「 به وقت حاجقاسم🌱」🕊🥀
📌| هیچوقت...
نخواستتوچشمباشه
درمأمـوریتهایمختلف
بارهـاباحـالتدلخـوریبـه
عکاسوفیلمبـردارگفتهبود
مگـــهمــنڪـی هستــم...؟!
چرااینقدردنبالمنراهافتادی
بـرو ازبقیـهبگیـر...
#شهیدحاجقاسمسلیمانے♥️
- - - --------💕⃟💍 #عاشقــــــــــــــــــــانھ -------- - - -
-
••٫هربار که نِگاهت میکنم ...
جملهای آشنا ، به ذهنم خطور میکند!
در اين سرزمين ، چيزی هست كه
ارزش زندگی كردن دارد..!
✍🏽-محمود درویش
-
☝️🏽دربندِکسیبآشکهدربندِ"حسین"است...
-
- - - -------- #عاشقانھ💕⃟💍-------- - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🐣📒"
-به وقت هشــــــــــــــــــــت💚🦋
-
ڪآرمایناَستکِہسَمتحَرمَشروڪُنَمۅَ
اَزهَمیندورسَلآمِشبِدهَمِگریہڪُنَم💔🚶🏻♂!
-
-
🐣 ⃟📒¦⇢ #امامـ_رضـآیے_امـ••
‹🌾›
عمࢪیستبہمیخانہࢪخ یاࢪندیدیم!
دݪدادهولےحضࢪتدلداࢪندیدیم.. ꧇)♥️
السَّلامُعَلَیڪیٰاحُجَّةَاللّٰهفٖےاࢪضِه✋🏻
#ماهپنهان🌙
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
شبتون مهدوی💚💫
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_چهاردهم
•| #رمان
.
باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته باشه. .
گفتم:😳😧😡
_چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟
مهری اشکاشو پاک کرد
_به روح آقات اگه دروغ بگم.
گفتم
_خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟
گفت
_هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی کسی به این روز افتاده مراقبش باشید. من گفتم
_منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کار نداریم.
اون گفت:
_هرچی باشه پای آبروی چندین ساله تون در میونه..اسمش رو شماست.بدنام میشید. بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد..گفت پیش نمازه پولداره خرش میره… تو خودتو بزار جای من..چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین ساله ت بود گفتم لابد راست میگه..با اون سر وشکل وحرفهایی هم که قبلا درموردت شنیده بودم خب چاره ای نداشتم جز باور کردن..
🍃🌹🍃
سعی کردم خودمو کنترل کنم.گفتم:
_ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی..
مهری با عجزولابه گفت:
_بخدا دروغ گفته..من فقط وقتی نسیم رفت درجواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی…همین والا.
دلم میخواست اون لحظه🔥 نسیم🔥 مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم.چقدر پست بود…چقدر ناجنس بود…پیش چه کسی هم رفته بود.او خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم.کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنند.مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم.
حال خوبی نداشتم. گفتم:
_مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم.چون فراموش شدنی نیست..تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه.اگه منم حلالت کنم آه واشکی که اون لحظات بواسطه ی تو به جون چشم وقلبم افتاد شهادت اون لحظه هارو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری..بروخداروشکر کن دختر نداری. .وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد..
مهری هق هقش بلند شد.😫😭قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم ومنتظر شدم بیرون بیاد تا دروقفل کنم.قلبم تیر میکشید..
او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت.
🍃🌹🍃
چند دقیقه همانجا روی پله ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته م در اون خونه فکر کردم.مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی فایده بود.این درد نشات گرفته ازسالها عذاب و بی کسی بود. دستم با تسبیح الهام برخورد کرد.تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم.گنبد سبز مسجد مقابلم بود.دلم درد دل میخواست..بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم:😢
افوض امری الی الله ان الله بصیر البلعباد. .در مسجد رو داشتند میبستند ..از پله ها پایین آمدم و داخل محوطه ی حیاط شدم.حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت میکردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد.قلبم هنوز درد میکرد.آهسته گفتم
_سلام. .
حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود.با حجب وحیا سلام داد.حاج احمدی گفت: 😁
_رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟!
به زور خندیدم. .
_من پایگاه بودم حاج آقا…
باتعجب پرسید:
_این وقت شب؟!
ناله زدم:_بله..
کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم.تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد.
_حاج آقا این کلید خدمت شما.من فردا تا نماز مغرب نیستم.شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش.
🍃🌹🍃
او دستش رو باز کرد
و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..
نگاهی پرمعنا و خاص!!…
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_پانزدهم
•| #رمان
.
نگاهی پرمعنا و خاص!!…گفت:
_به روی چشم.
