#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت89
اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه کتابخانه رفته باشد.
دوستش سوگند را دیدم، دل، دل می کردم برای این که سراغ راحیل رو از او بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد.
با خوشحالی سارا را صدا کردم و سراغ راحیل رو از اوگرفتم.
اخم هایش در هم رفت و گفت:
– من چه می دونم مگه من به پای راحیلم.
با تعجب گفتم:
– چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس.
رویش را برگرداندو گفت:
–خودت چرا نمی پرسی؟
نمی دانستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاق تربود. خیلی جدی بهش گفتم:
–اگه اینقدر سختته نپرس، اصلامهم نیست.
بعد هم به طرف کتابخانه راه افتادم.
صدای قدم هایش می آمد ولی من اعتنایی نکردم.
خودش را به من رساندو گفت:
– خب بابا می پرسم.
اخمی کردم و گفتم:
–نمی خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم.
دوباره راهم را ادامه دادم.
وارد کتابخانه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیامده.
گوشیام را از جیبم درآوردم که تا زنگ بزنم وخبری از او بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم را کنترل کنم.
آن روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می بینمش کمی آرام شدم.
وقتی از شرکت به خانه رسیدم، مامان دوباره سوال پیچم کردو از راحیل پرسید. هر چه من بیشتر از راحیل برایش می گفتم او متعجب تر میشد، که آخرش گفت:
– آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که در موردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟
لبم را گزیدم و گفتم:
–نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق می کنم حتی یه زنگم نزده.
مادر چهره اش را در هم کرد و گفت:
– اوه، اوه، کی میره این همه راه رو...چقدرم ناز داره.
خنده ایی کردم و گفتم:
–خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه می خرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه.
مادر با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها...چی میگی تو پسر...
وقتی سکوتم را دید، ادامه داد:
–حالا اگه قسمت شدوازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی.
با تعجب گفتم:
–مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد.
مامان با اخم نگاهم کردو گفت:
– یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟
لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه.
ــ ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خوب عروسی رو مختلط نمی گیریم.
ــ خب بعدش چی؟
ــ بعدش هیچی...مگه چادر چشه.
مادربا حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل اینقدر برایش غیرقابل هضم است.
تارسیدم کلاس، مثل کسی که دنبال گمشده ایی است، چشم دوختم به صندلیاش، خالی بود.
رفتم سر جایم نشستم و زل زدم به در.
هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی دانستم چه کار کنم.
با خودم گفتم اگر امروزم نیاید حتما پیام میدهم. دیگر طاقت ندارم.
جزوه ام را روی میز گذاشتم و به علامت هایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم.
خودکار را برداشتم تا مطالب امروز را با دقت یادداشت کنم و بعدا به او بدهم شاید به بهانه ی جزوه دادن بازهم بتوانم چند کلمه ایی با او حرف بزنم.
بعد از تمام شدن کلاس باسعیدبه محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزدو من تمام حواسم به کسایی بودکه در رفت و آمد بودند. ولی هیچ کدامشان راحیل نبودند.
آن روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون آمدم سعید صدایم کردو گفت:
– منم تا یه جایی می رسونی؟
ــ من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد می رسونمت.
تازه حرکت کرده بودم که سارا را که از کنار خیابان پیاده می رفت را دیدم.
سعید گفت:
–عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش.
بی تفاوت گفتم:
– چه معنی داره، خودش بره بهتره.
سعید متعجب نگاهم کردو گفت:
– قبلا که سوارش می کردی، چه معنی داشت؟
ــ قبلا اشتباه می کردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه.
سعید با چشم های گرد شده فقط نگاهم کردو حرفی نزد. من هم بی تفاوت به راهم ادامه دادم.
وقتی رسیدم شرکت دیگر طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می دادم.
اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم وبا خودم گفتم شاید خوشش نیاید. برای همین کمی رسمی تر نوشتم:
–سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیایید؟ اتفاقی افتاده؟
بعد از یک ساعت که مشغول کارهایم بودم باصدای پیام گوشیام بی معطلی بازش کردم.نوشته بود:
– سلام.چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم.انشاالله فردا میام. از خوشحالی گوشیام را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم، پس یعنی فردا می بینمش. چرا می خواسته تنها باشد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت90
هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه اش زده بود ونگاهش به پنجره ی کلاس بود.
غرق افکارش بود. لبهایم کش امد.
دو سه نفر بیشتر در کلاس نبودند. ذوق زده رفتم وصندلی کناریاش نشستم. آنقدر در فکر بود که اصلا متوجه ی من نشد.
صورتش رنگ پریده به نظر می رسید. احساس کردم آن شادابی همیشگی را ندارد. نگران شدم. آرام سلام کردم.
برگشت طرفم با دیدنم کمی جا خوردو خودش رو جمع و جور کردو جواب داد.
ــ نگرانتون بودم. خوبید؟
ــ ممنون، خدارو شکر.
به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
– از چی ناراحتید؟
ــ چیزی نیست.
ــ نگید چیزی نیست، قیافتون داد می زنه که چیزی هست ولی شما نمیگید. نکنه مادرتون مخالفت کردند؟
سکوت کرد.
سکوتش مرا به هول و ولا انداخت. با استرس گفتم:
–نگید که مخالفت کردند. فکر قلب منم باشید.
بازم سکوت کرد.
ــ تو رو خدا حرف بزنید.
نمیدانم درصورتم چه دید که او هم مضطرب شدو گفت:
– بهتون میگم ولی اینجا نمیشه، بعد از کلاس میگم.
نگاه دلخورم را روانه چشم هایش کردم و گفتم:
– چطور دلتون میاد، تا بعد از کلاس باید با نعشم صحبت کنید. من حالم بده. همین الان بگید. بعد در جا بلند شدم وگوشه چادرش را کشیدم و گفتم:
–خواهش می کنم الان بگید.
با خجالت نگاهی به چند نفری که در کلاس بودند انداخت و گفت:
–خواهش میکنم، آقا آرش خودتون رو کنترل کنید.
باشه شما برید بوستان منم میام.
بی حرف از کلاس بیرون زدم، به هیچ کس توجهی نداشتم، فقط می خواستم زودتر بیاد و بپرسم که چه شده.
با استرس داشتم کنار نیمکت قدم می زدم که امد. فوری فاصلمان را پر کردم و گفتم:
– لطفا بدون مقدمه زودتر بگید چی شده.
سرش را انداخت پایین و گفت:
–مادرم همه چیز رو گذاشته به عهده ی خودم. نظر ایشون منفیه، ولی گفت اگه من خودم بخوام اون حرفی نداره.
نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شدوگفتم:
–برای همین دو روزه نیومدید و خواستید تنها باشید. یعنی هنوز به من شک داریدکه بعد از دو روز هنوز تصمیم نگرفتید؟
آرام آرام به طرف نیمکت رفت و نشست وسرش را بین دستهایش گرفت.
کنارش نشستم. کمی خم شدم تا صورتش را ببینم، چشم هایش بسته بود.
شروع کردم به حرف زدن.
–راحیل من بدون تو نمی تونم. به دل من رحم کن. تمام سعیام رو واسه خوشبختیت می کنم. اصلا نگران نباش.
آخه مادرتون که هنوز من رو ندیدن چطوری تصمیم گرفتند؟
سرش را بلند کرد ولی نگاهش زیربود.
–من در موردتون همه چیز رو بهش گفتم. تقریبا به اندازه من، شما رو می شناسه. اون میگه چند وقت دیگه که دوره این علایق تموم بشه، زندگی ما میشه جهنم. چون چیزایی که شاید از نظر خانواده ما ارزشه از نظر خانواده شما ضد ارزشه.
اعتراض آمیز گفتم:
–نه، شاید از طرف خانواده ام خب یه چیزایی اینجوری باشه ولی از نظر من نیست.
سرم راپایین انداختم و آرام گفتم:
–شاید تا یه حدی مادرتون حق داشته باشند، چند جلسه خانواده هامون با هم آشنا بشن نظرشون عوض میشه.
لطفا از مادرتون اجازه اش رو بگیرید که بیاییم. اصلا به عنوان آشنایی نه خواستگاری.
نگاه پر از خواهشم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
–وقتی ما پشت هم باشیم هیچ اتفاق بدی نمیوفته. مطمئن باشید.
