eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
112 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت35 دروباز کردم دوتا اتاق کوچیک بود،میشد گفت یه آشپز خونه یه پذیرایی مرتضی: ببخش ،این اتاق کارم بود ،اینقدر همه چی عجله ای شد فقط تو نستم یه کمی سرو سامونش بدم ،انشاءالله یه کم شد بزرگترش میکنم نگاهش کردم ،: من به همینم راضی ام ، بغلم کرد و گفت: ممنونم که با من ازدواج کردی نمیدونم چرا بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد مرتضی با دستاش اشکامو پاک میکرد... مرتضی: دیگه نبینم چشمای عزیزم قرمز بشه هااا صدای در اتاق اومد چادرمو مرتب کردم ،مرتضی رفت در و باز کرد، عزیز جون بود عزیز جون: مرتضی مادر بیا چند تا لحاف بهت بدم بیاری ،نمیشه روی زمین بخوابین که مرتضی: چشم عزیز جون الان میام ،هانیه جان الان میام... - بی زحمت اول چمدون منو هم بیارین ،لباسمو عوض کنم مرتضی :چشم فردا صبح با صدای در اتاق بیدار شدم چادرمو برداشتم روی سرم گذاشتم درو باز کردم... - حامد تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟ حامد: از اونجا که میدونستم جنابعالی تا لنگ ظهر میخوابی ،گفتم دوتا حلیم بگیرم بیام با هم بخوریم - خوب الان یه حلیم دیگه ات کو ،این که یه دونه اس حامد: آها ،یکی شو دادم به مامان اقا مرتضی ،بیچاره اومد درو باز کرد برام - کاره خوبی کردی ،بیا داخل... حامد : زکی ، من میگفتم خواهر ما تنبله تا لنگ ظهر میخوابه نگو خدا درو تخته رو باهم یک جور ساخته مرتضی: سلام حامد جان خوبی؟ حامد: فک کنم شما بهتر باشین ،حاجی مرخصی گرفتی؟ مرتضی: ولا این خواهر شما تا صبح داشت از خاطرات بچگی و ابتدایش میگفت و گریه میکرد - ععع مرتضی... مرتضی: جانم ،آها ببخشید دانشگاه و یادم رفته بود ،دیگه به لطف حرفای ایشون تا صبح بیدار بودیم ... حامد: هانیه ،از همین اول بسم الهی ،دیونگیتو رو کردی... - ععع حامممممد ،دیونه خودتی... حامد: حالا پاشین بابا ،مردیم از گرسنگی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت36 رفتم دست و صورتمو شستم بعد سمت گاز رفتم زیر کتری رو روشن کردم سفره رو پهن کردم - مرتضی ظرفات کجاست ؟ حامد ( خندید): ببخشید دامادمون جهازش کامل نیست مرتضی: همینجا زیر گاز کابینت و باز کنی میبینی رفتم سه تا بشقاب و قاشق و استکان آوردم گذاشتم روی سفره حامد: میگم بوی گاز میاداا مرتضی: اب کتری زیاد بود جوش اومد ریخت گاز خاموش شد ... حامد: قربون حواس جمع،اقا مرتضی داداش از این به بعد خودت برو سر گاز ،اینجور پیش برین سر دو سه روز بهشت زهرایین - عع حامد خدا نکنه حامد: چی چی خدا نکنه ،دستی دستی داشتی ما رو به کشتن میدادی مرتضی: اقا حامد اینقدر این خانم مارو اذیت نکن حامد: چشششم ،حالا از ما گفتن بود ،به فکر جون خودت باش - لوووس صبحانه رو که خوردیم ،حامد بلند شد حامد: خوب من دیگه برم - کجا ، باش یه کم حامد: باید برم وسیله هامو جمع کنم فردا صبح پرواز دارم - چقدر زود میخوای بری ،گفتی که تا آخر تعطیلات میمونی که حامد: اره گفتم،ولی اون خونه بدون تو سوت و کوره مرتضی: خوب بیا پیش ما باش حامد: مگه از جونم سیر شدم... - مامان و بابا چه طورن؟ حامد: یا با هم دعواشون میشه یا اصلا حرف نمیزنن ،اگه تونستی برو یه سر بزن بهشون - من بدون مرتضی هیچ جا نمیرم مرتضی: هانیه جان هر چی باشه پدر و مادرت هستن ،احترامشون واجبه - همین که گفتم ،وسلام حامد: اوه اوه من برم تا ترکشای آبجیمون بهم اصابت نکرده با حامد خدا حافظی کردیم یه دفعه صدای عزیز جون و شنیدم عزیز جون: هانیه مادر - جانم عزیز جون عزیز جون: میخواستم بگم ناهار درست نکن ، بیاین اینجا - چشم عزیز جون: چشمت بی بلا...
