#شهیدانھ
#زندگی_به_سبک_شهدا
شبها که خانه بود، کاغذۍرا دَست می گرفت و علامت میزد.
شبۍ صدایم زد و گفت:
«عیال، این کاغذ را دیدهای؟»
گفتم: «نه. چه هست؟»
گفت: «نامهٔ عملم است. حساب و کتاب کارهایم!
می خواهم بدانم هرروز، دݪ چند نفر را شکسته ام
با چندنفر خوب بودهام و چہ کارهایۍ کردهام.
همهٔ اینها را مینویسم
گفتم نشان تو هم بدهم؛ شاید
دوست داشتی برای خودت درست کنی.»
کتاب طلایه داراننور
#شهیدمحمدعلیخورشاهی
-@omidgah "-
#معرفےڪتاب
#عارفانہ
کتاب "عارفانه" دربردارنده زندگینامه و خاطرات عارف شهید "احمدعلی نیری" است. شهید احمدعلی نیری یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است!
مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: "در این تهران بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
برشۍازڪتابッ
«عارفانه» زندگینامه و خاطرات شهید عارف احمدعلی نیّری است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است. در بخشی از این کتاب میخوانیم: مدارا با بچهها در سنین نوجوانی، همراهی با آنها و عدم تنبیه، از اصول اولیه تربیت است. احمد آقا که از شانزدهسالگی قدم به وادی تربیت نهاد. او بدون استاد تمام این اصول را به خوبی رعایت میکرد. شاید بتوان گفت: هیچ کدام از نوجوانان و جوانان آنجا مثل احمد آقا اهل سکوت و معنویت نبودند. نوع شیطنتهای آنها هم عجیب بود. در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و سادهای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها دیده بودم که احمد آقا در نظافت مسجد کمکش میکرد. اما بچهها تا میتوانستند او را اذیت میکردند! یک بار بچهها رفته بودند به سراغ انباری مسجد. دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. یکی از همان بچههای مسجد گفت: من میخوابم توی تابوت و یک پارچه میاندازم روی بدنم. شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد «جن و روح» داره!
-@omidgah "-
مَلجَــــــا
صلےاللّٰهعلیڪیااباعبداللّٰه ✋🏾
#سلاماربابم✋🏾
چشم دلم به سمت
حرم باز مے شود
با یڪ سلام
صبحمن آغاز مے شود(:
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
دلمگرفته . . .🥀
تویاینشهردیگههیچچراغیچشممرو روشننمیکنه
اینجاهمهمیدوینکهزندهبمونن . . .
دلمآسمونمیخواد . . .💔🕊
#خداحافظرفیق
-@omidgah "-
براۍ خَرید عقد
فقط دو تا حَلقهی
نقره گرفتیمـ🌱
کھ روی هر دویش
حَڪ شده بود:
تنها رَهِ سَعادتـ⇓
ایمان، جهاد، شهادتـ :)))
#شهیدهفهیمهبابائیان
#شهیدغلامرضاصادقزاده
#عاشقانه_شهدا
-@omidgah "-
🌱•
#کلام_شهید
ما اَگه بِتونیم
توی شَهرِ خودِمون
خُدامونُ داشتهباشیم هُنر کَردیم..
#شهید_محسنحججے..
-@omidgah "-
#عاشقانه_شهدا
#شهیدانھ
به سوریه که اعزام شده بود، بعضی
شب ها با هم در فضای مجازی چت میکردیم.
بیشتر حرف هایمان احوالپرسی بود.
او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم و اندک آبی میریختیم بر آتش دلتنگیمان...🌱
روزهای آخر مأموریتش بود. گوشی تلفن همراهم را که روشن کردم، دیدم عباس برایم کلی پیام فرستاده...
وقتی دیده بود که من آنلاین نیستم، نوشته بود: «آمدم نبودی؛ وعده ما بهشت...»💔✨
همسر شهید
-@omidgah "-
نزد شهیدان بزرگوار
شهید شهروز مظفری نیا و شهید علیرضا گل محمدی دعا گوی شما عزیزان هستیم 🤲🏻🌹
@omidgah |~
هدایت شده از خوشنویسی | ملجا
#عاشقانه_شهدا
#شهیدانھ
تو خواستگاری مهریه رو خونواده ها گذاشتن ۵۰۰ تا سکّه
ولی قرار بین من و اون ١٤ تا سکّه بود، بعد ازدواج هم، همه سکّه ها رو بهم داد
مراسم عقد و عروسیمونوتو خونه ی خودمون گرفتیم
خیلی ساده
هنوز عقد نکرده بودیم تو خواب دیدم کنار یه قبر نشستم
«بارون می بارید روی سنگ قبر نوشته بود
شهید مصطفی احمدی روشن»
از خواب پریدم
بعدِ ازدواج خوابمو واسش تعریف کردم می ترسم این زمانه بگیرد تو را ز من خندید و به شوخی گفت:
"بادمجون بم آفت نداره"
ولی یه بار خیلی جدّی ازش پرسیدم کی شهید میشی مصطفی…؟
بدون مكث، گفت: "۳۰ سالگی"
بارون میبارید
شبی که خاکش میکردیم(: 💔
به روایت همسر شهید
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
-@omidgah "-
از امروز چهل روز به محرمه ..
موقع چله گرفتنه
برای اشک چشم ، برای نگاه خانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها
برای اینکه بیشترین استفاده رو از این ماه بکنیم
برای امضای برات اربعین امسال
برای .....
خلاصه که
رفقا این فرصت رو از دست ندیم ان شاءالله🌿:)
#دل_بده ♥️
خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن
به نامحرم برایتان عادی شود !
پناه میبرم به خدا از روزی که گناه ،
فرهنگ و عادت مردمم شود !
شهید مدافع حرم ...
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@omidgah |~
کوچک باش
و
"عاشــــق"
که عشـق ،
خود می داند
آیین " بزرگ " کردنت را ...
بزرگ مرد کوچک
خردسالترین شهید دفاع مقدس
شهید احمد نظیف 🌹
@omidgah |~
🍃🌱..
معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه میکرد
و به حرف هایشان گوش میداد که یک
دفعه به صندلی رو به رویش چشم دوخت.
_راضیه ساکتی!؟ تو میخوای چیکاره بشی؟
راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود، سرش را بالا آورد.
نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دو باره به کتابش چشم دوخت.
_خانم,من...من دوست دارم یکی از یاران امام زمان(ارواحنافداه) بشم.
#شهیده راضیه کشاورز🍃
(برشی از کتاب زیبای راض بابا)
@omidgah |~