راحیل من بهت قول میدم هر چیزی که برای تو مهمه واسه منم مهم باشه، اگرم مهم نبود حداقل باهاش مخالفتی نمی کنم.
دست هایش را در هم گره کرد.
–تو این دو روز خیلی فکر کردم. برای یه دختر خیلی سخته که مادرش که تنها پشتیبانشه ...
بغضش اجازه نداد حرفش را تمام کند. لبهایش را محکم بهم فشار می داد تا اشکش نریزد.
چقدر دلم می خواست بغلش کنم. این رعایت فاصله ی اجباری چقدر برایم زجر آور بود.
ــ می دونم سخته. بخصوص که ارتباط شما با مادرتون اینقدر خوبه. من مطمئنم اگه با هم آشنا بشیم نظرشون عوض میشه.
بعد از یه سکوت طولانی، گفت:
–آقا آرش.
ــ بی اختیار گفتم:
–جانم.
خجالت کشیدنش را با یه مکث طولانی نشان داد وگفت:
–من باید فکر کنم.
بدونه خواست مامانم هیچ کاری نمی خوام بکنم. گرچه من رو آزاد گذاشته. یه هفته صبر کنید اگه جوابی بهتون ندادم. پس قسمت هم نیستیم.
از حرفش، خون در رگهایم یخ بست. بی حرکت فقط نگاهش کردم، یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد. وقتی سکوتم را دید نگاهش را روی صورتم کشید. نگرانی را در چشم هایش دیدم.
صدایم زد، آقا آرش...جوابی نشنید، بلند تر گفت: –آقا آرش
دلم می خواست در همان حال بمانم و او مدام اسمم را صدا بزند.
وقتی به خودم امدم دیدم یقه ی لباسم را گرفته و با رنگی پریده تکانم میدهد.
ــ خوبم نگران نباشید. شرم زده دستش را عقب کشید.
–خداروشکر.
با دیدن لرزش دستهایش قلبم فشرده شد، من باعثش بودم، ناخواسته مدام اذیتش می کردم. به سختی از جایم بلند شدم و گفتم:
– چند دقیقه بشینید الان میام.
سکوت کرد، انگار حتی نای حرف زدن هم نداشت. فوری رفتم دو تا آب میوه گرفتم و برگشتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت91
ـ رنگتون پریده لطفا بخورید.
آب میوه را گرفت و گفت:
–خودتون خوبید؟
–شما خوب باشید، خوبم.
ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یه کم کوتاه بیایید. حداقل به خاطر خدا.
قسمت رو ما خودمون می سازیم.
نگاه گنگی به من انداخت و پرسید:
–به خاطر خدا؟
نگاه گنگش را به پاکت آب میوه ایی که دستش بود، دوخت.
نی پاکت آب میوه را داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود را طرفم گرفت و تشکرکرد. احساس ضعف داشتم، فوری آب میوه ام را خوردم.
راحیل هنوز در همان حالت بود.صدایش زدم جواب نداد، بلند شدو گفت:
– باید زودتر بریم کلاس...چادرش را گرفتم وکشیدم به طرف نیمکت و گفتم:
– لطفا بشین.
برای این که چادر از سرش نیوفتد نشست و گفت:
– استاد راهمون نمیده ها.
نگران گفتم:
– با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا.(اشاره کردم به پاکت آب میوه)
دوتا مک به نی زدو دوباره بلند شدو گفت:
– باید زودتر بریم.
بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و چقدر برایم این همراهی لذت بخش بود.
نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمی خواست بگویم، ولی برای این که نشانش دهم که حواسم به همه چیز هست گفتم:
–فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه.
برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت:
–ممنونم.
وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزند که می گوید فعلا با هم دیده نشویم. همه ی حرف هایش را قبول دارم فقط کارهایی که می گوید انجام دادنش سخت است. بخصوص برای من.
بعد از کلاس می خواستم پیام بدهم که صبر کند تا خودم برسانمش، ولی ترسیدم در دلش بگوید باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمانی شد.
چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل را نگیردو من نگویم که هنوز خبر نداده.
از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کمکم مادرم هم علاقمند شده زودتر بااو آشنا شود.
بعد از این که شام خوردیم، مادر با یک ظرف میوه آمدو کنارم نشست وگفت:
–میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، می خوای من برم خونشون اول بامادرش صحبت کنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مامان جان مثل این که شما از من مشتاق ترید...
ــ من به خاطر خودت می گم، از وقتی حرف این دختره تو خونس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، می ترسم...
مادرم با تعجب حرفم را بریدو گفت:
–چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟
ــ دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه...
بعد آرام ادامه دادم:
– انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می دونید ما با هم فرق داریم.
–کاش یکی مثل خودمون رو می خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا...
نذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
–نگو مامان، حتی فکرش دیونم می کنه.
بلند شدم که به اتاقم بروم، مامان گفت:
–میوه بخور بعد.
دلخور گفتم:
–دیگه از گلوم پایین نمیره.
روی تختم دراز کشیدم و گوشی را دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می خواست این رابرایش بنویسم.
اول اسمش را صدا زدم، طول کشید تا جواب بدهد. نوشت:
–بله.
نوشتم:
–یه دنیا دلم گرفته.
چند دقیقه ای طول کشیدو پیام داد:
– می خواهید حالتون خوب بشه؟
نمی دانم چه اصرای داشت ضمیر جمع به کار ببرد. نوشتم:
ــ آره خب.
ــ با خدا حرف بزنید.
نوشتم:
– باشه، ولی دلم می خواست تو آرومم می کردی...
ــ حرف از محالات نزنید.
برایش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد.
همانطور که دراز کشیده بودم آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت92
دست هایم را توی جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به امدنش نگاه می کردم.
آنقدر دلتنگش بودم که نمیتوانستم چشم ازاو بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خوردو در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق می زنند.
لب زدم و با سر سلام کردم. او هم با بازوبسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالیاش را بپرسم.
گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالیاش مربوط به من است.
بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد.
وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشیام کردم، و به او فهماندم که گوشیاش را چک کند.
بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد.
صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود:
–مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید.
انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشیام نگاه می کردم، گفتم:
–واقعا؟
سکوتی در کلاس حکم فرما شدو همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالیش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بودبگویم.
– عذر می خوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد.
ولی استاد حرفی نزدو صحبتش را ادامه داد.چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کردوچشمهایش می خندید. انگار ازچشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام بازو بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم.
از استاد اجازه گرفتم وازکلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر.
نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی امد.
الوو...
با هیجان گفتم:
– سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟یه خبرخوش برات دارم،
که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره.
ــ چی شده؟
ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه...
ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه.
دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زدو برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–خب زنگ زدم خوشحالتون کنم.
خمیازه ایی کشیدوگفت:
–بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند.
ــ مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده.
خنده ایی کردو گفت:
– اگه دعاهای من می گرفت که آخر هفته می رفتیم خونه نیلوفراینا خواستگاری.
از حرفش تعجب کردم و گفتم:
– مامان شما که خودتونم پی گیر بودید. نگید که...
ــ پیگیر بودم چون می خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم.
نفسش را بیرون دادو گفتم، پس من زنگ بزنم برادرت و...
نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم.
پوفی کردو گفت:
–خیلی خوب، فعلا خداحافظ.
به سرعت گوشی را قطع کردو منتظر نماند وخداحافظی کنم.
چه فکر می کردم چه شد.
در محوطه ی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلیهای کنار بوفه نشسته بودندو طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بودو اوهم چیزی مقابلش نبود. نمی دانم چرا اکثرا چیزی نمی خورد. سوگند طوری با اوصحبت می کرد که احساس کردم از چیزی عصبانی است.
راحیل سرش پایین بود و با گوشه ی کتابی که روی میز بود ور می رفت و گاهی سرش را بالا میاوردو نگاهش می کردو حرفش را تایید می کرد.
خیلی کنجکاو شدم که بدانم باآن تحکم به راحیل چه می گوید.
میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آرام رفتم وروی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش را بالا می آورد سوگند جلوی دیدش را گرفته بودو منم پشتم به او بود. گوشیام را در آوردم و خودم را مشغولش نشان دادم. گوشهایم را تیز کردم، شنیدم که می گفت:
– تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه...زندگی من یادت رفته، تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه...این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا.