حاج احمدی گفت:
_وسیله داری دخترم؟
لبخند زدم:_نه خودم میرم.
حاج احمدی گفت:
_اینطور که درست نیست دخترم.روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه.
🍃🌹🍃
همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم:
_من عادت دارم ..التماس دعا. .
حاج احمدی دوباره اصرار کرد:
_بیا دخترم بیا من میرسونمت.
چقدر این مرد شیرین ومهربون بود!
گفتم:😊
_ممنونم!خودم میرم حاج آقا..شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره.
حاج مهدوی به حرف اومد:
_ان شاءالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور..شما در اصل برای این محله هستید.
آه کشیدم:
_ان شالله..تو فکرش هستم.
حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت:
_میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟
حاج احمدی با تعجب پرسید: 😟
_نه…دختر کی هستن؟
حاج مهدوی گفت:
_دختر مرحوم سید مجتبی ..همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن..
حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:😧😊
_عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون..که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟
من به جای حاج مهدوی گفتم:
_بله حاج آقا..شما میشناسیدشون؟!!
او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت:😌
_کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره..من رفیقش بودم دختر جان.چطور منو یادت نمیاد؟
🍃🌹🍃
با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم:
_من مسجد نمیومدم حاج آقا ..دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم.
حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود.گفت:
_خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم..پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن..آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد..دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟
اشک در چشمم جمع شد.
اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم:
_مفصله حاج آقا…
حاج احمدی گفت:
_پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی.. خودم میرسونمت
و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت.
به حاج مهدوی نگاه کردم.لبخند زیبایی روی لبش بود.گفتم:
_فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم…
او هنوز لبخند به لب داشت..
یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت: _مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم..
تسبیح رو از مچم باز کردم.
حاج احمدی کنار ماشین صدام زد:
دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون..
تسبیح رو مقابلش گرفتم گفتم:
_دلم نمیخواد به زور داشته باشمش!
او سرش رو مظلومانه خم کرد.
_مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته…اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش.
عشق او به الهام چقدر بود
که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام!گفت:
_حاجی رو منتظر نذارید..یاعلی
گفتم:
_بخاطر همه چیز ممنونم…خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید..
گفت:
_خدا آبرو میده..نگران نباشید. .اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید.
گفتم:
_ان شالله..
🍃🌹🍃
واز او جداشدم.
حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود.
با کم رویی سوارشدم. او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.گفت:
_خب دختر آسد مجتبی.یک کم از خودت بگو..چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟
گفتم:
_به لطف خدا خوبم..زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته..
او برام از خاطرات آقام تعریف کرد.
او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!ازم پرسید:
_فعلا خونه ی بخت نرفتی دخترم؟😊
با روی سرخ گفتم:
_نه😊🙈
گفت:
_خب حالا سنی هم ندارید..بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟
خندیدم..
_نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده!
گفت:
_ان شالله عاقبت بخیر شی دختر.از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون .آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم.هواتو داریم.
رسیدیم به مقصد.با شرمندگی گفتم: _نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا..ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون..
حاجی پرسید:
_اینجا تنها زندگی میکنی.؟
گفتم: _بله.
ناراحت شد:
_این که خیلی بده عموجان..مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای.
سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم.
اگرنقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود.
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
#قسمت_صد_و_شانزدهم
#رمان
.
باید درس خوبی به نسیم می دادم.
اما چطوری نمیدونستم.🔥نسیم و مسعود 🔥در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند. .
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..
چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم…و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.
🍃🌹🍃
چند روز بعد از اعتراف مهری،
من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم…
دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!😒
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..
او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید…نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:
_اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:
_نمیدونم..به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:
_حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:_انگاری..
من با اطمینان گفتم
_حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
🍃🌹🍃
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:
_خانوم حسینی..
برگشتم به عقب.اشاره کرد:
-تشریف بیارید.
اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟!
کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم. حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت:
_چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم. چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:
_اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:
_پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادرکامران به طرفم چرخید:
_عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه ..
او ادامه داد:
_خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
🍃🌹🍃
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.
چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:
_عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:
_بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_هفدهم
•| #رمان
.
مادر کامران دستم رو گرفت:
_میشه لطف کنید ادرستون رو برام بنویسید..؟؟؟ فکر میکنم موضوع خیلی مهمتر از اینها باشه که بایک نه ساده بشه از زیرش در رفت..
دیگه نوبت من بود که حرفی بزنم.
گفتم:
_من واقعا شرمنده ی شما هستم خانوم معظمی. .راستش من قصد ازدواج ندارم!
ان شالله آقا کامران خوشبخت بشن.با اجازتون من دیرم شده. .
