هدایت شده از ▫
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤 استاد رائفی پور
❌ بود و نبود امام زمان رو توی زندگیمون حس میکنیم یا نه؟
🔁 هرروز باید با امام زمان بیعت کرد
◦•●◉✿ #امام_زمان ✿◉●•◦
هدایت شده از ▫
✍ مرحوم میرزایی قمی نقل کردند:
روزی در منزل ما دو نفری با علامه طباطبایی نشسته بودیم و از علوم محتجبه صحبت میشد، علامه فرمود:
💐 ختم فواتح سُوَر را در نجف اشرف گرفتم و نیّتم این بود که چه راهی را در پیش بگیرم که خیر دنیا و آخرت در آن باشد؟
🌷 بعد از پایان ختم به من گفته شد :
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
📚 علوم اسراری ص۶۹
هدایت شده از 🗞️
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 مقام مومنین در آخرالزمان
آنهایی که در بیعت امامشان میمانند و به #غیب ایمان دارند
🎙 #استاد_رائفی_پور
🔻
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_ششم اسم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_هفتم
حسنا با دیدن قیافه ی مغموم الینا پی به درد درونش برد و گفت:
+الی؟!چی شده مگه؟!مگه شما دیشب نرفتین مهمونی پس چرا اخراجت کرد؟!
الینا و بغضش شروع به تعریف ماجرا کردن...
بعد از تموم شدن حرفاش حسنا دستمالی به الینای گریه کرده داد و گفت:
+فداسرت.کار که تموم نشده.میگردی یکی دیگه پیدا میکنی..
اسما هم سری یه نشونه تایید تکان داد و گفت:
+آره بابا!کار ریخته...باید بری دنبالش...ایشالا حالت که بهتر شد میری دنبال کار...
الینا زهرخندی به هردو ی اونا زد و هیچی نگف.
هیچ کس نمیتونس غم الینارو درک کنه!الینایی که کل سرمایه ی زندگیش درحال حاضر یه تراول پنجا تومنی بود!!!
با شنیده شدن صدای زنگ حسنا از جا بلند شد و به سمت در رفت.
چادری روی سرش انداخت و در رو باز کرد.
با دیدن امیرحسین یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
+به به داداشی گلم!شرمنده تعارفت نمیکنما!ورود آقایان ممنوعه!!!!
_زبون نریز بچه بیا این سوپو مامان داد گفت بدمت بدی الینا خانوم...
حسنا با لحن کشداری گف:
+چشششششم...امر دیگه؟!
_نه...آهان چرا.راسی مامان گف بپرسم ببینم اگه حال الینا خانم خوبه که هیچی اگه خوب نیس بگم مامان بیاد اینجا.
حسنا تای ابروشو داد بالا و با چشمای تگ شده و شیطون پرسید:
+مامان گف حال الی رو بپرسی یا مثلا یکی از اعضای بدنت گفت بپرسی...مثل مثلا قلبی...دلی...کلیه ای...
امیر با چشمای گرد شده و عصبانی تشر زد:
_حسنا!!!
+باشه باشه تسلیم مِسدِر مِسِنجِرلطف بفرمایید به مامان بگید الینا حالش خوبه ربع ساعت هم هست که بیدارشده.لازم شد خبرشون میکنیم.
امیر نفس راحتی از درون کشید ولی به روی خودش نیاورد و با گفتن خیلی خب به طبقه پایین رفت...
فردای اونروز هرچی دوقلو ها اصرار کردن که به دانشگاه نرن و پیش الینا بمونن الینا زیر بار نرفت و قبول نکرد.ادعا میکرد حالش خیلی بهتر شده.برای همین دخترا قبول کردن و صبح ساعت هشت راهی دانشگاه شدن.
الینا با اینکه قول استراحت کردن به دوستاش داده بود راضی نشد و به محض اینکه از رفتن دوقلو ها مطمئن شد به قصد پیدا کردن کار شال و کلاه کرد.
در حال پوشیدن چادرش بود که زنگ در به صدا اومد.مثل آدمایی که کار خطایی انجام داده باشن هول شد و استرس گرفت.اما حالتش با دیدن امیرحسین از تو چشمی در تغییر کرد.نمیدونس چه حسی داره.متنفر که نبود هیچ تازه کمی هم ممنون بود.چون خودش هم از دست خانم علوی به عاصی شده بود.شاید بهتر بود اسم حسش رو بزاره عصبانیت یا کمی دلخوری...
در رو باز کرد و کاملا خشک و رسمی سلام کرد.
امیرحسین سر به زیر جواب سلام داد و بعدش با شک و تردید پرسید:
+جایی میرفتید؟!