راحیل گفت:
–تو حق داری به خاطر تجربه ی تلخی که داشتی...
ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد...
انگار حرفش سوگند را عصبانی کردو گفت:
–دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت
کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، به آرامش برس دیگه، اینقدرم اون مامانتو دق نده.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت93
مگه نمیگی مامانت برات حدیث و روایت آورده که با کسی ازدواج کنید که دین دار وخوش خلق باشه، چه می دونم از این حرفها؟ خب، تو که این چیزا اینقدر برات مهمه چرا گوش نمیکنی؟
صدای راحیل آرامتر از سوگند بود، سرم را عقبتر بردم تا بشنوم چه می گوید.
ــ اولا که پیامبر گفتن دین و اخلاق، خب آرش اخلاق رو داره، دینم داره، مگه گبره که اینجوری می گی. فقط یه چیزایی خوب توی خانوادشون کم رنگه دیگه،،، شایدم خیلی کاراش از روی نا آگاهیه و ...
حرفش که به اینجا رسید، سوگند دیگر جوش آوردو بلند شدو گفت:
–راحیل، چی میگی، مگه بچس که نا آگاهانه باشه...
من هم صاف نشستم وکله ام را بیشتر در گوشیام فرو کردم.
سوگند راه افتادو با حرص به طرف سالن رفت. از صدای صندلیاش فهمیدم راحیل هم بلند شدو همانجور که صدایش می کرد به طرفش دوید.
عذاب وجدان گرفتم، بیچاره راحیل به خاطر من چقدر باید حرف بشنود، لابد آن چند روزی هم که حالش بد بود، به خاطر تحمل کردن همین حرفها بوده است. آن روز که بغض داشت. احتمالا اطرافیانش مدام می گفتند که این پسره به دردت نمی خورد. چقدر این حرف ها را تحمل کرده و چیزی نگفته...
واقعاراحیل چقدر از سر من زیاد بود، یاد حرف های آقای معصومی افتادم که می گفت:
– اگر واقعا می تونی خانم رحمانی روبفهمیش و قدرش رو بدونی برو دنبالش و بدستش بیار، اگه نمی تونی درکش کنی، بهتره به خاطر همون عشقی که خودت می گی نسبت بهش داری فراموشش کنی.
آنقدر فکر کردم که وقتی به خودم امدم کلی از وقت کلاس گذشته بود. یعنی من این همه وقت اینجا نشسته بودم.
کلاسهایی که با راحیل مشترک نبود برایم کم اهمیت شده بود. ولی باید می گذراندم.
به سالن که رسیدم با دیدن صحنه ی رو بروم خشکم زد.
راحیل با پسری که مسئول کتابخانه بود حرف می زد، پسره از اون تیپایی بود که ریش می ذاشتن و یقه سه سانتی می پوشیدند. می شناختمش پسر بدی نبود. احساس کردم یک آن همه ی حس های بد به سراغم امد. حس عصبانیت، حسادت، خشم ...
تا حالا همچین حسی را تجربه نکرده بودم، اصلا برایم مهم نبود دختری که با هم رستوران می رفتیم با پسرای دیگر حرف بزند یا شوخی کند.
نمی دانم چِم شده بود. شاید چون حس کردم تفکرات آقای خبازی مسئول کتابخانه با راحیل همسو است. با این که راحیل با فاصله از او ایستاده بودو به نظر می آمد حرف های جدی میزنند ولی نمی توانستم این فکرهای مزاحم را از ذهنم دور کنم.
شاید یک دقیقه هم نشد که حرفشان تمام شد.
راحیل به طرف در خروجی راه افتاد. من هم همانجا ایستاده بودم. خبازی هم به طرف کتابخانه رفت.
وقتی نزدیک شد با دیدن قیافهام به طرفم امدو گفت:
– حالتون خوبه؟
با صدای کنترل شده ایی گفتم:
– میری خونه؟
همانطور که با بُهت نگاهم می کرد جواب داد:
–بله.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم به طرف درب خروج و گفتم:
–خودم می رسونمت، سر خیابون تو ماشین منتظرت هستم.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
بعد از چند دقیقه امد نشست و گفت:
– شما کلاس دارید، لطفا تا همین ایستگاه مترو من رو برسونید.
با اخم گفتم:
– شما مهمتر هستید.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسید:
–چی ناراحتتون کرده؟
جواب ندادم، ولی بعد از کمی سکوت گفتم:
–دوست داشتید من هم ریش می ذاشتم و یقه ام رو همیشه کیپ می کردم.
بااخم گفت:
–هیچ وقت زود قضاوت نکنید. لطفا اینجور وقتها به جای عصبانیت و زخم زبون زدن، راحت حرف بزنید.
–اگه منظورتون حرف زدن با آقای خبازیه، من قبلا ازشون یه سوال در مورد یه کتاب که توی کتابخونه نبودپرسیده بودم الان از نماز خونه که امدم بیرون من رو دیدند و داشتند می گفتند کجا باید اون کتاب رو پیدا کنم و در موردش کمی حرف زدند.
ــ چه جور کتابی؟
ــ یه کتاب مرجع.
اونقدر شرمنده شدم که دیگر نمی دانستم چه بگویم.
دوباره چند دقیقه سکوت شد، باید عذر خواهی می کردم.
ــ من معذرت می خوام، باور کن اصلا از این اخلاقا نداشتم، نمی دونم چرا...
لبخند تلخی زدو گفت:
–فراموش کنید، اتفاقا خوشحال شدم که از این اخلاقا پیدا کردید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–چرا؟
ــ چون مردی که غیرت نداشته باشه که...
نگاهش کردم وادامه داد:
–البته غیرت، نه تعصب ها.
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
– خب الان این کدومشون بود.
ــ اگه رک بگم ناراحت نمیشید؟
ــ نه، راحت باشید.
زود قضاوت کردن بود.
چیزی نداشتم بگویم، فقط گفتم:
–نمی دونم. هر چی بود تموم شد. در ضمن من قضاوتی نکردم.
ــ خیلی حاضر جواب گفت:
– در ضمن، منم ریش و یقه ی کیپ، جز ملاک های ازدواجم نیست و نبوده. نزدیک ایستگاه مترو رسیدیم، با اصرار پیاده شدو گفت:
ضمنا استراق سمع هم کار خوبی نیست. لحظه ی آخر که سوگند بلندشد، دیدمتون.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت94
بالاخره روز موعودفرا رسیدو برای رفتن به خانه ی راحیل آماده شدیم.
خواستم کت و شلوار بپوشم که مادر گفت بهتره روز خواستگاری بپوشم، برای همین یک شلوار کتان با یک پیراهن و کت تک پوشیدم.
مادرگفت:
– تیشرت و شلوار بپوش بریم، نمی خواد اینقدر رسمیش کنی. اون که هر روز تو رو داره می بینه.
ــ مامان جان، خانواده اش که من رو ندیدند، باید در نگاه اول خوب جلوه کنم...برخورد اول خیلی مهمه.
وقتی سکوت مادرم را دیدم، دوباره گفتم:
–مامان، دلم می خواد یه جوری اونجا با مامان عروست گرم بگیری، که هنوز از در بیرون نیومده زنگ بزنه بگه، بیایید خواستگاری.
مادرم لبخندی زدو گفت:
–خیلیم دلشون بخواد، پسر به این دسته گلی...
خنده ایی کردم و گفتم:
–پس اونا چی بگن، دختر به اون جواهری...
مادرم در صورتم براق شدو گفت:
– بزار بله رو بگیری بعد اینقدر هواخواهش دربیا...مردم شانس دارن والا...
ترسیدم مادرم حس های زنانه اش شعله ور بشود و مادر شوهر گری دربیاورد و آنجاحرفی بزندکه نباید.
پس تمام عوامل آتش سوزی را پنهان کردم و گفتم:
–اگه من پسر خوبی هستم، به خاطر داشتن مادری مثل شماست.
جلوی گل فروشی نگه داشتم، نمی دانم چرا مادرم هم پیاده شد.
یک سبد گل بزرگ انتحاب کردم. مادر کوچکش را برداشت و گفت:
–واسه خواستگاری اونقدر بزرگ بخر، اشاره کرد به سبد توی دستش و گفت: واسه آشنایی همین خوبه.