نگاهی پنهانی به حاج مهدوی کردم.این زن چرا در حضور او بامن حرف میزد؟؟! با خودش نمیگفت که حاج مهدوی چه فکری درمورد من میکنه؟ حاج مهدوی سرش پایین بود و به گمان من علاقه ای به دیدن وشنیدن این صحبتها نداشت.
اگر در مقابل این زن کرنش نشون نمیدادم او همچنان در مقابل حاج مهدوی بامن درباره ی کامران حرف میزد ومن واقعا دلم نمیخواست حاج مهدوی به جزییات رابطه ی ما پی ببره..
🍃🌹🍃
او رو کشیدم کنار..آهسته ومتین گفتم: _خانوم معظمی..باور کنید اصرار شما فقط منو شرمنده م میکنه ولی چیزی رو تغییر نمیده..خداروشکر که کامران مادری داره که پیگیر سرنوشت و احوالاتشه ولی باور کنید من برای رد ایشون دلایل موجهی دارم که نمیتونم به شما بگم اما خودش میدونه..
او حرفم رو قطع کرد..
با استیصال گفت:
_ببین عزیزم من دنبال این نیستم که الا وبلا از شما جواب مثبت بگیرم من فقط نگران پسرم هستم..احتیاج به کمک دارم.. میخوام بدونم چی اونو اینقدر بهم ریخته.. کامران من یک پسر شوخ و پرسروصدا بود ولی الان مثل یک مجسمه چپیده گوشه ی اتاقش یک هندزفری هم تو گوشش به یک نقطه خیره شده! به من حق بده نگرانش باشم!
دلم برای کامران سوخت!
کامران پسری دوست داشتنی و خاص بود که واقعا حقش اینهمه آزار و بی اعتمادی نبود..لعنت به من😒 که سالها با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی دست از این کار برنداشتم..و ایمان دارم کامران سزای اعمالم بود تا با دیدنش وجدانم درد بگیرد.با ناراحتی گفتم:
_من چیکار میتونم براتون بکنم؟
او از کیفش یک کاغذ و خودکار📃🖊 در آورد و مقابلم گرفت:
_ بی زحمت آدرس وشماره تلفنتوبرام یادداشت کن تا یک روز باهم قرار ملاقات بزاریم..اونم تنها..شاید شما بتونی کمکم کنی پسرم رو آروم کنم.
نگاهی به حاج مهدوی و فاطمه انداختم که حالا حامد هم بهشون اضافه شده بود و باهم چند قدم آنطرف تر حرف میزدند!
باید با یکی مشورت میکردم ولی اینجا و دراین لحظه که خودکار و کاغذ انتظارم رو میکشید کاردرستی نبود.
با اکراه کاغذ وقلم رو گرفتم و آدرس وشماره تلفنم رو نوشتم.قبل از اینکه کاغذ رو به او برگردونم با اضطراب گفتم:
_ازتون عاجزانه خواهش میکنم که شماره و آدرس منو به کسی ندید.. مخصوصا کامران. .
او با اطمینان بخش ترین لحن گفت:
_حتما همینطوره. .خیالت راحت عزیزم..
وقتی کاغذ رو ازم گرفت با لحن امیدوارانه ای گفت:
_امیدوارم صاحب اسم مسجد حوایج قلبیت رو برآورده بخیر کنه..
🍃🌹🍃
نگاهی به سردر مسجد کردم.
نمیدونم من فراموشی گرفته بودم یا تا بحال اسم مسجد محله ام رو نمیدونستم! مسجد 🌤صاحب الزمان..
وقتی خانوم معظمی رفت،به نزد حاج مهدوی و فاطمه رفتم..به حامد سلام کردم و رو به حاج مهدوی پرسیدم:
_حاج اقا عذر میخوام. ایشون اینهمه راه اومده بودن اینجا برای چی؟
مگه شما قبلا پاسخ بنده رو خدمتشون نرسونده بودید؟
حاج مهدوی تسبیح به دست از فاطمه وحامد چند قدمی فاصله گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند.
آهسته وشمرده گفت:
_چرا،بنده به ایشون پاسخ شما رو رسوندم ولی خب ایشون مادره دیگه.. نگران پسرش بود.
ایستاد!
با لحنی خاط و کنایه آمیزگفت:
_شما چه کردید با دل این جوون سیده خانوم؟!
سرخ شدم.سفید شدم..سیاه شدم..رنگین کمون شرمندگی شدم از این خطاب. .
تمام وجودم فریاد شد:چه خبر دارید از دل من که مردی چون شما چه کرده با او..؟
خودش رنگ و رومو دید و فهمید چقدر از کلامش شرمسار شدم..
وقتی او این رو به من گفت بیشتر به این واقعیت پی میبردم که واقعا لیاقت چنین مردی رو ندارم.. مردی که هیچ گاه از روی عمد با دل نامحرمی بازی نکرده بود..
