🌷⃟⃟🕊
#کلامشـهید
پرندهای که مقصدش، پرواز است
از ویرانی لانهاش نمیهراسد...
شهید #مرتضیآوینی
#یادشهداباذکرصلوات 🌷
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
💚⃟⃟🍃
✅چـشـم و هـمچـشـمـی
💠درجوانی اسبی داشتم،وقتی سوار بر آن
از کنار دیواری عبور میکردیم و سایهی
خودش را روی دیوار میدید خیال میکرد
اسب دیگری است خرناس میکشید
و سعی میکرد از آن جلوبزند
هر چه تند میرفـت، میدید
هنوز از سایهاش جلو نیفتاده، باز به
سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر
این جریان ادامه مییافت، مرا به کشتن میداد.
اما دیوار تمام میشد، سایهاش از بین
میرفت و آرام میگرفت.
در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی،
بدنت(که مرکب توست)میخواهد از
آنها جلو بزند و اگر از چشم و هم چشمی
با دیگران بازش نداری تو را به نابودی میکِشد
📚حـاج اسماعیل دولابـی
#کلامیازجنسنور✨
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#بـیتـوهــرگـز♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#اززبانهمسروفرزندشهیدسیدعلیحسینی
#قسمتبیستوسوم
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم … به نوبت جراحی های ما می گفتن … جراحی عاشقانه …
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ..
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …
- در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …
- دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
- دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
- واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
- باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
- باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
- پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم …
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده … باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون …
با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود …
در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
- با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ..
این رو گفت و بی معطلی رفت …
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود …
- از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم … دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …
نشستم روی مبل …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همراه با مناجات با خدا و اهل بیت علیهم السلام ۷۴
"مناجات با خدا" با نوای حاج منصور ارضی
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
🌺یابن الحسن...
🔻روز ظهور تو،چه سرافکنده میشوند
🔻آنان که در دعای فرج کم گذاشتند..
☘به رسم هرشب،تجدید بیعتی دوباره با مولای غریبمان🌹
میخوانیم: الهی عظم البلا...⚡️
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
.🪴.
#العجلآقاجان
.
خوشمآندمیکهباشدسرمنفدایپایت
توقدمگذاریجـــــاناومنمفـــدایجانت
.
#السلامعلیکیابقیةاللهفیالارضه 💙
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللّهِ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِفْوَةَ اللّهِ🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللّهِ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللّهِ🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللّهِ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِراطَ اللّهِ🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَیانَ حُکْمِ اللّهِ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّکِىُّ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأویلِ🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ🍃
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّکِىُّ🌸
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا التَّقِِیُّ النَّقِىُّ🍃
السَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیق🌸
ُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیق🍃
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ🌸
#امامحسنیام💚
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
.🪴.
#گدایمجتبیام 💚
آرامشدوگیتیتفسیرایندوحرفاست
برمجتبیگــــــدایی،برفاطـــــمهکنیزی
.
#منگدایکرمگلپسرفاطمهام🍃
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🩶🎧•
-آࢪامـش!؟
±کلاماللّھ..!(:
| سورهبقره / آیه۱۸۶ |
پ.ن:
و گاهی چقدر جنس حرفهای ما باهمدیگر شبیه حرفهای خدا میشود:
جنس "غمت نباشد" هایمان،
جنس "من هستم" هایمان،
جنس "آرام باش و نترس" هایمان.
چقدر زبان خدا آشناست،
و ما سالهاست که با او غریبهایم.
حرفهای همدیگر را باور میکنیم و حرفهای خدا را نه!
#آواینور✨
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
..🌿.
همه عمر برندارم سر خود ز آستانش
که فقط سپردهام دل به علیﷺ و خاندانش...
یکشنبههایعلوی
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
..🍃
.
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد،عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود.
جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شدهام آمدم برای خواستگاری....
عموگفت:حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...!
جوان کافر گفت:عموجان هرچه باشد من میپذیرم.
عموگفت:در شهر بدیها (مدینه)
دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!!
جوان کافر گفت:عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟!
عمو گفت :اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علیبن ابیطالب می شناسند...
جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها (مدینه) شد...
به بالای تپّهی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان عرب رفت.
گفت:ای مرد عرب تو علی را میشناسی ...؟!
جوان عرب گفت: تو را با علی چهکار است...؟!
جوان کافر گفت :آمدهام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیلهمان است ببرم چون مهر دخترش کرده است...!
