🍃
.
#حدیث
💢مردم آخرالزمان!!!
❤️امام حسنعسکری (علیهالسلام):
بر مردم زمانی خواهد آمد که چهره
هایشان خندان و شاد است، ولی دل
هایشان تاریک و گرفته است؛
👈سنّت در میان آنان بدعت شمرده
میشود و بدعت، سنتی رایج میگردد؛
👈مؤمن در میانشان حقیر است و
منافق در بین آنان محترم شمرده
می شود.
📚الحیاة، ج۲، ص۳۱۱.
.
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
همراه با خاطرات رهبری و دیدار با مردم۵۲
رهبر معظم انقلاب در جمع مردم و عشایر شهرستان نورآباد ممسنی سال ۱۳۸۷
سایت رهبری
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
...🍏
#نسیمسلامت
💢 چغنـدر
استفاده منظم از چغندر میتواند درفاکتورهای افزایش عمر موثر باشد
🔹تشدید کاهش وزن
🔸تقویت قدرت
🔹بهبود هضم
🔸کاهش فشارخون
🔹پیشگیری از سرطان
🔸تقویت سلامت مغز
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•| 🇮🇷 |•
اجازه نخواهیم داد در خاک کشور ما، خون فرزندان این ملت به سادگی توسط یک گروه تروریستی بر زمین ریخته شود!
ما صدها هزار نفر آماده هستیم برای عزت و حیثیت این ملت جان بدهیم اما این ملت عزتمند باقی بماند.
- کجاییحاجقاسم؟💔😭
#سرداردلها
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
..🌷🕊.
#کلامشهید
شهیدقاسمسلیمانی🇮🇷
عزت دست خداست؛و بدانید اگر
گمنامترین هم باشید ولی نیتشما
یاریمردم باشد، میبینید خداوند
چقدر با عزتوعظمت شما را در
آغوش میگیرد...
#یادشهداباذکرصلوات🌷
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#بـیتـوهــرگـز♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#اززبانهمسروفرزندشهیدسیدعلیحسینی
#قسمتهفتم
مهم الانه … کی هستی … چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …راست می گفت … من حزب باد و … بادی به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم …
…من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید … سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش …یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد …
زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد …- خانم گل ما … چرا اخم هاش تو همه؟ …چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش …
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …
- اتفاقی افتاده؟ …
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ …
رنگش پرید …
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …
- من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت …
- هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود …- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش …
- این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم …
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم …
- نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
مقابل من نشسته بود
…سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد … تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313