الینا بی حوصله جواب داد:
_yes.If you let me...(بله.اگر بهم اجازه بدین)
+خواهش میکنم.بفرمایید فقط...اممم...در رابطه با کار...باید بگم که جورش کردم براتون...
الینا با چشمای گرد شده گفت:
_واقعا؟!؟
+بله بله...من که گفتم جورش میکنم...
_کجا؟!چجوری؟!چه کاری هست حالا؟!
+یه فروشگاه بزرگ تو خیابون زند.صاحبش دوست خودمه.برا بخش مواد غذایی نیاز به فروشنده یا یه همچین چیزی دارن...گفت شما بری تا ببینن شرایط چطوره و اینا...البته من راجب همه شرایطتون بهش گفتم...کم و بیش...اونم قبول کرده...
الینا که با شنیدن این اخبار تمام حس حرص و عصبانیتش فروکش کرده بود با ذوق گفت:
_اینکه عاااااالیه...خب...
به سرفه افتاد...بعد از سرفه ادامه داد:
_ببخشید...خب بریم...من که آمادم...آدرس بدین من میرم...گفتین کجا؟!زن؟!...
+زندد...اممم راستش خیابون زند یکم از اینجا دوره...ولی شما اصلا نگران نباشین من خودم میرسونمتون...فوقش صبحا یکم زودتر از خونه میام بیرون...
الینا شرمگین و متشکر سر به زیر انداخت و گفت:
_نه ممنون...فقط اگه همین امروز...منو برسونین که راهو یاد بگیرم ممنون میشم...
+نه دیگه امروز که نمیشه...ایشالا از فردا پس فردا...
الینا متعجب سر بالا آورد و گفت:
_چرا؟!
+چون شما هنوز خوب نشدین!!!...
_اما من...
+نه دیگه...بحث نکنید لطفا...خدافظ...
بعدم در برابر چشمای متعجب الینا سوار آسانسور شد!!!
اونروز الینا کامل در خونه سپری کرد و تمام مدت در دلش از محبت های برادرانه ی امیر ممنون بود.با خود فکر میکرد شاید حتی بتوان گفت امیر از کریستن هم بهتر است...
چقدر دلش برای کریستن و آغوش پر مهر برادرانه اش تنگ شده بود...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال ممنوع❌
هدایت شده از 🗞️
#سلام_امام_زمانم 💚
"مولای غریبـــم"
گفتیم بیا ولی دلی تنگ نشد
بر هیچ لبی نام تو آهنگ نشد
صد بار شده وزیر فرهنگ عوض
صد حیف که انتظار فرهنگ نشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
هدایت شده از 🗞️
برخیز که فجر انقلاب است امروز
بیگانه صفت، خانه خراب است امروز
هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا نقش بر آب است امروز
#دهه_فجر_مبارک
#ورور_امام_به_میهن
🕊🍃🌹🇮🇷🕊🇮🇷🌹🍃🕊
هدایت شده از ▫
✍... حضرت #صاحبالامر عجلالله تعالیفرجه:
اگر شيعيان ما وفادار بودند،
هرگز ملاقات(ظهور، و حضور) ما با آنها به تأخير نمىافتاد
و ديدار با ما براى آنها به دست میآمد
هیچچيزى به جز كارهاى ناشايست شیعیان،ما را از ايشان دور نمیسازد
📚بحارالانوار ج۵۳ص۱۷۷
آنکه از شرم گنه باید کند غیبت منم
تو چرا جور گنهکاران عالم میکشی
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی استاد فاطمی نیا
📽موضوع: من آن عبا را نمیخواهم
💠 تقرب به امام زمان
🔰 کاش به جای ریاضت، عمرم را در راه تقرب به امام زمان ارواحنا فداه صرف کرده بودم.
مرحوم شیخ حسنعلی #نخوکی_اصفهانی
📙:صحیفه مهدیه؛ ص 50
🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
💠 تقرب به امام زمان
🔰 کاش به جای ریاضت، عمرم را در راه تقرب به امام زمان ارواحنا فداه صرف کرده بودم.
مرحوم شیخ حسنعلی #نخوکی_اصفهانی
📙:صحیفه مهدیه؛ ص 50
🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
#دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
میگنوقتایۍڪهبندهمیخوادیهگناهِبزرگ
انجامبدهخدابهفرشتگانیاهمونڪرام
الڪاتبینمیگهفرشتههاشماهابرید...!
منوبندموتنهابزارید ✨
ماباهمیهڪارخصوصیداریم...
ڪهنڪنهموردلعنملائڪهواقعشیم،
ڪهآبروموننره...
انقدرعشقواینهمهبیوفایی؟!
#شیخحسینانصاریان
#تلنگر 💡