شکوفه های باغ انتظار
🥀داستان همسفر 🥀 🌲قسمت پنجم🌲 بسم الله الرحمن الرحیم 👨‍🔧سلام پدرجان. ☘️داستانی که از شجا
🥀داستان همسفر 🥀 🌲قسمت ششم🌲 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺سلام نور چشمم! پرسیده بودی آن شخص که همراه پیامبر ص وارد روستای قبا شد که چه کسی بود؟ و چگونه از هجرت پیامبر ص خبردار شد. ✍️نام اصلی او عبدالله بن عثمان تیمی است، و مردم او را به اسم «ابوبکر» می‌شناختند. سه سال بعد از پیامبرخدا ص، در مکه متولد شده و فردی از طایفه بنی تیم از قبیله قریش بود. در مکه بزازی می‌کرد جزء پنجاه نفر اولی بود که اسلام را پذیرفتند. 🍀در آن شب، ابوبکر، کمی آن طرف‌تر از منزل پیامبر ص، منتظر خروج شبانه او از خانه بود، او از توطئه قتل آگاه بود و پیش خود حساب کرده بود که امشب، محمد ص یا کشته میشود یا از این در فرار می‌کند. اگر فرار کند من پشت سرش خواهم رفت. پیامبر ص در حالی که پوششی روی خود انداخته بود از درب منزل خارج شد ابوبکر به تعقیب پیامبر ص پرداخت. پیامبر ص متوجه این تعقیب میشود و ابوبکر را با خود میبرد تا جلو جاسوسی او را بگیرد.🍁 🍀ابوبکر نه تنها آن شب پیامبر ص را تنها نگذاشت بلکه در اغلب ساعات روز همراه پیامبر ص بود او می‌خواست از تمام کارهایی که پیامبر (ص) انجام می‌دهد و تصمیماتی که می‌گیرد مطلع باشد، این اطلاع و خبرداشتن به قدری برای او مهم بود که مدت زیادی بر پیامبر ص فشار آورد تا دخترش که به تازگی از همسرش جدا شده بود را به عقد پیامبر ص در بیاورد و دختر خبرهای داخل خانه را به پدر برساند. ابوبکر افرادی را میگمارد که بر پیامبر ص فشار بیاورند که دختر ابوبکر را به همسری بگیرد، ابتدا ایشان ص زیر بار نمیرود ولی به جهت منافع اسلام، به این وصلت رضایت میدهد و چون از توطئه جاسوسی مطلع بوده عایشه را در مکه به خانه خود نمی آورد و به بهانه های مختلف این کار را به تأخیر می اندازد تا هجرت صورت می‌گیرد. 🍁 🍀در بین راه اتفاقات زیادی رخ می‌دهد تا این دو به یثرب برسند که بیان آنها را به فرصت دیگری می‌گذارم. اما فعلا همین قدر بدان که هدف ابوبکر از این همراهی با پیامبر ص این است که همه مسلمانان، بودن او را با پیامبر (ص) ببینند و تصور کنند چون پیامبر ص ابوبکر را معاون و جانشین خود قرار داده، همه جا او را با خود می‌برد. 🍁 ابوبکر، در هر کار و برنامه‌ای دخالت می‌کرد و جلوتر از پیامبر (ص) نظر می‌داد و به جای پیامبر (ص) و بدون اجازه او، امر و نهی می‌کرد. 🍀و حالا طبق نقشه قبلی خودش انتظار داشت وقتی مردم یثرب به استقبال پیامبر ص می آیند او را همراه پیامبر ص ببینند و او از این موقعیت استفاده کند و جایگاه خودش را در میان مردم بالا ببرد تا بعد از پیامبر ص بتواند جانشین او شود.🍁 🌺پسرم! برای آن که در هر کاری به درستی وارد شوی و جلو بروی باید عوامل پیشرفت در آن کار را بشناسی، همین طور عوامل عقب گرد و موانع آن را آشنا شوی، پس برای آن که دین خود، که تعیین کننده مسیر زندگی توست درست بشناسی باید پیروان صادق و خالص آن را دریابی و الگو قرار دهی و دشمنان قسم‌خورده‌اش را بشناسی و از آنها دوری کنی.🌸 ادامه دارد...