آنقدر هیجان داشتم که می خواستم بهترین را برایش بخرم، ولی حرف مادر هم برایم مهم بود، پس سعی کردم مخالفتی نکنم، که یک وقت ناراحت نشود.
وقتی رسیدیم نمی دانستم زنگ چندم را باید بزنم، به گوشیاش زنگ زدم و پرسیدم، بلافاصله در را زد و از پشت آیفن گفت:
–بفرمایید.
وارد شدیم، مادرش جلوی در به استقبالمون امد. پس راحیل شبیهه مادرش بود.
خواهرش هم جلو در ایستاده بود، کلا چهره اش فرق داشت ولی دل نشین بود.
راحیل عقب تر ایستاده بود. اول با مادرم احوالپرسی کرد، بعد نزدیک من شد. سبد گل را تحویلش دادم وسلام کردم. جواب دادو گفت:
–چقدر قشنگه، ممنونم.
با لباس خانه و چادر رنگی خیلی زیباتر بود. روسری صورتی با گل های یاسی که سرش کرده بود با بلوز یاسی عجیب با هم تناسب داشتند. وقتی می خواست سبد گل را بگیرد متوجه بلوزش شدم.
بعد از تعارفات ابتدایی و سکوت چند دقیقه ایی، مادرم خم شدو در گوشم گفت:
– وا مادر اینا چرا همشون چادر چاق چور کردند.
راحیل سبد گل راروی کانترآشپزخانه گذاشت و خودش امد روی مبل روبه روی مادرم نشست.
خم شدم و نزدیک گوشش گفتم:
–مثل این که من نامحرمما.
یادمه وقتی برای برادرم خواستگاری رفته بودیم، مژگان یک تونیک با ساپورت پوشیده بود. یک شال نصفه نیمه هم روی سرش بود که یک خط درمیان می افتاد. بعد از عقدشان هم که کلا انگار به من هم محرم شد.
مادر با تعجب نگاهم کردو چیزی نگفت.
راحیل بلند شدو رفت برایمان چایی آورد .مادر پرسید:
– دخترم به جز درس خوندن کار دیگه ام انجام میدی؟
ــ نه فعلا.
بعد مادرم شروع کرد از مادر راحیل اطلاعات گرفتن و سوال کردن درباره ی زندگیشان ...بعدهم کمی از مژگان تعریف کرد که چقدر عروسش باب میلش است وکلی هم در مورد خصوصیات اخلاقی من اغراق کرد... آخرش هم گفت:
– اگر شمام سوالی دارید بپرسید. مادر راحیل نگاهی به من انداخت و لبخندی زدو گفت:
– راحیل می گفت شما خیلی اصرار به این جلسه آشنایی داشتید. من نظرم رو قبلا به راحیل گفتم ولی باز به خاطر احترامی که برای شماو مادرتون قائل بودم، گفتم همو ببینیم. کم و بیش از راحیل و الانم از حاج خانم درموردتون شنیدم. بعد نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد:
–به نظرم خود حاج خانم هم متوجه شدن که ما دوتا خانواده با هم فرق داریم. بعد نگاهش را به من دوخت.
–ببینید شما هم مثل پسر خودم هستید، من نه می خوام سنگ بندازم جلوی پاتون نه بهانه میارم. شما هم ماشالا پسر برازنده ایی هستید. خدا برای مادرتون حفظتون کنه، اما پسرم این وسط باید یه چیزایی به هم بخوره دیگه...درسته؟ زیر چشمی نگاهی به راحیل انداختم، سرش پایین بودو با گوشه ی چادرش بازی می کرد. مادرم با تعجب به حرف های مادر راحیل گوش می کرد. انگار توقع داشت آنها از ذوق دیدن ما پرواز کنند ولی حالا انگار بد جور ضد حال خورده بود.
وقتی سکوت من را دید، روبه مادرم کردو گفت:
–درسته حاج خانم؟
مادرم که اصلا انتظارش را نداشت، کمی خودش را جمع و جور کردولبخند زورکی زدو گفت:
–ماشالا دختر شمام خانم و زیبا هستن، به نظر من که خیلی به هم میان.
ــ مادر راحیل نفسش رو بیرون دادوگفت:
–منظورم این چیزا نیست...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت95
منظورم کفویت هستش که در هر ازدواجی خیلی مهمه، بخصوص کفویت در اعتقاد.
بعد نگاهش را بین من و مادر چرخاند و ادامه داد:
–حاج خانم، من رو ببخشید که اینقدر رک میگم ولی باید این حرف ها گفته بشه، من برای شما احترام زیادی قائلم، گفتم امروز در حضور شما این حرف ها رو بزنم شاید شما بهتر از من بتونید آقا آرش رو قانع کنید. من متوجه شدم لحظه ایی که وارد شدید و پوشش ما رو دیدید کمی تعجب کردید، موضوع اختلاف هم، دقیقا همین موضوعه، الان اصلا بحث این نیست که کار کی درسته یا غلط، موضوع اینه که...
مادرم حرفش را برید.
– عزیزم ما هم آدم های بی اعتقادی نیستیم، منتها شما سخت گیرتر هستید. خب هر کس اعتقاد خودش رو داره.
من چون عروس بزرگم کلا پوشش متفاوت داره کمی تعجب کردم.
وگرنه ...
– آخه وقتی می گید هر کسی اعتقاد خودش رو داره، در مورد زن و شوهر که صدق نمی کنه...
ــ چرا صدق نمی کنه؟
ــ چطوری بگم؟ ببینید مثلا همون جشن عروسی...ما تو عروسیامون موسیقی نداریم، حالت مهمونیه و فوقش مولودی خونی داریم، آیا شما می تونید این موضوع رو قبول کنید؟ یا خیلی از مسائل ریزو درشت دیگه که شاید برای شما تحملش سخت باشه...
مادرم با تعجب سکوتی کردوبعد نگاهی به من انداخت و زمزمه وار گفت:
–خب جواب بده دیگه.
چه می گفتم، شایدتا آن لحظه هیچ وقت از امام زمان چیزی نخواسته بودم. نمی دانم چه شد که ناخوداگاه در دلم صدایش کردم و التماسش کردم تا کمکم کند.
در دلم گفتم:
–آقا من نوکرتم، این کار ماروراه بنداز، دل این مادر زن من رو نرم کن، من قول میدم هر چی راحیل میگه در مورد مسائل اعتقادی گوش کنم.
سکوت به وجود امده را با صاف کردن صدایم شکستم و نگاهی به مادر راحیل انداختم و گفتم:
– اگه اجازه می دید من جواب بدم؟
مادر راحیل لبخندی زدوگفت:
–خواهش می کنم.
راستش شاید قبلا برای من این مسائل مهم بود، البته مهم که نه، شاید قبلا اصلا بهش فکر نکرده بودم چون پیش نیومده بود. ولی الان اصلا برام اهمیتی نداره.من به خود راحیل خانم هم گفتم، اگه قسمت شد من تو این مسائل اعتقادی مخالفتی نخواهم داشت، من توی همین مدتی که با راحیل خانم آشنا شدم، هیچ چیزی توی رفتارشون ندیدم که بخوام مخالفتی باهاشون داشته باشم. به نظرمن چادر خیلی هم خوبه و برای یه مرد افتخاره که همسرش چادری باشه.
درسته که من توی خانواده ایی بزرگ شدم که این چیزها جزء اولویتها شون نبوده ولی وجود داشته، نه که کلا نباشه...
مکثی کردم و ادامه دادم:
– دلم می خواد توی زندگی آینده ام...نگاهی به راحیل انداختم که مبهوت نگاهم می کرد و ادامه دادم:
–دلم می خواد، این مسائل اولویت زندگیم باشه، بعد هر چه التماس داشتم در چشم هایم ریختم و نگاهم را به چشم های مادر راحیل دوختم و ادامه دادم:
– همه ی حرف های شما درسته، ولی اون حرف ها در صورتی درسته که من مخالف این اعتقاداتی که شما ازش حرف می زنید باشم. من کاملا موافق حرفهاتون هستم و این تفاوت رو متوجه هستم. به نظرم مشکلی پیش نمیاد.
سکوت سنگینی حکم فرما شد، دوباره خودم سکوت را شکستم.
– اون سَبک جشن عروسی که شما گفتیداز نظر من ایرادی نداره، گرچه می دونم مخالفت های زیادی خواهم داشت و شاید خیلی از اقوام ما اصلا نیان به اون جور عروسی.
