eitaa logo
ᬉداࢪاݪقرار
98 دنبال‌کننده
936 عکس
482 ویدیو
16 فایل
{بسم‌رب‌الزهرا‌} #نون.وَالقَلَم‌ِوَمایَسْطرون :) سوگند به قلم و آنچه می‌نویسد و سوگند به شب و به معراجِ محمد"صل الله علیه و آله"و رازهایش!✨ و سوگند بہ حوریہ‌ای اهل زمین و دلۍ حوالیہ آسمان!💚 و سوگند به شمیم گل های یاسِ پرپر در این روزهای مه‌آلود :)
مشاهده در ایتا
دانلود
ناحله🌺 با تعجب نگاش کردم و گفتم: _نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم‌اومده! +محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم: _ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده ! یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید _وا، چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود +ازکی خوشت اومده؟ سرم و انداختم پایین: _فاطمه وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم. با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد . +فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟ _آره یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم +وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر _هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت . +محمد؟ _جانم؟ +مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب  دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتم و نگاش کردم. میخواست بلند شه _بشین،حرفم تموم نشد. نشست و ادامه دادم: _یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو! +باشه بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس. الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم. نشستم رو صندلی  و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم. ____ فاطمه به اردوگاه برگشتیم. روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم. تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم. سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم. جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده . محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثله محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن. تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم. من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد. اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! ____ صبح با نوازش دست  شمیم رو موهام بیدار شدم. با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه. نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم. چشمام به زور باز میشد. بچه ها برای صبحانه رفتن. من همراهشون نرفتم. عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم‌. روسریم و لبنانی بستم. با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن. قرار شد بریم تو اتوبوس. چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم. پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم. اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن. دردِ بدی و تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم. چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم. یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت. از ماشین پیاده شدم. دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن. طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه. یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم. دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم. اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد. یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم. همشون دور یه تابوت جمع شده بودن. ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌. پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...‌! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و +برو توهم یه چیزی بنویس دیگه _چی بنویسم؟ +حاجتت و _حاجت؟ چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت. یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد" از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت +چقد لفتش میدی،بیا دیگه!! سال تحویل باید شلمچه باشیم. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم. تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه. ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم. @oshaghol_hosein
سلام به همه عزاداران حسینی 🖤 خادم رمان هستم توی این دهه اول محرم ان شاء الله رمان بعد از اذان ظهر در کانال قرار داده میشه 🥀 خواستیم شبا نظم روضه حفظ بشه و همگی فیض ببریم دسته جمعی🖤 ممنون از همراهی قشنگتون 🥀 التماس دعا یاعلی
تاتورودیدم... عشقو‌فهمیدم‌..😭
.. أعوذ بالله .. من الأيام الشريرة التي تمر بدون الحسين + پناه میبرم به خدا از شر روزهایی که بدون حسین میگذرد(:💔
روضه ارباب میچسبد وقتی روضه خوان تو باشی 🙃🖤 🖤
133.4K
السلام‌علیڪ‌یا‌سید‌شہدا‌جانم😭 مآدرسلام...(:"
ᬉداࢪاݪقرار
السلام‌علیڪ‌یا‌سید‌شہدا‌جانم😭 مآدرسلام...(:"
سلام ای خون جمیل😭 بخر مارا اربعین💔 اَلسَّلامُ‌عَلَیْڪ‌یااَباعَبْدِاللہــ... وَعَلَےالاَْرْواحِ‌الَّتےحَلَّتْ‌بِفِنائِکَ عَلَیْکَ‌مِنّےسَلامُ‌اللہــہ🌱 (اَبَداً)مابَقیتُ‌وَبَقِے‌اللَّیْلُ‌وَالنَّهارُ...🍂 وَلاجَعَلَهُ‌اللهُ‌آخِرَالْعَهْدِمِنّيلِزِیارَتِکُم🥀 اَلسَّلامُ‌عَلَےالْحُسَیْن..😭 وَ عَلےعَلےِّبْنِ‌الْحُسَیْنِ..💔 وَعَلےاَوْلادِالْحُسَیْنِ...😔 وَعَلےاَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ..✋ @oshaghol_hosein
♡ تحویل‌سال‌بھ‌وقتِ‌مُـحَـرّم‌است حَوّل‌قلـُوبَنا‌بِہ‌بُکاءُ‌عَلی‌الحُسَین🖤
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چــــہ نوکراے کــــہ همـــین امســـال منتــــظرمــــحرمت بودن الان بــہ زیر خاکــــ خــــابیدن😞🖤 @oshaghol_hosein
مــــیشہ یہ صلوات به نیــــت اون افرادے کہ پارسال نوکـــری میڪردن برا اربابـــــ وامـــــاامسال اسیـــــرخاڪن بفرستین🙏😊☹️
السلام‌علیڪ‌یا‌سید‌الشہدا.. ... بہ‌بہ😍 خوش‌بہ‌سعادتتون..🌱 ان‌شاللہ‌نگاه‌ارباب‌سایہ‌ے‌زندگیتون‌و ‌دعاے‌مادر‌ارباب‌بدرقہ‌ے‌راهتون..🌱❤️ ان‌شاللہ‌دلامونم‌مثل‌خونہ‌هامون‌امام حسینے‌شده،باشہ😍 التماس‌دعا‌دارم‌ازتون🌹 یاعلے ...🥀