا جوجه کباب بود. آرش می‌گفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد. بعد از خوردن غذا آرش گفت: –خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست. نگاهش کردم و گفتم: –اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟ به زور جواب داد: –نه، برو. معلوم بود خیلی خوابش می‌آید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمی‌آمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم. موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم. ✍ ...