ولی برام مهم نیست، اگر من برای کسی مهم باشم حتما به نظرم احترام میزاره و میاد.
تکیه دادم به مبل و نگاهی به راحیل انداختم، چشم هاش اندازه گردو شده بود و چشم ازم بر نمی داشت.
آنقدر روی پیشانیم عرق جمع شده بود که از کنار گوشم می چکید پایین.
از ترسم به مادرم نگاه نکردم، چون احساس کردم از حرف هایم خوشش نیامد، خشم نگاهش را می توانستم حس کنم.
راحیل بلند شدو جعبه دستمال کاغذی را با لبخند مقابلم گرفت، با دیدن لبخندش این شعر در ذهنم تداعی شد.
"تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را"
مادر راحیل نگاهی به مادرم انداخت و گفت:
–حاج خانم شما موافق حرف های پسرتون هستید؟
مادر لبهایش را جمع کردوگفت:
– والاچی بگم، زندگی خودشونه، خودشون باید با هم به تفاهم برسن.
ــ درسته، ولی نظر شما هم به اندازه ی پسرتون مهمه، بعد لبخندی زدو گفت:
–مادر شوهر ها نقش مهمی تو خوشبختی عروس هاشون دارن.
مادر لبخند تلخی زدو گفت:
–خب اولش ممکنه یه کم تنش به وجود بیاد، ولی وقتی آرش میگه مشکلی نداره، خب، دیگرانم کم کم باید عادت کنند.
مامان راحیل گفت:
–مهم خانواده اس، من منظورم خود شما هستید، وقتی شما به عنوان مادر شوهر موافق عروستون باشید و ازش حمایت کنید، حرف های دیگران برای راحیل قابل تحمله.
اگر این وصلت سر بگیره شما میشید مادر راحیل، اگر شما این قول رو به من میدید که مثل پسرتون پشت دخترم باشید و حمایتش کنید، من می تونم رضایت بدم به این ازدواج.
از زیرکی مادر زن آینده ام خوشم امد، مادر مانده بود چه بگوید.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت96
نگاهی به من انداخت. من هم با نگاهم التماسش کردم. لبخند زورکی زدو گفت:
–والا یه وقتهایی از دست منم کاری پیش نمیره، بیشتر تصمیمات زندگی مارو پسر بزرگم می گیره، امروزم می خواستم بگم بیاد.ولی آرش نذاشت.
اما چشم، اگه واقعا کاری از دستم برمیومد و کاری به اختیار من بود، حتما.
من خوشبختی بچه هام رو می خوام. اگه حمایت من کمکی می کنه، من که حرفی ندارم.
مادر راحیل تکیه داد به پشتی مبل و گفت:
–گاهی حتی یه حمایت کلامی از بزرگ تر خانواده برای آدم دل گرمیه، بخصوص توی خانواده شوهر، اگرمادر شوهر هوای عروس رو داشته باشه، تو اون خونه تشنج کمتره.
به هر حال شرط من اینه، بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
–اکه برادرتون تصمیم گیرنده بودند، خب باید اجازه می دادید میومدند تا با ایشون هم آشنا می شدیم و صحبت می کردیم.
احساس کردم کمی با دلخوری حرف میزنه، واسه همین برای جبران حرف مادرم گفتم:
–منظور مامان اینه که در مورد مسائل خونه و مسائلی که به مامان مربوط میشه و این چیزا تصمیم می گیرند. وگرنه در مورد زندگی من خودم تصمیم می گیرم. بعد نگاه پر ازعجزم را به مادر دادم.
مادردست هایش را در هم گره زدو گفت:
–بله، درسته، حالا با پسر بزرگمم آشنا میشید. بعد لبخند محوی زدوادامه داد:
من حیرون این شرطتون موندم.
معمولا شرط خانواده ی دختر، مهریه ی بالاست یا سند باغ و ویلایی چیزی، اونوقت شرط شما حمایت مادر شوهره.
به نظر من که آسونترین شرطه... و بعدش لبهایش به لبخند کش امد.
مامان راحیل هم لبخندی زدو گفت:
–مهریه، مهر هر مردی نسبت به همسرش هست. پس زوجی که می خوان باهم زندگی کنند باید خودشون مهر روتعیین کنند.
این مهربونی دل پاک شمارو می رسونه که میگید شرط من آسونه.
به نظرم امد مادر راحیل زن سیاست مداریه، حرفهایش من رو به فکر می برد...آرام به مادرم گفتم که اجازه بگیرد تا دوباره با راحیل حرف بزنم.
مادر هم زیر لبی گفت:
–شما که هر روز هم رو می بینید دیگه چه صحبتی؟
– لازمه، شما بگو، من بعدا براتون توضیح میدم مامان جان.
مادر نگاهی به من انداخت که یعنی چقدر درد سرداری...
بعد نگاهش را از من گرفت و به مادر راحیل دوخت و لبخند زدوگفت:
–اگه اجازه بدید بچه ها با هم یه صحبتی بکنند.
مادر راحیل لبخندی زدوگفت:
–خواهش می کنم. بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–دخترم آقا آرش رو راهنمایی کن برید توی اتاق صحبت کنید.
راحیل هم با همون وقار همیشگی گفت:
–چشم.
بعدبلند شدو راه افتاد. نزدیک من که رسید زیر لبی گفت:
–بفرمایید.
همانجور که بلند می شدم یک دستمال کاغذی برداشتم تا عرق پیشانیم را پاک کنم. ناغافل چشمم خورد به مادر، همچین محو راحیل شده بود که دهنش باز بود.
لبخندی زدم و در دلم گفتم، مادر جان مطمئنم عاشقش میشی، صبر کن عروست بشه.
وقتی وارد اتاق دونفره خودش و خواهرش شدم از دیدن تابلو شعرهایی که به دیوار بود تعجب کردم، بخصوص یکی از آنها که قاب خیلی قشنگی داشت.
محو تابلوها بودم که صدای راحیل مرا به خودم آورد.
–لطفا بفرمایید بنشینید.
لبه ی یکی از تختها نشستم و گفتم:
–شما هم شعر دوست دارید؟
ــ بله خیلی.
با اشاره به تابلوها گفتم:
–خط خودتونه؟
ــ نه.
ــ پس کی نوشته؟
ــ یه آشنا.
نگاهم را از تابلوها برداشتم و روی جز جز اتاقش چرخاندم.
کاملا معلوم بود اینجا اتاق دختره. آنقدرکه همه چی با سلیقه و مرتب بود.
دلم می خواست هدیه ایی که به او داده بودم را هم یک جایی در اتاقش می دیدم، ولی نبود.
نگاهش را روی خودم احساس کردم، نگاهم را سر دادم در چشم هایش، حسابی غافلگیر شدو نگاهش را دزدید.
ولی من دلم می خواست نگاهش کنم. همانجور که نگاهش به پایین بود گفت:
–چی می خواستید بگید؟
سکوت کردم.
وقتی سکوتم کمی طولانی شد سرش را بالا آوردو با تعجب نگاهم کردو گفت:
– خوبید؟
همانجور که با لبخند نگاهش می کردم گفتم:
–پیش شما همیشه خوبم.
این بارسوالی نگاهم می کرد، کمی فکر کردم و گفتم:
– چیزی شده؟
نفسش را عمیق بیرون دادو گفت:
–چیزی نشده فقط منتظرم ببینم چی می خواهید بگید. فکر کنم یادتون رفته واسه چی اینجا امدیم.
خنده ایی کردم و گفتم:
–آهان، راست
می گید، نمی دونم چرا شما رو می بینم همه چی یادم میره.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
من هم آرام گفتم:
–می خواستم ازتون یه سوالی بپرسم. جوابش هم برام مهمه.
آرام گفت:
–بپرسید.
ــ شما برای چی نظرتون عوض شد. آخه جوابتون منفی بود قبلا.
یعنی به خاطر اصرارهای من نظرتون عوض شده، یا دلتون برام سوخته، یا کم آوردید و حوصله ی...
حرفم رو بریدوگفت:
–این چه حرفیه، مگه یه عمر زندگی شوخی برداره که دلم بسوزه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت97
–پس برای چی موافقت کردید؟ من که نه مثل شما بچه مذهبیم نه به اندازه شما به خدا نزدیکم... بعد نگاهم را پایین انداختم.
