eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤⃟🍂 •|بعد عباس دگر آب سراب است،سراب •|غیر آن اشک که در چشم رباب است،رباب 🎞|↫ 🥀|↫😭😭 🖤|↫🥀🖤 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 | لا لالا بخواب آسوده💔 لب های تو کبوده💔 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💚🦋 ✨وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ ✨فَقُلْ يَنْسِفُهَا رَبِّي نَسْفًا ﴿۱۰۵﴾ ✨و از تو در باره كوهها مى ‏پرسند ✨بگو پروردگارم آنها را در قيامت ✨ريز ريز خواهد ساخت (۱۰۵) 📚سوره مبارکه طه ✍آیه ۱۰۵ 🦋【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】🦋
@shahed_sticker۱۱۲۴.attheme
210K
🏴 ۱۴ • زرد قهوه ای ❀•✦•❀═════════╗ 😍💚 درخواستی اعضا😊 🔰تنوع حق شماست👆👆 با ما خاص باشید😌😎👆👆 ╚══════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🌹 صدبار اگر درگاه تو باشیم چون روز نخستین حرمٺ باز قشنگ اسٺ😍 ما مشتری ثابٺ درگاه رضاییم از ضامن‌آهوبخری نازقشنگ اسٺ✨ 💛⃟📒¦⇢ ⃣💚 😍✨🌹🦋 💛⃟📒¦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『💙͜͡🌿』 😍🌹 برای ده‌ دقیقـه حرف‌زدن با خـدا وقت‌نداری رفـیـق؟! 🌟•• 😇 عــ♥️ــشق حـــسیـــ📿🕌ـــنی 🤲 😍👌
چون غنچہ را وا ڪرد خندید و پر از غصہ ڪرد اے ڪاش ڪه مےنشسٺ بر من آن ڪه جا ڪرد 😭🥀🖤
هر گِره را پنجہ‌هاے ڪوچکش وا مےڪند صبح محشر با خدا در عرش غوغا مےڪند حڪم بخشش بر محبّان را با پَر گهـواره‌ے اجرا مےڪند 🥀🖤😭
حـضـرت‌حـاجـات امشب بــرات "کـرب و بـلا" را طلـب کـنـیـد از کودک رباب ، که "باب الحوائج" است... 🥀🖤
🔸️مقتل خوانی ششم محرم 🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن ▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن ••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
🔸️حکم حضوردرمجلس عزاداری بااحتمال به ابتلاءبه کرونا #کرونا ••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
🥀🖤 ✿|• همراه سفیر امام ❁|• عبدالرحمن بن عبدالله
✿|• همراه سفیر امام ❁|• عبدالرحمن بن عبدالله
🥀🖤 ✿|• برادری در مقابل برادر ❁|• عمروبن قرظه
✿|• برادری در مقابل برادر ❁|• عمروبن قرظه
🥀🖤 ✿|• عاشق پاک باخته ❁|• مسلم بن عوسجه
✿|• عاشق پاک باخته ❁|• مسلم بن عوسجه
شال عزاے تو بہ عزایم نشانده استــ وقت عزایمـان شده صاحب عزا بیـا ...🥀 🖤🥀😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚
پدرم که دل چندان خوشي از علي و اون بچه ها نداشت... زينب و مريم هم که دو تا دختربچه شيطون و بازيگوش.. ديگه نمي دونستم بايد حواسم به کي و کجا باشه... مراقب پدرم و دوست هاي علي باشم... يا مراقب بچه ها که مشکلي پيش نياد... يه لحظه، ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زينب و مريم رو دعوا کردم. و يکي محکم زدم پشت دست مريم... نازدونه هاي علي، بار اولشون بود دعوا مي شدن... قهر کردن و رفتن توي اتاق و ديگه نیومدن بیرون... توي همين حال و هوا و عذاب وجدان بودم... هنوز نيم ساعت نگذشته بود که علي اومد... قولش قول بود... راس ساعت زنگ خونه رو زد... بچه ها با هم دويدن دم در و هنوز سلام نکرده... - بابا، بابا... مامان، مريم رو زد... علي به ندرت حرفي رو با حالت جدي مي زد؛ اما يه بار خيلي جدي ازم خواسته بود، دست روي بچه‌ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم هميشه کارش رو با صبر و زيرکي پيش مي برد، تنها اشکال اين بود که بچه ها هم اين رو فهميده بودن... اون هم جلوي مهمون‌ها و از همه بدتر، پدرم... علي با شنيدن حرف بچه‌ها، زيرچشمي نگاهي بهم انداخت! نيم خيز جلوي بچه ها نشست و با حالت جدي و کودکانه اي گفت... - جدي؟ واقعا مامان، مريم رو زد؟ بچه ها با ذوق، بالا و پايين مي پريدن و با هيجان، داستان مظلوميت خودشون ر رو تعريف مي کردن...