eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
28.8هزار ویدیو
55 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆شخصی به نام حاج محمد اخروی می‌گوید: بنده مرحوم را نمی‌شناختم، روز تشییع جنازه پیکر پاک و مطهر ایشان دیدم افراد بسیاری برای تشییع جنازه حاضر شده‌اند، من نیز شرکت کردم و با خود گفتم حتما این شخص مهم و مومنی است. پس از چند روز به بهشت رضا رفتم، ولی هر چه گشتم، مقبره او را پیدا نکردم، لذا ناامید و ناراحت به منزل برگشتم شب در خواب، دیدم که با ایشان در خیابان‌های بهشت رضا قدم میزنم و ایشان به من می‌فرمایند، حاجی آمدی و قبرم را پیدا نکردی، ناراحت نشو، حالا خودم آمده ام! در همین لحظه که داشتیم با هم قدم میزدیم و از لابلای قبرها می گذشتیم، مشاهده کردم بعضی از مرده ها سر از قبر بیرون آورده اند بعضی تا گردن، یک نفر تا کمر از قبر بیرون آمده و رو کرد به من گفت :حاجی آیا این عالم را می‌شناسی؟ گفتم :بلی آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی هستند، آن مرده گفت: از موقعی که این عالم را به اینجا آورده‌اند و دفن کردند، عذاب از همه ما برداشته شده است. خاطراتی از آیینه اخلاق ص72
🔕 رها کردن قرآن تنها گناه امت که پیامبر ، در روز قیامت از آن به خدا شکایت می برد : 🛑 وقَالَ الرَّسُولُ يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا 📘فرقان آية: ٣٠] 💟 و پیامبر شکایت کرد و گفت که پروردگارا ، قوم من ، قرآن را رها کرده و مهجور ساختند. ✋ امت اسلامی مرتکب انواع گناهان میشود اما از بین گناهان ، تنها گناهی که در روز قیامت پیامبر از آن به خدا شکایت می برد دوری از قرآن است، 🔚 زیرا امتی که قرآن را بفهمد ، قرآن ، سایر زندگی اش را نیز اصلاح میکند ...
🏃 جوانی به خواستگاری دختری🙍 رفت، پدر دخترگفت فقط به یک پرسش من پاسخ بده، دخترم مال تو..!😳 اما سوال👇 ❓ساعت چند برای صبح اذان گفته میشه؟ جوان جوابی نداد! سپس پدر دخترگفت: کالای من گرانقیمت هست، ومهریه اش پیش شمانیست!.. 👌وقتی ارزش حرف خدا را ندانی ارزش دختر من را چقدر خواهی دانست
مےدونےچراامامـ‌زمان‌ظهور‌نمےڪنه؟ یڪ‌کلامـ نساختیم!📡̶͟͞ ̶⃝💵 امامـ‌زمان(عجـ)درجامعہ‌ای‌که‌ ندارد‌نباید‌بیاید🚪̶͟͞ ̶⃝🏷 چون‌اگر‌بیاید‌مانند‌پدرانش‌ خواهد‌شد هیــ∅ـــچ‌‌کاری‌نمیخوادبکنے... فقط‌ دوڪلمہ... ! 🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
✨﷽✨ 🔴 «به من یاد بده مثل تو باشم» ✍مرد زاهدی در کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. سنگ زیبای درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت وبه راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من می دهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید. او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا اخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم تو با این که می‌دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت ان را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عوض چیز گرانبهایی از تو می خواهم. به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم. 🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
اگر سحر جمعه را کامل گرفته بودیم غروب جمعه داغ دیگری بر جگرمان نمیگذاشتند آیا وقت انتقام از اسرائیل نشده؟
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
می‌آیی ای بهار به زودی و می‌رود از شهر،رفته‌رفته خزانی‌که سالهاست.. صآحب‌جآنــم♥️🌿
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✅ اولین نوع حمله شیطان وحی است. ✍استاد رائفی پور:وحی یعنی یک ارتباط سریع و پنهانی، ارتباطی که یک لحظه به دلت می‌افتد یا فکری که به ذهنت می‌رسد. همانطور که وحی الهی داریم، وحی شیطانی هم داریم. قلب انسان دارای دو رادار است، دو رادیو دارد، دو گیرنده دارد. صوت شیطان دائما وجود دارد، مشکل از شماست که رادیوتان را روی آن تنظیم می‌کنید. به همین خاطر به گناه می‌افتید. بیا رادیو اللّه را بگیر. برای مثال اگر به ذهنتان آمد که به ناموس دیگران نگاه کنین، همان جا تشخیص دهید که این فکر از طرف شیطان است، سریعا به خدا پناه ببرید، یک ذکر بگویید. اینها تاثیر گذار است.