گاهی فکر می کنم نکنه به خاطر همین مسائل نتونم خوشبختتون کنم و...
نذاشت ادامه بدم و گفت:
– خب یکی از دلایلش همینه دیگه.
همین که منیت ندارید.
ــ اونوقت یعنی چی؟
ــ یعنی این که خود خواهی ندارید، در این زمینه خیلی فرو تن هستید. در برابر خدا خیلی خودتون رو کوچیک می کنید، غروری ندارید، یا به قولی براش کلاس نمیزارید. بین آدم ها غرورتون زیاده ولی پیش خدا...به نظرم این مهم ترین اصل هست برای پاک بودن، که شما دارید.
همین باعث میشه شاید از کسی که یه عمر فکر می کنه بنده مخلص خداست جلو بزنید. فقط باید بخواهید.
حدیثی هم از حضرت علی (ع)داریم که می فرمایند: خود پسندی دشمن عقل است. ببخشید که رک می گم، وقتی با این همه غروری که دارید، اینقدر خودتون رو پیش خدا کوچیک می کنید، یعنی شما خیلی خوبید، یعنی من گرد پای شما هم نمی رسم. یعنی این منم، که باید از شما خیلی چیزها رویاد بگیرم.
از حرف هایی که میزد متعجب شدم و فقط تونستم بگم:
–ممنون از تعریفتون. خب اگه اینجوریه چرا همون بار اول جوابتون منفی بود.
ــ خب چند تا دلیل داره، یکیشم اینه که تو این مدت بهتر شناختمتون.
لبخند کجی بهش زدم و گفتم:
–خب چند تا از اون یکی دلیلاتونم بگید دیگه...
سرش را پایین انداخت و گفت:
–نمی تونم بگم، شخصین.
سکوت کردم و به حرف هایش فکر می کردم که پرسید:
– از حرفم ناراحت شدید؟
با محبت نگاهش کردم و گفتم:
–نه، ولی مطمئنم بعدا دلیل شخصیا تونم بهم می گید.
لبخندی زدو گفت:
– تا تقدیر چی باشه.
بلند شدم و رفتم روبه روی تابلو شعری که به دیوار بود، ایستادم. نوشته بود: من غلام قمرم غیرقمر هیچ مگو...
چرخیدم طرفش وچشم هایش را شکار کردم. آنقدر ناگهانی بود که برای چند لحظه نتوانستم گره ی نگاهمان را از هم باز کنم، قلبم ضربان گرفت، راحیل واقعا دوست داشتنی بود.
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم تا معذب نباشد. برای همین گفتم:
– شعر قشنگیه...من خیلی این شعر رو دوست دارم. باسر تایید کردو من ادامه دادم:
–واقعاگاهی آدم به جز عشق نمی خواد حرف دیگه ایی بشنوه.
اینبار چیزی نگفت، سعی کردم موضوع را عوض کنم، سر جایم نشستم و گفتم:
–راستی نظرتون در مورد مهریه چیه؟
نگاهش را از دستهایش گرفت وبه یقه ی لباسم دوخت و گفت:
–حالا زوده در مورد مهریه حرف زدن.
ــ با اصرار گفتم:
– می خوام نظرتون رو بدونم... آخه مادرتون گفتن ما خودمون باید تعیینش کنیم. حتما چیزی تو ذهنتون هست، یا مادرتون تو جریانن که گفتن دیگه، درسته؟
ــ بله، ولی آخه هنوز که چیزی معلوم نیست.
ــ نفوس بد نزنید. انشاالله که حله. من دلم روشنه.
لبخند محوی زدوگفت:
– نظرخودتون چیه؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–هر چی شما بگید و من در توانم باشه قبول می کنم. راستش من فقط همین ماشین زیر پام رو دارم که مال خودمه با پس اندازی که تو بانکه.
پس اندازم رو که گذاشتم برای خرج عروسیم واجاره یه خونه. ماشین رو می تونم برای مهریه به اسمتون کنم.
البته یه سرمایه خیلی کوچیک هم تو شرکتی که کارمی کنم دارم که...
با تعجب نگاهم کردو نذاشت ادامه بدم و گفت:
–واقعا همه ی دارییتون همینیه که گفتید؟
یک لحظه رنگم پرید، احساس کردم فکر می کرده من خیلی پولدار هستم و حالا توی ذوقش خورده است.
–بله. ولی سرمایه ایی که تو شرکت دارم سودش خوبه، اگه افزایشش بدم تا سال دیگه می تونم یه شرکت بزنم و وضعم بهتر میشه.
شما نگران نباشید، من می تونم در حدهمین زندگی که تو خونه مادرتون دارید رو براتون مهیا کنم. مظلومانه نگاهم کردو گفت:
– اینم یه دلیل دیگه برای خوب بودن شما.
با تعجب گفتم:
– چی؟
ــ صداقت.
به آرومی گفتم:
– خب الانم نگم بعدا که می فهمید. اینجوری حداقل متوجه میشید که در چه حدی باید ازم توقع داشته باشید.
ــ با سر حرفم رو تایید کردو گفت:
– حرفتون درسته. ولی هستن آدم هایی که موقع خواستگاری یا آشنایی جوری حرف می زنند که فقط اون موقع کارشون راه بیفته دیگه به فکر بعدش نیستند.
ــ درسته، به نظر من کسایی این کارو می کنن که اختلاف طبقاتی خیلی فاحشی با خانواده دختر دارن و میخوان با دروغ و ظاهر سازی نشون بدن که سطح مالی بالایی دارن، تا نظر دختر روجلب کنند. که البته کارشون اشتباهه. بعد لبخندی زدم و گفتم:
– با این حرفها و رد گم کردن نمی تونید از زیر سوالم فرار کنید.
نگاهش رو به دیوار پشت سرم دادو گفت:
– نمی خواستم الان بگم ولی حالا که دارم فکر می کنم می بینم الان بگم بهتره، که شما هم در موردش فکر کنیدوببینید می تونید قبول کنید.
البته منظورم مهریه نیست. شروط ضمن عقد رو میخوام بگم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت98
البته اینایی که میخوام بگم حرفهای مامانمه. در حقیقت شرط های ایشونه. اول این که حق طلاق بامن باشه.
دوم این که اگه خدایی نکرده طلاقی اتفاق افتاد. هر چی اموال توی مدتی که ازدواج کردیم به دست آوردید. به طور مساوی بینمون تقسیم بشه. و اگه بچه ایی وسط بود حضانتش با من باشه.
سوم این که: اگه اختلافی بینمون پیش امد که نتونستیم خودمون حلش کنیم، به خانواده هامون نگیم، به کسی بگیم که هر دومون قبولش داشته باشیم.
با تعجب نگاهش می کردم یک لحظه ته دلم خالی شد، دهانم خشک شد. مانده بودم چه بگویم، اصلا توقع همچین حرفها یی را نداشتم. حرف هایش تیز بودند. شنیده بودم زن زیادی عاقل داشتن به ضرر مردها ست. ولی تا حالا از نزدیک لمسش نکرده بودم. شاید هم محض امتحان من این حرفها را می زند.
حالا این حق طلاق را کجای دلم بگذارم.
اینجوری که فردا تا بگویم بالای چشمت ابروست می گوید طلاق می خواهم که...
صدایش مرا از غرق شدن در حرفهای تلخش نجات داد.
– فکراتون رو بکنید اگه می تونید قبول کنید قرار خواستگاری می ذاریم اگه نه که...
نگاهم را از بُهت خارج کردم وگفتم:
– مورد اول رو نمیشه یه تجدید نظری بکنید؟
انگار فهمیده بود چه فکری کردم وگفت:
–نگران نباشید، طلاق در اسلام منفورترین حلال هست.
کسی که اهل زندگی باشه دنبال طلاق نیست. طلاق مال وقتیه که دیگه هیچ راهی وجود نداره.
خدا به انسان عقل داده وقتی خوب فکر کنه می تونه مشکلاتش رو حل کنه یا از کسی کمک بگیره. مگر این که طرف مقابل نخواد.
از حرفش نفس راحتی کشیدم و در دلم از این که اسلام موافق طلاق نیست خدارو شکرکردم وگفتم:
– نگرانی من همون مورد اول بود، وگرنه من هر چی دارم متعلق به شماست بانو.
