eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
12هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
4 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67 ............. @ghribemadine118
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..📝 فرزند خلف به پدرش می‌رود. اصلا بچه‌ای که بوی خلق و خوی پدرش را ندهد که بچه نیست. نگاه کن، ایرانی‌ها فرزند بحق سلمان هستند. سلمان دانشمند مسن مدینه، روز مباهله عبا روی شاخه درخت انداخته و زمین جارو زده، تا حرم برای آل پیامبر بسازد. عمری، نسل به نسل، بچه‌هایش با همه وجود خریدار افتخار جاروکشی حرم آل نبی هستند. هنر معماری را به کمال رساندند تا سازنده حرم فرزندان نبی باشند. بچه‌ها بوی پدر می‌دهند. یمنی‌ها عجیب مثل اویس عاشق و مقاومند و مثل مالک جنگنده و ثابت‌قدم. بچه‌ها بوی پدر می‌دهند. لبنانی‌ها اباذری ایستاده‌اند. درست در میان شامات بنی‌امیه، با زبانی سرخ و سری سبز، پا روی زمین می‌کوبند و حق می‌گویند. فرزندان هر مرد، آنهایی هستند که بویش را می‌دهند. و مردم با پسران هر مرد، اگر مثل او رفتار کند، مثل پدر معامله می‌کنند. تعجب نمی‌کنم از تشییع جنازه دیروز. بچه‌های سلمان و ابوذر و میثم و اویس و مالک، پسران خمینی را درست مثل خمینی باشکوه تشییع می‌کنند. 🍃 https://eitaa.com/oshagholhasan_313
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
..📝 🎥 آخرین نوشتهٔ شهید سید هاشم صفی‌الدین ساعاتی قبل از شهادتش خطاب به امام زمان (عج)😔 🍃 https://eitaa.com/oshagholhasan_313
.🌿. امام‌حسـن علیه‌السلام می‌فـرماینـد که بھتـرین دوسـت نزدیـک به انسان آن کسـی‌است که درتمـام حالات دلسوز و بامحبـت باشد گرچـه خویشاوندی نزدیـک نداشـته باشد .. وبیگانـه تریـن افراد کسـی‌است که از محبت ودلسـوزی به دور باشـد گرچه از نزدیـک تریـن خویشاوندان باشـد ..؛ 💚 https://eitaa.com/oshagholhasan_313
.🌾. ※ دعای روزهای آخر ماه • اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ، فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ. • خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته، ما را نیامرزیده‌ای، در روزهای باقی‌ مانده این ماه، بیامرزمان. https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.🍃 💚 در خیالم یک ضریح امشب محیا می‌کنم عـشـق را در سینه‌ام یکباره احیـا می‌کنم چشـم بر هـم میـزنـم آرام در کــوی شـمـا تاخودم را رو به روی صحن پیدا می‌کنم بـا مـلـائـک در هیـاهـوی نـوای یـا حسن من عسل های دلم را باتو احلی می‌کنم شال سبز اصلا فقط ارث از امام مجتباست شـانـه هـایم را به اکـرام تو زیـبــا مـی‌کنـم یاکریمم یاکریمی یا اباالاحسان حسن رزق من را هم بده آقا تـمـنـا می‌کنم 🍃 https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... . از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... . ساعت ۹ صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ... نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... . خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... . توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... . با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... . مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ... وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... . به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... . حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... . مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... . بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... . . برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... . ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313