eitaa logo
مَلجَــــــا
277 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
-
مَلجَــــــا
-
چند روزےست که تا میشنوم حرفش را اربعین ، کرببلا ؛ این دل من میلرزد ♥️'
هدف؟ زندگی کن برای مهدی! درس بخوان برای مهدی! @omidgah
۱۴‌صلوات‌هدیہ‌مے‌کنیم جهت‌تعجیل‌در‌فرج‌امام‌زمان‌"عج" به‌نیت‌
هدایت شده از مَلجَــــــا
-بہ‌نام‌تو🌱 -یا‌مَلجَــا‌ڪُل‌ِّمَطرود
هدایت شده از مَلجَــــــا
السلام‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه‌الحسین🌱
السلام‌علیڪ‌یا‌صاحب‌الزمان✋🏾
منتظر واقعی، خود امام زمان است! (عج) منتظر ماست؛ نه اینکه ما منتظر آن حضرت باشیم؛ چون همیشه آدمِ آماده منتظر آدمِ ناآماده است. فرض کنید دو نفر می‌خواهند به مجلسی بروند. یکی قبراق و آماده و لباس‌پوشیده است اما دیگری دنبال کفش یا کلاه می‌گردد. حالا واقعاً کدامشان منتظر و آماده‌اند؟! @omidgah
دو رکـعت‌نمـاز‌بخوان و به خداوند عرض کـن خدایا هرکس به من بدی کرده را بخشیدم، تو هم مـرا ببخش..! آن وقت ببین خدا با تـو چه کار میکند @omidgah
کتاب با روایتی از لحظه اعلام خبر شهادت هادی به همسر و خانواده‌اش آغاز می‌شود و از نظر آغاز قوی است، چرا که این لحظات حساس و دلهره آور و البته تلخ با ظرافتی خاص از سوی نویسنده در ذهن مخاطب تصویر می‌شود و مخاطب خودش را در میان جمعی احساس می‌کند که به تازگی خبر شهادت عزیزشان را شنیده‌اند. --------------------- برشے‌از‌ڪتاب📓' «از اتاق که آمدندبیرون، پدر و مادر هادی با سینی قرآن و ظرف آب منتظر بودند. نگرانی دوباره به مریم هجوم آورد. دهانش قفل شده بودو قلبش تند تند می‌زد. مادر هادی حال مریم را فهمید. گفت:«آیت الکرسی بخون دخترم!» مریم شاید ده بار تا نصفه آیت الکرسی را خواند،اما نمی‌توانست آن را تمام کند! مادر هادی چند بار از زیر قرآن ردش کرد. همه احساس می‌کردند نگاه‌های هادی معنای دیگری دارد. چند بار به چهره‌های مهربان اما نگران پدر و مادر و همسرش نگاه کرد. همه را به گرمی در آغوش گرفت و بوسید. ماشین آماده بود. قرار بود با همان، اول برود خانه تا بقیه وسایل و مدارکش را بردارد و بعد هم برود فرودگاه. آخرین نگاه عاشقانه اش را هم وقتی سوار شد و در ماشین را بست، روانه چشم‌های مریم کرد... @omidgah