خجالت زده گفت:
– البته من خودم شخصا اولش موافق این شرط و شروط نبودم ولی وقتی مامانم امدن شما رو قبول نمی کرد، دیگه مجبور شدم شرایطش رو قبول کنم.
ــ شاید ایشونم حق داشته باشند، بالاخره هر مادری برای آینده ی بچش نگرانه.
افکار و نگرش مادرتون برام جالبه. خیلی دور اندیش هستند در عین حال که آدم فکر می کنه همه چیز رو ساده می گیرند.
لبخندی زدو گفت:
–زود شناختینش، چون واقعا همین طوره. حالا تا ببینیم خدا چی می خواد. اگه حرف دیگه ایی ندارید بریم.
اینایی که گفتید همش شروط ضمن عقده که...
پس مهریه چی؟
ــ اجازه بدید مهریه رو بعدا بهتون بگم.
با شیطنت گفتم:
– اینجوری که من شب خوابم نمیبره، همش فکرو خیال می کنم که الان چی می خواهید بگید.
یه وقت یه کیلو بال مگس و این چیزا نباشه بدبخت بشم. چون می دونم احتمالا سکه و این چیزا نیست درسته؟
ــ نه نیست.
ــ نمیشه الان بگید؟
ــ باور کنید اصلا چیزی نیست که سخت باشه. اصلا نگران نباشید. فعلا که چیزی مشخص نیست.
در چشم هایش نگاه کردم و نگاهش طوفانی در دلم راه انداخت. بلاجبار سرم را پایین انداختم و گفتم:
–می خواستم یه سوالی ازتون بپرسم که جوابش برام مهمه.
ولی با این مدل حرف زدنای شما، می دونم که صریح جوابم رو نمی دید. بهتره بمونه بعدا می پرسم. وقتی سکوتش را دیدم بلند شدم و گفتم:
–بریم؟
بلند شدو زیر لبی گفت:
– بریم.
وارد سالن که شدم از خنده های مامان فهمیدم حسابی با مادر زن آینده ام گرم گرفته.
ولی وقتی نزدیک شدم دیدم خواهر راحیل چیزی برای مادرم تعریف می کند و با هم می خندند.
وقتی سر جایم نشستم، حرفشان را تمام کردند. شاید هم قطع کردند، خواهر راحیل گفت:
–الان براتون از اون دم نوشا میارم.
موقع بلند شدن مادر با خنده گفت:
– خرما هم بیار. بعد هرسه زیر خنده زدند. انگار راحیل هم در جریان بود چون او هم خندید.
در افکارم غرق بودم که مامان پرسید: آرش جان رفتی تو اتاق چی شد که اینقدر تو فکری؟
ــ هیچی خوبم.
بعد زیر گوشم گفت:
– پاشو بریم دیگه، نکنه می خوای شبم اینجا بمونی.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
– حالا زوده واسه شب موندن، فعلا بریم تا بعد...
در راه که میآمدیم از مادر پرسیدم:
–با خواهر راحیل چی می گفتید می خندیدید؟
مادر لبخندی زدو گفت:
–خیلی دختر خون گرمیه، برام خاطره تعریف می کرد.
ــ یعنی تو این نیم ساعت اونقدر با هم عیاق شدید؟
ــ آره بابا، خانواده خوبین، گفتم الان اینا چادر چاق چورین اصلا با آدم حرف نمیزنند. ولی پیش تو اون خواهرش معذب بود. تو که رفتی شروع کرد به حرف زدن. مادرشم زن فهمیده اییه.
ــ آره. بعد برای مامان شرط و شروط های راحیل را گفتم.
مادر هم مثل من هنگ کرده بودو زیاد خوشش نیامد.
ــ راستی مامان قرار خواستگاری رو گذاشتی؟
ــ نه، حرفی که نزدم. تو شرطش رو قبول کردی؟
با تکون دادن سرم جواب مثبت دادم.
ــ نمی دونم چرا احساس می کنم دارن زرنگ بازی درمیارن.
اخمی کردم و گفتم:
– راحیل همچین دختری نیست.
ــ به نظرت داداشت موافقه این ازدواجه؟
ــ تو جریانه.
باتعجب گفت:
–کی بهش گفتی؟
ــ همون موقع که رفتید شمال.
ــ خب، چی گفت؟
–گفت: بی خیال این دختر بشم. معلومه دختر فهمیده اییه، ولی به درد
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت99
*راحیل*
بلافاصله بعد از رفتنشان، صدای زنگ آیفن بلند شد. سعیده انگار پشت در منتظر ایستاده بود که بعد از رفتن مهمانها بیاید.
وقتی وارد شد با خنده گفت:
– خب چه خبر؟
شانه ایی بالا انداختم وگفتم:
–همون حرف هایی که قرار بود زده بشه، گفته شد.اگه بخوان زنگ میزنند دیگه.
دستم را گرفت و آرام گفت:
– فراریشون که ندادید؟
دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– بیا بریم آشپز خونه، هم اینارو بشورم (اشاره به پیش دستیها و فنجون ها کردم) هم برات تعریف کنم.
وقتی از کنار کانتر آشپزخانه رد میشد، چشمش به سبد گل افتاد و گفت:
–خوش سلیقه ام هستا.
لبخندم را که دید، دنباله ی حرفش را گرفت.
–البته با انتخاب تو قبلا اینو ثابت کرده.
اسرا همون موقع وارد آشپزخانه شدوگفت:
–وای سعیده، چه مادر باحالی داشت. از اون تیتیشا...کاش بودی می دیدی چه تیپی زده بود. مثل دخترای چهارده ساله... اگه بدونی چقدر باهم خندیدیم. اون قضیه که شما خرما گذاشته بودید جلوی خواستگار...اونو براش تعریف کردم، خیلی خوشش امد. کلی خندید.
سعیده با چشم های از حدقه درآمده گفت:
–واقعا میگه راحیل؟
تو صورت اسرا براق شدم و گفتم:
– نه بابا، اغراق می کنه.
سعیده مشتی حواله ی بازوی اسرا کردو گفت:
–حالا بایدحتما از من مایه میذاشتی؟ اسرا دستش را گذاشت روی بازویش وباخنده گفت:
–تازه بعدشم خودم براشون دم نوش و خرما بردم.
سعیده کنارم ایستاد و پشت چشمی برای اسرا نازک کرد و شروع کرد به آب کشیدن فنجون ها و پرسید:
–تعجب نکرد وقتی حرف هات رو شنید؟
فنجان را از دستش گرفتم و گفتم: حداقل برو مانتوت رو دربیار بعد...چرا خیلی تعجب کرد.
در حال باز کردن دکمه های مانتواش گفت:
–خب نظرت در مورد مامانش چیه؟
بی تفاوت گفتم:
–مامان دیگه... با یه جلسه که نمیشه نظر داد. ولی کاملا معلوم بود از دیدن ما جا خورده، تعجبش رو نمی تونست نشون نده. انگار انتظار دیگهایی داشت.
کلا احساس کردم مثل مادر شوهرای دیگه نیست که با دیدن عروس آینده شون، ذوق می کنندو قربون صدقشون میرن... البته خدا می دونه، شاید اخلاقش همین جوریه و اهل قربون صدقه و ذوق نیست.
ولی وقتی از عروس بزرگش تعریف می کرد چشم هاش برق میزد، معلومه که رابطشون با هم خوبه و اونجور که می خواسته عروس گیرش امده.
–عه، پس کارت یه کم سخت شد با این مادر شوهر، البته مهم آرشه. بعد روسری اش را هم از سرش کشیدو انداخت روی دستش و با اشاره به مانتو و روسری اش گفت:
– میرم این ها رو بزارم تو اتاق.
نمی توانستم نظر سعیده را قبول کنم، به نظرم مادر شوهر نقش مهمی در زندگی عروس دارد.
وقتی کارم تمام شد. درحال خشک کردن دست هایم مامان را دیدم که هنوز در فکر است و همانطور برای شام چیزی را تفت میدهد.
کنارش ایستادم و گفتم:
–مامان جان کمک نمی خواهید؟
سرش را آرام بالا آوردو بی حس گفت:
– نه.
ــ به چی فکر می کنید؟
دوباره نگاهم کردو گفت:
–به امتحانی که خدا برام قرارداده.
خوب می دونستم منظورش وصلت با خانواده آرشه.