💗انتظار عشق💗 قسمت37 رفتم داخل خونه،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم دیدم اقا مرتضی دستش رنگه داره میره بیرون - جایی میری؟ مرتضی: میخوام حوض و رنگ کنم - میشه منم بیام کمک مرتضی: چرا که نه ،فقط یه چیزی بپوش ،هوا یه کم سوز داره... - چشم مرتضی: چشمت بی گناه ... یه بافت پوشیدم رفتم داخل حیاط نشستم کنار حوض مرتضی یه قلمو گرفت سمتم: بیا خانومم ... - دستت درد نکنه شروع کردیم به رنگ زدن حوض مرتضی: هانیه اینجا رو نگاه کن (نگاه کردم نوشته دوستت دارم) - ما بیشتر آقا ( یه دفعه قلمو شو گرفت زد به دماغم ،منم قلمو رو گرفتم زدم به صورتش کل صورتش آبی شد ،عزیز جونم از پشت پنجره نگاهمون میکرد و میخندید،نقاشی که تمام شد ،صبر کردیم رنگا خشک بشه بعد آب بریزیم داخل حوض ) دستو صورتمونو شستیم و لباسمونو عوض کردیم رفتم خونه عزیز جون ناهار خونه خیلی قشنگ بود دور تا دور اتاق قالی پشتی بود روی دیوار هم چند تا عکس بود یکی از عکسا انگار عکس بابای مرتضی بود مرتضی: به چی نگاه میکنی - به اینکه تو چقدر شبیه پدرت هستی... مرتضی: همه همینو میگن،انشاءالله که رفتارمو هدفمم مثل پدرم باشه (برگشتم نگاهش کردم): منظور از هدف ،همون شهادته؟ مرتضی خندید! : کلی گفتم خانومم - مرتضی تو همراه آقا رضا میخوای بری؟ مرتضی: بعدن صحبت میکنیم ،الان بریم که خیلی گرسنمه... ( چرا چیزی نمیگه ،نکنه که میخواد بره ،اگه بره من چیکار کنم ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 انتظار عشق💗 قسمت38 موقع ناهار ،فقط با غذام بازی میکردم و به مرتضی نگاه میکردم عزیز جون: هانیه مادر چرا نمیخوری؟ -خوردم عزیز جون ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود (مرتضی ،از حالم فهمید که چی شده ولی چیزی نگفت) بعد از خوردن ناهار ،میزو جمع کردیم رفتم ظرفا رو شستم بعد از عزیز جون خدا حافظی کردم رفتم خونمون خودم مشغول به کتاب خوندن کردم. اومد کنارم نشست. مرتضی: این سری قرار نیست من برم ،حالا حالا ها هستم کنارت ،قهر نکن خانومم (اشک از چشمام سرازیر شد ،پس بلاأخره رفتن و میره) مرتضی: هانیه جان نگام نمیکنی؟ (برگشتم سمتش ،دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم ،میترسیدم بغضم بشکنه ) مرتضی : میخوای بریم یه جای خوب؟ چشمامو باز کردم : کجا؟ مرتضی: قربون اون چشمات بشم ،یه جایی که حال و هوات عوض میشه - بریم لباسامونو عوض کردیم و حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام شهید ایت الله بهشتی
شکوفه های باغ انتظار
🥀داستان همسفر 🥀 🌲قسمت ششم🌲 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺سلام نور چشمم! پرسیده بودی آن شخص ک