جوان عرب گفت: تو حریف علی نمیشوی ...!!
جوان کافر گفت :مگر علی را میشناسی ...؟!
جوان عرب گفت :بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم..!
جوان کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او رااز تن جدا کنم...؟!
جوان عرب گفت:قدی دارد به اندازهی قد من هیکلی همهیکل من...!
جوان کافر گفت:خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست...!!
مرد عرب گفت:اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!!
خب حالا چی برای شکست علی داری...؟!
جوان کافر گفت:شمشیر و تیر و کمان و سنان...!!
جوان عرب گفت:پس آماده باش..
جوان کافر خندهای بلند کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی ...؟! پس آماده باش..شمشیر را از نیام کشید.
جوان کافر گفت: اسمت چیست...؟!
مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!!
(بندهی خدا) و
پرسید نام تو چیست...؟!
گفت:فتاح ،و با شمشیر به عبدالله حمله کرد...
عبدالله در یک چشم بههم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد وبا خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید اشک از چشمهای جوان کافر جاری شد...
جوان عرب گفت: چرا گریه میکنی...؟!
جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر...!!
جوان کافر گفت :مگر تو کی هستی ...؟!
جوان عرب گفت منم (( اسدالله الغالب علیبن ابیطالب )) که اگر بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم؛ حاضرم سر من مِهر دخترعمویت شود..!!!
جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت :من میخواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی
پس👈فتاح شد 👈قنبر غلام علیبن ابیطالب...
▫️یاعلی! تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی ...
▫️یا علی! ما دوستداران تو مدتیاست گرفتار انواع بلاها و بیماریها و ...شدهایم ترا به حق همان غلامت قنبر دستهای ما را هم بگیر...
✴️ بر جمال پر نور مولا امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام )صلوات...🍃🤝 🍃
یـاعلـیمـدد
التماسدعا...
#اللهمعجللولیکالفرج 🍃
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
همراه با خاطرات رهبری و دیدار با مردم۶۸
بیانات رهبر انقلاب در جمع مردم شهرستان لار استان فارس
۱۳۸۷/۲/۱۹
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
..🍏.
✅ خواص دانه چیا
🌱کاهش نفخ
🌱افزایش انرژی
🌱درمان یبوست
🌱بهبود هضم غذا
🌱کنترل فشار خون
🌱کاهش قند خون
🌱درمان بی خوابی
🌱کمک به کاهش وزن
🌱بهبود عملکرد اعصاب
🌱بهبود رشد مو و ناخن ها
🌱خاصیت سیر کنندگی بالا
🌱سازنده ی غضروف، عضلات، استخوان ها و تاندون هاست
🌱یکی از مغذی ترین دانه های کم کالری محسوب می شود
🌱تمام مواد مغذی موجود در آن از جمله پروتئین، کلسیم، چربی، منگنز، منیزیم، فسفر، فیبر، ویتامین B3 و … به طور غیر مستقیم بر روی افزایش احساس سیری تاثیر دارند.
روزانه چقدر دانه چیا مصرف کنیم⁉️
🔺شما می توانید دانه های چیا را به صورت روزانه مصرف کنید. به این ترتیب که قبل از نهار و شام یک قاشق مرباخوری از آن را در آب خیس کرده و نوش جان کنید.
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
💚⃟⃟🍃
امیرالمؤمنین عليه السلام:
خردمند کسی است كه دمى را در كارهاى بى فایده هدر نمی دهد و آنچه را براى هميشه همراه او نمى ماند، ذخيره نسازد
العاقِلُ مَن لا يُضيعُ لَهُ نَفَسًا فيما لا يَنفَعُهُ، ولا يَقتَني ما لا يَصحَبُهُ
📗غررالحكم حدیث2163
#حدیث
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#بـیتـوهــرگـز♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#اززبانهمسروفرزندشهیدسیدعلیحسینی
#قسمتبیستوچهارم
نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت …
برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود …
- با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …
- از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
- پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود …
چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …
گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود …
- دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم… از صمیم قلب به خدا التماس می کردم … یه بلای جدید سرم نیاد …
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
- احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ …
- اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
- نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن … زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید …
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
- این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت توی صورتش موج می زد می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم…
- شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه … بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که … خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود خدا رو انکار می کنید اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313