ــ با بی خیالی گفتم:
– اگه بشه قسمته، اگرم نشه قسمت نبوده.
اگر قسمت بشه خدا خودشم فکرای بقیه مسائلش رو کرده. اگرم قسمت نشه که نشده دیگه...چرا خودتون رو اذیت می کنید؟
لبخندی زدو گفت:
–حالا دیگه حرف های خودم رو به خودم تحویل میدی؟
از لبخندش خوشحال شدم و گفتم:
– شاگرد خوبی هستم؟
آهی کشیدوبا سر تایید کردو گفت:
– واقعا بعضی حرف ها وقتی پای عمل میاد سخته، گاهی خوب موندن سخت تر از خوب بودنه.
به کابینت تکیه دادم و گفتم:
– می دونید مامان، به نظرم یه وقت هایی زندگی یه رویی بهت نشون میده که اونجا اگه بتونی درست رفتار کنی میشه خوب موندن.
وگرنه تو شرایطی که همه چی سرجاشه که خوب بودن کار زیاد شاقی نیست.
ــ منظورت شرایط خودته؟
ــ نه، من که هنوز شرایط بدی ندارم. مثلا اون عالمه که زنش بداخلاق بودو مدام بهش بدو بیراه می گفت، با همین ناسازگاری ها باعث رشد شوهرش شده... عالمه با تحمل کردن و خوب رفتار کردن شده عالمی که باید بشه...
شاید اگر همچین همسر بد عنقی نداشت هیچ وقت به اون مقام نمی رسید.
مامان همانجور که چند تا کدو سبز را پوست میکند تا به غذا اضافه کند سرش را تکان داد و گفت:
–توکل به خدا.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت100
سه روز از امدن آرش و مادرش گذشته بود. روزی که با هم کلاس داشتیم. دیر امد سر کلاس و زود رفت. چند بارهم در محوطه و سالن دیدمش، ولی او یاسرش پایین بودو یا مسیرش را عوض می کرد که با من رودر رو نشود. کارهایش برایم عجیب بود.
ناراحت به نظر می رسید.
فکر می کردم خیلی زود زنگ می زنند و قرار خواستگاری را می گذارند. با خودم فکر کردم شاید همان برادرش که مادرش می گفت تصمیم با اوست، مخالفت کرده و آرش نتوانسته قانعش کند. شایدهم وقتی شرط و شروطی که برایش گذاشتم را به مادر و برادرش گفته خوششان نیامده و قبول نکردند و آرش را هم وادار کردند کوتاه بیاید.
با خودم گفتم تا آخر هفته صبر می کنم اگر باز هم حرفی نزد خودم به سراغش میروم.
تصمیم گرفتم خودم را بیشتر مشغول کنم تا کمتر به این موضوع فکر کنم و همه چیز را به دست خدا بسپارم.
به سوگند گفتم بعد از دانشگاه به خانه ی آنها می روم. تا ادامه ی کار خیاطی را انجام بدهیم.
سوگند از این که به حرفش گوش نداده بودم و رضایت داده بودم برای ازدواج با آرش، از دستم ناراحت بود.
ولی وقتی قضیه ی شرط و شروط را برایش توضیح دادم، کمی کوتاه امدو گفت:
– مهریه ی سنگین هم براش تعیین کن.
با این که اصلا موافق حرفش نبودم ولی حرفی نزدم و گفتم:
– هنوز که رفتن و خبری نیست.
در مسیری که می رفتیم کوچه و خیابانها رنگ و بوی انتخابات گرفته بودند. در ودیوار پر بود از تصاویر کاندیداهای ریاست جمهوری. هر گروه تصاویر نامزد مورد تایید خودش را آویزان سر و گردن شهر کرده بود، درمیان آنها پوستر رئیس جمهور فعلی پررنگ تر به چشم می خورد، شاید چهار سال کافی نبود برای ایجاد رونقی که گفته بود و حالا می خواست با شعار امنیت و آرامش و پیشرفت دوباره وعده وعیدهایش را تمدید کند.
سوگند همانطور که به پوسترها نگاه می کرد اشاره ایی به پوستر رئیس جمهور فعلی کرد.
–به نظرت دوباره انتخاب میشه؟
–بستگی داره مردم، کدوم دغدغه شون مهم تر باشه.
–خب تو هر قشری از جامعه دغدغه ها فرق داره، یکی فقط دغدغه ی نون داره، یکی دغدغه ی به خیال خودش آزادی.
–گاهی اونی هم که دغدغه ی به اصطلاح آزادی داره با انتخاب بد، دغدغه اش به "نان" تبدیل میشه.
تا غروب سرمان با سوگند گرم خیاطی بود. با شنیدن صدای گوشیام، تماس را وصل کردم. سعیده بود. میخواست بپرسد خبری از آرش شده یانه. وقتی گفتم پیش سوگند هستم، گفت:
–صبر کن میام دنبالت.
کنارش که روی صندلی ماشین نشستم با دیدن عکس نامزدموردنظرش روی شیشه پرسیدم:
تبلیغ می کنی؟
–آره دیگه چیکار کنم؟ از بیکاری خسته شدم، گفته شغل ایجاد میکنه، شاید با انتخاب دوباره اش یه فرجی هم واسه این بیکاری من شد. الانم واسه تبلیغات یه چندره غاز بهم دادند.
آهی کشیدم و گفتم:
–کاش بیشتر فکر کنی.
سعیده پوفی کردو گفت:
–آدم تو این دوره زمونه نمی دونه رو حرف کی حساب کنه. اصلا معلوم نیست کی درست میگه کی غلط.
چرا جای دور بریم اصلا همین آرش خان، همچین خودش رو واسه تو به آب و آتیش میزد من گفتم دیگه اگه خودش رو واست نکشه، حتما بهت نرسه دیگه تیمارستان رفتن رو شاخشه. دیدی؟ همین که دوتا شرط براش گذاشتی رفت پشت سرشم نگاه نکرد.
باتعجب نگاهش کردم.
–این موضوع چه ربطی به موضوع صحبت ما داشت؟ بعدشم فعلا زوده واسه قضاوت کردن.
ــ قضاوت چیه؟ خب تو بگو ببینم واسه چی ازوقتی شرط گذاشتی دیگه خبری ازشون نیست. حتی تو دانشگاهم که تحویلت نمی گیره. پس شک نکن یه کلکی تو کارشون بوده دیگه... بعد دیدن، نه، خانواده دختره زرنگ تر از این حرفها هستند.
نمی دانم چرا از حرف هایش خنده ام گرفت و گفتم:
– وای سعیده خیلی بامزه شدی. خوبه حالا خودت اول از همه اصرار داشتی من جواب بله روبدم.
همون دیگه، وقتی میگن چندتا عقل بهتر از یه عقل کار می کنه واسه اینه. مشورت واسه اینجور وقت ها خوبه دیگه.
وقتی همگی نشستیم فکر کردیم نه حرف من شد نه حرف خاله نه حرف تو...
– حرف هیچ کس نشد اونام کلا بی خیال شدن.
سعیده خودش هم خنده اش گرفت وگفت:
–نه خب، یه چیزی ما بین نظر های هممون شد دیگه...
اشاره ایی به پوستری که به شیشهی ماشین چسبانده بود کردم.
–تو با چند نفر در موردش مشورت کردی؟
–مشورت که نه... اون هنر پیشه هه بود خیلی قبولش داشتم.
–خب؟
–ازش حمایت کرده، وقتی هنرپیشه ی به اون معروفی میگه بهش رای بدید کارش درسته دیگه، خب منم چون خیلی قبولش دارم کاری رو که گفته انجام میدم.
–یه جوری میگی، انگار به هنرپیشه هه وحی میشه، اونم یه آدمه مثل من و تو. فقط شغلش طوریه که جلوی چشم دیگرانه. خودت میگی نمیدونم کی درست میگه. اونوقت از پشت لنز دوربین اونقدر شناخت از این هنرپیشه پیدا کردی که چشم بسته حرفش رو قبول میکنی؟
به آرومی گفت:آخه یکی از دوستهام هم میگفت، اکثر استاداشون این کاندیدا رو تایید کردند. می گفت، قول داده واسه خانما شغل ایجاد کنه.
در دلم به سادگی سعیده افسوس خوردم. واقعا آزموده را آزمودن خطاس