eitaa logo
مَلجَــــــا
277 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت… با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر علی زنگ زد ... به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد… - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... ادامه دارد… -@omidgah "-
🌹 سعی‌کن‌یجوری‌زندگی‌کنی‌که‌خداعاشقت‌بشه اگه‌خداعاشقت‌بشه‌خوب‌توروخریداری‌میکنه.... @omidgah |~
«و أنَــا أبحَــثُ عنَّــے وَجَدْتُكَ» و من هنگـــامے ڪه دنبـــال خــودم بـــودم، ٺــو را یافٺــم خدایِ مـــن!♥️ @omidgah |~
‏وقتی پیکرِ شهید ‎ را آوردند، مادرِ شهید ‎ میدانست روح الله مادر ندارد درخواست کرد تا مزارشان نزدیک هم باشد تا برایِ هر دو گریه و مادری کند...!💔 @omidgah |~
وزمین گنجایش‌نام‌تورانداشت...(:💛 -@omidgah "-
مَلجَــــــا
وزمین گنجایش‌نام‌تورانداشت...(:💛 #شهید‌گمنام #غدیر -@omidgah "-
او‌خودش‌ࢪا‌فࢪوخت‌ از‌وقتۍ‌کہ‌فھمید‌ فاطمہ‌گمنام‌میخࢪد...🌱 -@omidgah "-
آخدا‌صداشو‌قربون :))💔 چهرش‌پیر‌شدھ‌ولے‌صداش‌همونہ! باورش‌‌نمیشہ‌این‌استخونا همون‌قد‌و‌بالا‌همون‌پهلوونہ.. -@omidgah "-
کاش می‌شد حال خوب را لبخند زیبا را بعضی دوست داشتن‌ها را خشک کرد لای کتاب گذاشت و نگه شان داشت .... شهید مهدی باکری🌹 سردار علی فدوی🌹 @omidgah |~
﴾﷽﴿ . داشتیم با روح‌الله در مورد شهدا صحبت می‌کردیم. بهش گفتم: حتما شهدا خیلی خوب بودن، نماز شب شون ترک نمی‌شده که شهادت نصیب شون شده روح‌الله نگاهی کرد و گفت: نه بابا، اگر من شهید شدم نمیخواد بگی آقاجون بود! همین جوری که هستم تعریف کن! . با اصطلاحاتش آشنا بودم. با این که به وقتش خیلی اهل عبادت خالصانه بود و نماز شب‌هایش را هم دیده بودم اما می‌دانستم منظورش این است که شهدا هم مثل ما زندگی عادی و روزمره خودشان را داشتند. مجموع همه این کارها و رفتار و اخلاق شون باعث شد که خدا شهادت رو روزی شون کنه... . به نقل از : یکی از رفقا و همدوره ای شهید . 💛 -@omidgah "-
-بہ‌نام‌تو🌱 -یا‌مَلجَــا‌ڪُل‌ِّمَطرود
هدایت شده از مَلجَــــــا
السلام‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه‌الحسین🌱
مَلجَــــــا
السلام‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه‌الحسین🌱
"حا"و"سین"و"یا"و"نون"یعنـے الفبای جنوݧ•| هر ڪس غیر از شمادر قلب نوڪر سرنگوݧ•| سینه ی من را شڪافید و ببینید از دلــم•| شعبه ای از مرقد ارباب مـے آید بروݧ•| ♥️|↫ ♥️|↫ -@omidgah "-