#تاپایجان
#part_12
محمد:بله.سعید رو بده بره باهات میام.
کیوان:مگه کشک؟
کیوان رو به افرادش کرد و...
کیوان:دور و ور رو برگردید.
همه رفتن.
دوباره رو به من کرد و...
کیوان:یه درصد هم به حرفات اعتماد ندارم.😁
محمد:آدمی که گناه نکرده هیچوقت از هیچ چیز نمیترسه😎
کیوان:بیا پایین سرم درد گرفت.
نیم ساعت بعد افرادش برگشتن.
ناشناس:هیچکی نیس.
کیوان:آفرین فک نمی کردم تنها بیای.خوشم اومد.....ببرینش.
محمد:اون بره من باهاتون تا قبرستون هم میام.
کیوان:درسته هوش بالایی داری ولی تو این یکی بد عمل کردی.
محمد:گفتم ولش کن
کیوان:یه جوری میگی گفتم انگار ازت حساب میبرم....هه شتر در خواب بیند پنبدانه😆
محمد:یا آزادش میکنی یا...
وسط حرفم پرید.
کیوان:یا؟!یا چی؟..هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
محمد:ببین و تعریف کن.
کیوان:منتظرم.
کیوان گوشی شو درآورد و تماس تصویری با یکی برقرار کرد.
گوشی رو روبه من گرفت.
کیوان:این آقا سعید جونت اینجاست.همینطور که میبینی با یه اشتباهت میمیره.یا میای یا تموم میشه.
محمد:میام ولی بعد اینکه ایشون رو بزارید بره.
کیوان:هی داری بد بازی میکنی.
محمد:آخه اون به چه دردت میخوره؟
کیوان:اگه مهم نبود آنقدر واسش بال بال نمیزدی.
محمد:میدونی فرق من با تو چیه؟تو فقط کسایی که مهم هستن یعنی اطلاعات مهمی دارن.ولی هم این واسه من مهمه و بیشتر از این اینکه خانواده منتظرشه.
کیوان:عه خوب شد گفتی،نمیدونستم😆
محمد:بزار بره من اطلاعات صد بار بیشتر اونه.
کیوان:شایدم کمتر باشه.
محمد:تو هنوز منو نشناختی.
کیوان:شاید کمتر باشه که آنقدر بال بال میزنی.
محمد:همین الان واست توضیح دادم.
کیوان:شایدم راست میگی.
محمد:آره راست میگم.اون بره من هستم.
..
پن:سعید🥺
پن:محمد مونو بردن🥺
#تاپایجان
#part_13
محمد:آره راست میگم.اون بره من هستم.
کیوان:باشه....بگیرینش.
ساعد دستمو آنقدر محکم گرفتن که میخواست بشکنه🤕
کیوان:ماهی رو ول کنید نهنگ گرفتیم😎
سعید رو آوردن.چشماش رو بسته بودن.لب هاش خشکِ خشک بود🥺
سعید:آقا؟اینجایین؟
اومدم حرفی بزنم جلو دهنمو گرفتن🤦🏽♂️
کیوان:ببرینش.
سعید رو بردن🙂
خودشون برگشتن.
کیوان:خب دیگه اون رفت،بریم قبرستون؟😆
حرفی نزدم و دنبالش رفتم.
نشستیم تو ون.
منو داد اون ته و خودش نشست کنارم.
کیوان:خیلی خوشم میاد ازت.
حرفی نزدم.
کیوان:خودتو گیر انداختی تا رفیقت آزاد شه.
با خودم گفتم زیادم خودمو گیر ننداختما😁😅
کیوان:بدم میاد حرف نمیزنی.
لبخند محوی زدم.
کیوان:منم جات بودم حرفی نمیزدم.
با خودم گفتم این رد داده ها😂
رسیدیم به یه خرابه.
کیوان:به ته زندگیت خوش اومدی😅
کیوان رو به افرادش کرد و با سر بهشون نشونه داد منو ببرن.
منو بردن تو یه اتاقی.خیلی تاریک بود.
کیوان پشت سرم اومد.
کیوان:عادت میکنی.
اینو گفت و رفت🙄
منو پرت کردن و رفتن.
خیلی سرد و تاریک بود.
میکروفونی که جاساز کرده بودم رو فعال کردم.
خیلی آروم گفتم...
محمد:از سعید چخبر؟
با شنیدن صدای سعید آرامشی بهم دست داد.
سعید:اینجام آقا.به لطف شما.ولی نمیزارم حتی یه تار مو ازتون کم شه🥺
حرفی نمیتونستم بزنم که شاید شک کنن.
سعید:آقا میدونم نمیتونین چیزی بگین،پس بزارین من بگم....شما به من خیلی لطف دارین.میتونستین نیاین دنبالم،نه تنها اومدین بلکه خودتو تو یه دردسر بزرگی انداختین🥺....نمیدونم چجوری این لطف تونو جبران کنم....هرکاری بتونم واستون انجام میدم🥺😊
..
پن:خیلی هم خودشو گیر ننداخته ها😁
پن:حرفای سعید🥺