#همســــــــــــــــــــرداری💚🌹
#سیاستهای_خانومانه
آقایون شیفته چه زنانی هستند 💕👇
زنانی که اعتماد به نفس دارند
زنانی که حس شوخ طبعی دارند
زنانی که دلبر ودلربا هستند
زنانی که شاد و سرزنده هستند
زنانی که قدرت و استقلال دارند.
╭─═ঊঈ. 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╮
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
╰─═ঊঈ 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنـز..😂🤣
#اگهدخترابرنجنگ..😐
ی زمانے خدایـۍ نڪرده
جنگ اتفاق بیفتـه
و دخترامـون برن جبهہ:
واویلاااااااااااا🤣😐
#بہشرحفیلمـ...☝🏻🤣😐
╭─═ঊঈ. 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╮
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
╰─═ঊঈ 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╯
#به_وقت_هشت💚🌹💚
🌸باغ فردوس اگر قسمت خوبان باشد
🍃تار مویی ز غریب الغربا ما را بس
🌼 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
╭─═ঊঈ. 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╮
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
╰─═ঊঈ 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی💚🌹
⚘بیا ای یوسف زهرا بیا⚘💚
#عطرظهورمولا 😍
╭─═ঊঈ. 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╮
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
╰─═ঊঈ 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╯
#هر_شب_یک_آیه💚
💠 فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا
🔹 سوره #لقمان ۳۳
╭─═ঊঈ. 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╮
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
╰─═ঊঈ 🌷❤️ 🌷ঊঈ═─╯
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
37.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫به فرموده مولا و مقتدایمان هر روز 🌟دعای هفتم صحیفه سجادیه🌟 را میخوانیم👆👌👌
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
•┈••✾🕯🏴🕯✾••┈•
#من_محمد_را_دوست_دارم💕
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
9⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ونهم
خواستم لب باز ڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت:
_جیران جان ایشون عروسمون
هستن؟😇
با شنیدن این حرف،گونہ هام 😊🙈سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم!
مادر سهیلے جواب داد:
_بلہ هانیہ جون ایشون هستن.
پدر سهیلے گفت:
_عروس خانم،ما داماد و سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد!😄
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن!😄😃😀😁
ڪمے سرم رو بلند ڪردم،
سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود، دستہ گل رز💐 قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود!
مادرم آروم گفت:😊
_هانیہ جان سر پا ایستادہ دادن!
و با چشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد!
آروم بہ سمتش قدم برداشتم، نگاهش رو دوختہ بود بہ گل ها سریع گفت:
_سلام!☺️
آروم و خجول جواب دادم:
_سلام!😊🙈
دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم:😔
_من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم!
نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم!
_اون شب....ڪارهام واقعا ناخواستہ بود!😒
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
🌹🍃🌹🍃
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
0⃣6⃣ #قسمت_شصتم
آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ
دادم:😒
_اتفاقاتے افتادہ بودڪہ هول شدم!نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان بیان خواستگارے....😞
مڪث ڪردم،
سهیلے نشست روے مبل، لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزے زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت:😊
_عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟
نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روے لب هام:☺️
_چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز.
نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز!😍
بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،
با وسواس مشغول چاے ریختن شدم.
چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها ☕️نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم،
یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون🔔 بلند شد.
با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن. پدرم گفت:
_ڪیہ؟😟
مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم!😕
با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.😊
_بیا بابا جان!
با اجازہ ے پدرم،
بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،☕️تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت. بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:☕️😊
_خوبے خانم؟
خجول تشڪر ڪردم ☺️
و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مے لرزید،سرش پایین بود.
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
🌹🍃🌹🍃
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
1⃣6⃣ #قسمت_شصت_ویکم
خواست فنجون رو بردارہ
ڪہ صداے سرحال شهریار😄 باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت:
_مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟😉
پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب 😳نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے خم شدہ بودم انداخت.
عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تتہ پتہ گفت:
_ما خبر نداشتیم.
مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت:
_شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.😊
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:😄
_چرا صدات قطع شد؟
یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من، 😳😟
نگاهش افتاد بہ سهیلے!
عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد:
_ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگارے هانیہ س. 😊
چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت:
_تا ما باشیم بے خبر جایے نریم.😬
جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:😊
_این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت:😅
_شرمندہ،عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!😊
انگار استرس داشت! هستے با خندہ گفت:👶🏻
_هین هین!
سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم:☺️
_جانم.
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،
خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے.
متعجب رفتم ڪنار.😳😟
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
🌹🍃🌹🍃
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم
دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت:😊
_سلام امیرحسین!
چشم هام گرد شد!😳 امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!!
سهیلے از روے مبل بلند شد
و رو بہ روش ایستاد. دستش رو آروم فشرد😊 و جواب سلامش رو داد!
امین جدے گفت:
_ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے دارے بهم انداخت!😏
خیرہ شدہ بودم👀😟 بهشون.پدر سهیلے گفت:
_همدیگہ رو میشناسید؟😟
امین سریع گفت:😊😏
_بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بود😥 سینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت:
_شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ!😊
چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چاے رو بغل ڪردہ بودم!☕️
سهیلے دوست امین بود! 😥😐صداے امین پیچید:
_ببخشید بے خبر اومدیم.😊
با لحن نیش دارے ادامہ داد:
_خداحافظ رفیق!😏
چشم هام رو باز ڪردم،
لبم رو بہ دندون گرفتم. سهیلے نشست روے مبل. دست هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود. شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد.🙂
وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اومد.
پدرم گفت:😊
_هانیہ جان برو چاے بیار همہ ے اینا یخ ڪرد.
عصبے بودم،😠😟دست هام مے لرزید.
جیران خانم سریع گفت:😊
_نہ نہ خوبہ!
سینے چاے رو گذاشتم روے میز جلوے سهیلے. سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.😒😠 مدام تو سرم تڪرار میشد،
💭سهیلے دوست امینِ!....
نگاہ معنے دار امین!
صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم. ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت:😊
_میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم، پدرم با لبخند گفت:😊
_آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم.
سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت:
_دخترم راهنمایے شون ڪن بہ
حیاط!😊🌳
نفسم رو آزاد ڪردم
و از روے مبل بلند شدم. سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مے اومد.
وارد حیاط شدیم.😊😟
نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:
_بشینیم؟😊
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
🌹🍃🌹🍃
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
3⃣6⃣ #قسمت_شصت_وسوم
با عجلہ نشستم،
برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت:😊
_خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش سالہ طلبہ و معلم.....
با حرص حرفش😬😤 رو قطع ڪردم:
_بہ نظرتون الان میخوام اینا رو
بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت:
_نہ!😒
در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم:😐
_پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت:😒
_نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما میدونم شما....
ادامہ نداد. زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش و گفتم:😕
_حرفاے امین بے معنے نبود!
ابروهاش رو داد بالا:
_امین!😟
میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم:😬
_آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟
دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:😐
_منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیات بود!
آب دهنش رو قورت داد:
_دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیات، عصبے و گرفتہ بود حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد.😕 گفت ڪہ دختر همسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشہ.
با تعجب😳 زل زدم بہ صورتش،امین من رو با بنیامین دیدہ بود!😥
ادامه داد:
_گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم! نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.😒
سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م:👀
_اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم! 😕گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوے ڪافے شاپ! داشت با پسرے دعوا میڪرد!
نمیدونستم 😟همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہ س!😕
آروم گفتم:
_پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟😒
دستم رو گذاشتم جلوے دهنم،
چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟!
مِن مِن ڪنان گفتم:
_عذرمیخوام.
سرش رو تڪون داد و گفت:😕
_امین خواستہ بود چیزے نگم،اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے.....
ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش.
با ڪنجڪاوے گفتم:
_از طرفے چے؟
آروم گفت:
_نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم!😊
از روے تخت بلند شدم،
چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے 😏زدم و گفتم:
_ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید آفرین!
چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت:☺️😍
_من اینجا اومدم خواستگارے!
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
🌹🍃🌹🍃