مَلجَــــــا
السلامعلیڪیااباعبداللّٰهالحسین🌱
"حا"و"سین"و"یا"و"نون"یعنـے الفبای جنوݧ•|
هر ڪس غیر از شمادر قلب نوڪر سرنگوݧ•|
سینه ی من را شڪافید و ببینید از دلــم•|
شعبه ای از مرقد ارباب مـے آید بروݧ•|
♥️|↫#السلامعلیکیااباعبدالله
♥️|↫#صبحتونحسینی
-@omidgah "-
مهربان بودن
یعنی از خودگذشتگی. آدم خودخواه نمیتواند مهربان باشد.
مهربانی آدم خودخواه مکر است، چون او میخواهد برای رسیدن
به دوست داشتنیهای نفسانی خود به دیگران مهربانی کند.
یک مهربان واقعی هیچوقت نامهربان نمیشود. کسی که پس از مدتی نامهربان میشود
یا خودخواه بوده یا خودخواه شده است.
#استادپناهیان
-@omidgah "-
برسینــہ میزنم
ڪہ مبــادا
درونِ آن
غیر از #حسیـــن
خـانہ ڪند ،
عشــق دیگری
#السلام_علی_الحسین_ع
#روزتون_شهدایی
@omidgah |~
#امام_صادق
#نماز|#غدیر
شخصےنزدامامصادقعلیهالسلامرفتوگفت:
مرتکبگناهشدم💔!
امامصادقعلیهالسلامفرمود:خدامیبخشد
گفت:گناهبزرگےمرتکبشدم!!
امامصادقعلیهالسلامفرمود:حتےٰاگراندازه
کوهباشدخدامیبخشد..🌱
گفت:گناهےکهکردهامخیلےبزرگتراست.
امامعلیهالسلامفرمود:مگرچهکردهاۍ؟!
آنشخصبهشرحماجراپرداخت..
بعدازاتمامسخن،امامعلیهالسلامروبهشخص
کردوفرمود:خدامیبخشد؛ترسیدمنمازصبحت
راقضاکردهباشے...((:💔
-@omidgah "-
#عاشقانه_شهدا
سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد.
حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد،
دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد براي تو شوهر نمي شود.
متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟
گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادي اش مقيد باشد، جايش توي اين دنيا نيست.
«#شهيدحسيندولتي»
-@omidgah "-
تا دیدمش رفتم جلو
روبوسی کردم
گفتم :
مبارک باشه،پزشکی قبول شدی
انگار براش اهمیتی نداشت.
با تبسم گفت:
هر وقت شهید شدم تبریڪبگو... :)
#شهیدسيدعلےاکبرشجاع •
#سبک_زندگی_شهدا
#غدیر
-@omidgah "-
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
#غدیر
گاهی فراموش میکنم
که وقتی کسی کنار من نیست
معنایش این نیست که تنهایم!
معنایش این است که
"همه را کنار زدی
که خودم باشم و خودت..."
"شهید دکتر مصطفی چمران"
-@omidgah "-
یڪبارڪھ مجروحشدھ بودے
+گفٺم
"دیگھنباید برے
-" گفٺے "مثل زنانڪوفےنباش"
+ گفٺم "ٺو غمٺ نباشھ
مندوسٺدارمبازنانڪوفےمحشور بشم،
ٺواصلاً اذیٺنشو
و فقط نرو "
-گفٺے "باشھ نمےرم".
+بعد از ناهار گفٺم "منو مے برے؟ "
- ڪجا؟
- ڪهنز
- چه خبرھ؟
- هیئٺھ
- هیئٺنبایدبرے
-چرا؟
-مگھنگفٺے من سوریھنرم.
من سوریھ نمیرم،
اسمٺوهمسمیھنیسٺاسمجدیدٺآزیٺاسٺ.
اسممنمدیگھمصطفے نیسٺ،ڪوروشھ.
اسم فاطمهروهم عوضمیڪنیم .
هیئٺ ومسجدمنمیریم وفقطٺوےخونھنمازمیخونیم ،
ٺوهمبازنانڪوفےمحشور میشے!
-اصلانگراننباش.
هیئٺم نمیریم.
بعدازظهر هیئٺنرفٺم.
شبڪھشد،
دیدمنمےشود هیئٺنرفٺ.
گفٺم "پاشوبریمهیئٺ"
-قرارنبودهیئٺ بریم آزیٺاخانم
-چرا اینجورےمیڪنے آقا مصطفے؟
-قبولميڪنےمنسوریھبرموٺو اسمٺسمیھباشھ
واسممنمصطفے
و اسمدخٺرم فاطمھ
و پسرممحمد علے؟
در آنصورٺهیئٺو نماز و مسجد هممیرے.
-منروبا هیئٺٺهدید مےڪنے؟
-بلھ...یا رومےروم یازنگےزنگ.
-ڪمےفڪرڪردم
و گفٺم "قبول! اسم ٺومصطفاسٺ"....
بهنقلازهمسرشھید
برشےاز ڪٺاب
" اسمٺومصطفاسٺ "
زندگےنامھ داسٺانے
#شهیدمصطفے_صدرزاده
#عاشقانه_شهدا
#غدیر
-@omidgah "-
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_سوم
#آتش
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت…
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
ادامه دارد ....
پارت اول
https://eitaa.com/omidgah/2742
-@omidgah -