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهارم وقتی م
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ ماه بعد دور از چشم بابا مامانم ادای یک فرد سنی رو در میآوردم...نماز میخوندم بعضی وقتا حجاب میگرفتم و... ماه بعد ادای یک فرد شیعه...شیعه و سنی تفاوت زیادی در اعمال نداشتن... بیشتر اعتقاداتشون فرق میکرد... اما در آخر حس میکردم واقعا شیعه از همش بهتره!یه جورایی تمیزتره...لطیف تره...یه جورایی به خدا نزدیکتره... به قول دوقلو ها پارتی شیعه ها پیش خدا کلفت تره چون اونا دوازده تا امام دارن... پاکیزگیش بیشتره مثلا چندبار در روز خواه ناخواه مجبوری دست و صورتتو برا وضو بشوری البته این تو دین سنی ها هم هستا ولی با تفاوت یا مثلا وقتی توی تاریخشون دفت کردم دیدم سنی ها حرف شنویشون انگار از پیامبرشون کمتره!... خلاصه که خوشم اومده بود... تو این سه ماه تنها کسانی که فهمیدن من دارم چکار میکنم دخترخالم ماریا بود که مثل خواهر بود برام و پسرعمم کریستن که یه جورایی به قول دوقلوها برادر رضاعیم بود!!! ماریا و کریستن وقتی فهمیدن کلی دعوام کردن و گفتن دَدی به هیچ وجه اجازه تغییر دین به من نمیده،منم خونسرد جواب دادم که نیازی به اجازه پدر ندارم بعدم هنوز که چیزی معلوم نیس! اما اونا پافشاری میکردن و میگفتن که اگه بابا حتی بفهمه من با دوقلوها میگردم میکشَتَم چه برسه به اینکه دینمو عوض کنم... وحالا دوماه از تحقیقات من میگذره و من میخوام بالآخره از این بلاتکلیفی زندگی خلاص بشم... من مسلمان میشم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با رسیدن جلوی در از تمام فکر و خیالام بیرون اومدم به در سفید رنگ باغ روبرو خیره شدم... زنگ در رو فشردم که در با صدای تیکی باز شد... از باغ گذشتم تا رسیدم به در ام دی اف قهوه ای رنگ سالن در رو باز کردم که صدای مامان زودتر از تصویرش رسید: +کجابودی تاالآن؟! شونه ای با بیخیالی بالا انداختم و گفتم: _من که گفتم با کریستن بودم... بعدم راه افتادم سمت راه پله ها که برم تو اتاق کولمو از پشت کشید و با عصبانیت گفت: +don't fool me!(من رو احمق فرض نکن) _I'm not...(نمیکنم!) +الینااا،کریستن یک ساعته که اومده،بالا تو اتاقه! _oh,really?(واقعا؟) نگاه خصمانه ای بهم انداخت که ادامه دادم: _ساعت شش از هم جدا شدیم من پیاده اومدم... +تو... بقیه حرفش با پایین اومدن کریستن از پله ها حذف شد... نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم که خودش تا تهشو خوند و با لحن سرخوشی گف: +what's wrong?(مشکل چیه؟) مامان جوابشو داد: +الینا... پرید وسط حرف مامان و گف: +با من بوده! مامان دستمو که هنوز تو مشتش گرفته بود ول کرد و رفت سمت آشپزخونه... کریستن هم با دلخوری روشو برگردوند و رفت بالا... منم با بیخیالی شونه ای بالا انداختم رفتم سمت اتاقم.در اتاق رو که باز کردم کریستن تو اتاق بود و با عصبانیت گف: +باز با اون دوتا... نذاشتم ادامه بده و به دوستام توهین کنه انگشت اشارمو گذاشتم رو لبش و با لحن و صدای آرومی گفتم گفتم: _sh,sh,sh,sh...they're my friends...(هیسسس،اونا دوستان منن) کلافه از من فاصله گرفت و رفت نشست رو تخت.سرشو انداخت پایین و چنگی به موهای قهوه ایش زد...کولمو انداختم رو زمین و اروم نشستم کنارش...برگشت سمتمو با لحن آرومی گفت: +الینا؟darling؟برنامت چیه؟ _در رابـــِ... +خودت میدونی در رابطه با چی! سرمو انداختم پایین و با موهام بازی کردم و همونجور یواش گفتم: _م...میخوام...مسلمون شم! انگار بهش شُک وارد شده باشه از رو تخت پرید و با فریاد گف: +چــــــــــی؟! از حالتش هم خندم گرفته بود هم ترسیده بودم که نکنه صدامون بره پایین و مامان اینا شک کنن...نگاه آرومی بهش کردم و گفتم: _هییییس یواش...مامان اینا... پرید تو حرفمو همونطور که انگشت اشارشو جلو صورتم تکون میداد گف: +تو...تو..تو هیچ حالیته داری چه غلطی میکنی؟میفهمی داری چی میگی؟نه نمیفهمی...مطمئنم نمیفهمی...باز رفتی دوساعت با اون دوکله پوک گشتی مغزت شستشو داده شده داری چرت میگی.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣ 🌱ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم... مجنون روی توست که پیدا کند تو را... 🌱ای یوسف عزیز،چو یعقوب صبح و شام... چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را...