اما من با نامحرم ها بیرون رفتم..شام خوردم..حرف زدم..خندیدم ..دلبری کردم..والان پشیمونم!! فقط همین! این پشیمونی خوبه به شرطی که از خدا متوقع نباشم حاج مهدوی یا هر مرد مومن دیگری رو قسمتم کنه..من لیاقت یک انسان مومن وپاک رو ندارم.
حاج مهدوی دست افکارم رو از ذهن وروحم گرفت و بیرون کشید.
_مزاح بود جسارتا..ولی شاید بهتر باشه کمی بیشتر به تصمیمتون فکر کنید.
او هم میدونست که من لایق یک مردمعمولی ام! او هم فکر میکردکبوتر با کبوتر باز با باز.میخواست از دست من خلاص بشه! از دست دردسرها و مزاحمتهایی که من براش در مسجد وبیرون مسجد بوجود آورده بودم..
نجوا کردم:_حق دارید…
شنید!
نگاه دستپاچه ای بهم کرد وپرسید:
_بله؟؟؟…..
.
ادامه دارد…
.
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid
🍁 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
✨خــــــدایا...
🍁نفس کشیدنم همراه
✨با عطر حضور ناب توست
🍁و آغاز روزم توکل با نام زیبای توست
✨یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین
🍁روزم را و عاقبتم را ختم به خیر بفرما
✨ برای شروع یک روز عالی
🍁 الهی به امید تو
سـ🍁ــلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز سه شنبه
☀️ ٢٠ مهر ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ۵ ربیع الاول ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ١٢ اکتبر ٢٠٢١ ميلادى
🌸 ســــــــلام
صبح زیبـای شما بخیر ☕️💓
💓خانه دلتون گرم
🌸دستاتون پر روزی
💓نگاهتون قشنگ
🌸روزتون سرشار از
💓عشق و مهر وشادمانی
🌸 سه شنبه تون عــــــــالی
#اللهمعجللولیکالفرج
🌱ماییم و امید وصل و حج یا الله
ماییم و گناه و بار کج یا الله...
🌱از بار گناه خود دگر خسته شدیم
عجّل لِولیکَ الفرج یا الله...
سلام مولا جانم💚🦋
‹💛🌙›
مِهـرَتبہدِلَمنِشَستوَدِلَمرَنـگوبـوگِرفت
ایـندِلبـہپـٰاےعشقشمـٰاآبروگَـرفت...!ジ•
🍞⃟🍨¦⇢ #حسین_جآنم♥••
-دلتنگحرم..🍂
سلام اربابم💚🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁سـلام
🍂یک صبح دیگر
🍁از فصـل زیبـای
🍂پاییز آغـاز گشت
🍁آرزو میکنـم
🍂قلبتون پـر باشد
🍁از مـهر و محبــت
🍂و روزی و برکتتون روز افزون
🍁صبح سه شنبه تون بخیر
🕊🍂امیرالمومنین علی علیهالسلام:
👂گوش خود را به خوب شنيدن عادت بده
🍂 و به سخنانى كه شنيدنشان بر اصلاح و پاكى تو چيزى نمى افزايد
🍁گوش فرامده .
📚غررالحكم: ۶۲۳۴
حدیث روز💚🦋
🏴نامت سکینه باشد و محنت زدای ما
🍂گریان بود برای غمت دیدههای ما
🖤ما غرق غفلت ایم و اسیران «غیبت» ایم
🍁ای غرق در خدا ، تو دعا کن برای ما
🔘 سالروز شهادت #حضرت_سکینه(س) تسلیت باد
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام، 117ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️4 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️12 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️29 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️33 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐بیستم مهرماه روز بزرگداشت
🌸لسان الغیب شیرازی "حافظ"
💐شاعری پرآوازه که در بسیاری از اوقات
🌸برای دانستن حال و احوالمان،
💐دیوانش را میگشاییم
🌸و شرح اوضاع روزگارمان را
💐از او می خواهیم
🌸و حتی در کهنترین مراسممان،
💐همچون شب یلدا
🌸و نوروز، اشعار این شاعر را
💐جزیی جدایی نشدنی میپنداریم.
«🦋📃»
-
-
گویۍڪِہمـٰاهرابِہآغوشڪـِشیدِھا؎
وَقتۍڪِہچـادُرِزَهرـٰابِہسَردـٰار؎…
-
«🦋📃»↫ حجــــــــــــــــــــاب🧕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
/🍀🌿/🚔🚨
هـفتہنـیـروۍانـتظـآمےرابـہتـمآمنظـآمےهـاۍ
حـآݪوآیـندهتبریڪـمےگـوییـݥ(:
🚨🚔