🥀داستان همسفر 🥀 🌲قسمت هفتم🌲 بسم الله الرحمن الرحیم 👨‍🔧سلام بر پدر دانشمندم. باباجون خیلی خوشحال هستم که پدری مثل شما دارم. دوست دارم من هم مثل شما همه چیز را درباره دینم بدانم. 👨‍🔧باباجون آن طور که شما تعریف می‌کنید ابوبکر نمی‌تواند کسی باشد که پیامبر(ص) را دوست دارد؛ وپیامبرخدا(ص) از وجود چنین شخصی در کنارش باید خیلی سختی می‌کشیده و همیشه در رنج بوده باشد. 🌺سلام پارسا جان! آفرین به این دقت و حواس جمع. بله عزیزم، همین گونه است که گفتی. نه تنها ابوبکر، بلکه افراد دیگری هم مانند او به اسم، مسلمان بودند در حالی که با پیامبر(ص) به شدت دشمنی می‌ورزیدند وبا پنهان کردن این دشمنی در فرصت مناسب، مسلمانان را فریب می‌دادند، آنها کاری می‌کردند که مسلمانان به جای گوش کردن به سخنان پیامبر(ص) و اطاعت از او، ناخواسته و فریب خورده به سخنان آنها گوش دهند و هدف آنها را دنبال کنند. در قرآن از آنها به اسم «منافقین» یاد شده و حتی یک سوره به اسم منافقون نام‌گذاری شده است. پیامبر(ص) همه آنها را می‌شناخت اما نمی‌توانست آنها را به مردم معرفی نماید. 🌷 🌺تا اینجا دانستی که «ابوبکر» تلاش زیادی کرد که مردم یثرب، او را به عنوان دومین شخصیت در دین اسلام بشناسند اما پیامبر(ص) با تأخیر سه روزه باعث شد مردم از تجمع و استقبال دست بکشند و کسی ابوبکر را در لحظه ورود همراه پیامبر(ص) ندید.🌷 🌺از طرف دیگر مردم نام پرآوازه علی را شنیدند و در انتظار دیدن او لحظه شماری می‌کردند. پس دیگر جای ماندن نبود فردای ورود در قبا، ابوبکر به منزل یکی از دوستانش در نزدیکی یثرب رفت و بعد از چهار روز همراه سایر مردم یثرب به استقبال پیامبر(ص) و خانواده گرامی‌اش آمد.🌷 💐پارسا جان! قرار است فردا بازدیدی از کوه اُحد داشته باشیم. سعی کن تا فردا اطلاعاتی درباره جنگ احد و جنگ بدر و به دست آوری و مطالعه کنی. 💐 به خدا می‌سپارمت ادامه دارد ...
💗انتظار عشق💗 قسمت39 نزدیک ۱ساعت توی راه بودیم... - آقا مرتضی نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟ مرتضی: داریم میریم کهف الشهدا - کجاست؟ مرتضی: بریم خودت میبینی مرتضی یه جا ماشین و پارک کرد و گفت رسیدیم بعد پیاده شدیم انگار شبیه یه کوه بود مرتضی دستمو گرفت و از کوه رفتیم بالا وارد یه غار شدیم همه جا پرچم یا حسین نوشته بود رسیدیم به ۵ تا سنگ قبر شهدای گمنام حس خوبی داشتم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم بعد از غار بیرون رفتیم و یه گوشه نشستیم ... مرتضی: حالت بهتر شد؟ - اره ،بهترم ... مرتضی : هانیه جان ، عمر دست خداست ،تو که خودت آینه عبرتی برای همه ، چرا نگرانی ؟ ( اشکام شروع کرد به باریدن ): من که جز تو کسی و ندارم، اگه زبونم لال اتفاقی بیافته برات من چیکار کنم... مرتضی: اول اینکه تو تنها نیستی ،خدا همیشه و همه جا همراهته دوم اینکه ،حضرت زینب جلوی چشماش تمام خانواده شو شهید کردن ،کاری جز صبر و توکل انجام نداد ( چیزی نگفتم ) - میشه بریم خونه مرتضی: بریم سوار ماشین شدیم و توی راه حرفی نزدیم رسیدیم خونه وضو گرفتیم اول نمازمونو خوندیم بعد مرتضی رو کرد به من گفت: خانوم خونه ،چی میخوان درست کنن - ( خندم گرفت ): من جز املت چیزی بلد نیستم ... مرتضی: اتفاقن این غذای مورد علاقه منه شامو که خوردیم مرتضی رفت سر دفتر دستکای خودش منم یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید رفتم سر کیفم مداد طراحی مو با یه کاغذ بیرون آوردم شروع کردم به طراحی کردن... مرتضی: داری چیکار میکنی ؟ - بعدن میفهمی. بعد از اینکه طراحیم تمام شد - اقا مرتضی مرتضی: جانم ( کاغذو گرفتم سمتش) مرتضی: این منم؟ - نه پسر همسایه اس ... مرتضی: چقدر خوشتیپ بودیم نمیدونستیمااا - صاحبش خیر ببینه مرتضی: بله ،این که صد البته... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗 قسمت40 صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم فاطمه بود - جانم فاطمه جان فاطمه: سلام عروس خانم ،خوابی دختر؟ - اره ،مگه ساعت چنده؟ فاطمه: ساعت۱۰ صبحه ( به اطرافم نگاه کردم ،مرتضی تو خونه نبود) - واااییی خاک عالم فاطمه: هیچی بابا ،تو درست بشو نیستی - چیکار کنم خو ،خوابم میاد فاطمه: اشکال نداره عزیزم بگیر بخواب - کاری داشتی زنگ زدی؟ فاطمه: عع اره یادم رفت ،میخواستم بگم مهمان نمیخوای؟ - مهمان؟ فاطمه: اره دیگه ،اگه مهمان ندارین ،ما امشب شام بیایم مزاحمتون بشیم - فاطمه من هیچی بلد نیستم درست کنم نمیشه تو زودتر بیای کمک؟ فاطمه: نوچ، اگه بیام که رضا میفهمه ،بعد ابروت میره - باشه خودم یه کارش میکنم ،کار نداری؟ فاطمه: نه عزیزم ،فقط یه چیز خوشمزه درست کن ... - کوووفت بلند شدم رخته خواب و جمع کردم رفتم داخل حیاط... - مرتضی؟ مرتضی ؟ عزیز جون: هانیه جان مرتضی رفت بیرون - سلام عزیز جون ،باشه دستتون درد نکنه (رفتم داخل خونه واسه شماره مرتضی رو گرفتم) مرتضی: سلاااام خانم خوشخواب - مرتضی کجایی؟ مرتضی: اومدم پایگاه یه کاری داشتم ،چیزی شده؟ - امشب شام فاطمه و اقا رضا میخوان بیان مرتضی: خوب بیان بالا سر - چی درست کنم؟ مرتضی : عزیزم وسیله داخل یخچال هست ،هرچی خودت میدونی بهتره همونو درست کن - باشه مرتضی: مواظب باش نسوزی... - باشه خدا حافظ (چند تا تیکه مرغ و ماهی از یخچال بیرون اوردم ،گذاشتم داخل یه ظرف ،نمیدونستم چیکار باید بکنم،نشستم رو به روشون نگاهشون میکردم، موقع ظهر مرتضی اومد خونه در و باز کرد ) مرتضی: چیزی شده ؟ ( شروع کردم به گریه کردن): من با اینا باید چیکار کنم مرتضی خندید: یعنی تو نمیدونی ؟ - نه... مرتضی : صبر کن الان بهت کمک میکنم - نمیشه پخته شده شو بخریم.. مرتضی: چرا میشه، باید بریم رستوران میل کنیم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از دنبال او
‼️‌‌ماجرای بی خانمان هایی که به آزادیشان می نازند... ◀️انسان ذاتاً بنده و «عبد» آفريده شده است؛ به شکلي که نمي‌توان انسانها را به دو دسته بنده و آزاد تقسيم کرد. ◀️ انسان در هر صورت بنده است؛ يا بنده خدا يا بنده غير خدا؛ کسي که بنده چهارچوب هاي خالق خود نباشد، قطعا به آرامش و آزادي که در زندگي به دنبال آن مي‌گردد، نمي‌رسد. ◀️پس اگر نفع و ضررت را بسنجي، متوجه مي‌شوي که اگر در بيابان، خانه اي باشد، در آن احساس آزادي مي‌کني؛ ولي اگر سر پناه و چهارچوبي نداشته باشي و در بيابان رها باشي، اسير عقرب و مار و خطرات آن مي‌شوي. هر وقت متوجه اين موضوع شدي، بدان که پشت در نمي‌ماني و مي‌تواني به جمع ما بپيوندي. و همانند ما اسيرانِ رهايي باشي. ◀️خطاب به اهالي اين خانه مي‌گويم: اگر چهارچوب ها را رعايت کنيم، روزي مي‌آيد که ديگر بيرون از خانه هم ناامن نيست؛ اگر ثابت قدم باشيم.