و علي بدون توجه به مهمون ها و حتي اينکه کوچک ترين نگاهي به اونها بکنه... غرق داستان جنايي بچه ها شده بود... داستان شون که تموم شد... با همون حالت ذوق و هيجان خود بچه ها گفت... - خوب بگيد ببينم... مامان دقيقا با کدوم دستش مريم رو زد... و اونها هم مثل اينکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن با دست چپ... علي بي درنگ از حالت نيم خيز، بلند شد و اومد طرف من... خم شد جلوي همه دست چپم رو بوسيد و لبخند مليحي زد. - خسته نباشي خانم، من از طرف بچه‌ها از شما معذرت مي خوام... و بدون مکث، با همون خنده براي سلام و خوش‌امدگويي رفت سمت مهمون‌ها... هم من، هم مهمون‌ها خشکمون زده بود. بچه‌ها دويدن توي اتاق و تا آخر مهموني بیرون نيومدن. منم دلم مي خواست آب بشم برم توي زمين... از همه ديدني تر، قیافه پدرم بود، چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي زد! اون روز علي با اون کارش همه رو با هم تنبيه کرد. اين، اولين و آخرين بار وروجک ها شد و اولين و آخرين بار من. اين بار که علي رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پيش علي بود اما بايد مراقب امانتي‌هاي توي راهي علي مي شدم... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوي احدي پايين مي رفت؟ اون روز زينب مدرسه بود و مريم طبق معمول از ديوار راست بالا مي رفت. عروسک هاش رو چيده بود توي حال و يه بساط خاله بازي اساسي راه انداخته بود... توي همين حال و هوا بودم که صداي زنگ در بلند شد و خواهر کوچيک ترم بي خبر اومد خونه‌مون... پدرم ديگه اون روزها مثل قبل سختگيري الکي نمي کرد... دوره ما، حق نداشتيم بدون اينکه يه مرد مواظبمون باشه جايي بريم. علي، روي اون هم اثر خودش رو گذاشته بود. بعد از کلي اين پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصليش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود. - هانيه... چند شب پيش توي مهموني تون، مادر علي آقا گفت اين بار که آقا اسماعيل از جبهه برگرده مي خواد دامادش کنه... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم... به زحمت خودم رو کنترل کردم... - به کسي هم گفتي؟ يهو از جا پريد! - نه به خدا! پيش خودمم خيلي بالا و پايين کردم. دوباره نشست... نفس عميق و سنگيني کشيد. - تا همين جاش رو هم جون دادم تا گفتم... با خوشحالي پيشونيش رو بوسيدم - اتفاقا به نظر من خيلي هم به همديگه ميايد، هر کاري بتونم مي کنم... گل از گلش شکفت... لبخند محجوبانه‌اي زد و دوباره سرخ شد! توي اولين فرصت که مادر علي خونه‌مون بود، موضوع رو غير مستقيم وسط کشيدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعريف کردن؛ البته انصافا بين ما چند تا خواهر از همه آرامتر، لطيفتر و با محبتتر بود! حرکاتش مثل حرکت پر توي نسيم بود. خيلي صبور و با ملاحظه بود، حقيقتا تک بود! خواستگار پروپاقرص هم خيلي داشت. ‌♥️⃟•🌻↯↯
اسماعيل، نغمه رو ديده بود! مادرشون تلفني موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسيد. تنها حرف اسماعيل، جبهه بود، از زمين گير شدنش مي ترسيد... اين بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعيل که برگشت، تاريخ عقد رو مشخص کردن و کمي بعد از اون، سه قلوهاي من به دنيا اومدن. سه قلو پسر... احمد، سجاد، مرتضي اين بار هم موقع تولد بچه‌ها، علي نبود... زنگ زد، احوالم رو پرسيد. گفت فشار توی جبهه سنگينه و مقدور نيست برگرده. وقتي بهش گفتم سه قلو پسره... فقط سلامتيشون رو پرسيد... - الحمدلله که سالمن... - فقط همين؟ بي ذوق! همه کلي واسشون ذوق کردن... - همين که سالمن کافيه... سرباز امام زمان رو بايد سالم تحويل شون داد، مهم سلامت و عاقبت به خيري بچه‌هاست، دختر و پسرش مهم نيست... همين جملات رو هم به زحمت مي شنيدم... ذوق کردن يا نکردنش واسم مهم نبود... الکي حرف مي زدم که ازش حرف بکشم... خيلي دلم براش تنگ شده بود؛ حتی به شنيدن صداش هم راضي بودم. زماني که داشتم از سه قلوها مراقبت مي کردم... تازه به حکمت خدا پي بردم؛ شايد کمک کار زياد داشتم؛ اما واقعا دختر عصاي دست مادره! اين حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود... سه قلو پسر، بدتر از همه عين خواهرهاشون وروجک! هنوز درست چهار دست و پا نمي کردن که نفسم رو بريده بودن. توي اين فاصله، علي يکي دو بار برگشت، خيلي کمک کار من بود؛ اما واضح، ديگه پابند زمين نبود. هر بار که بچه‌ها رو بغل مي کرد... بند دلم پاره مي شد! ناخودآگاه يه جوري نگاهش مي کردم انگار آخرين باره دارم مي بينمش. نه فقط من، دوستهاش هم همين طور شده بودن... براي ديدنش به هر بهانه‌اي ميومدن در خونه... هي مي رفتن و برميگشتن و صورتش رو مي بوسيدن... موقع رفتن چشم‌هاشون پر اشک مي شد. دوباره برميگشتن بغلش مي کردن. همه؛ حتی پدرم فهميده بود اين آخرين ديدارهاست... تا اينکه واقعا براي آخرين باررفت. حالم خراب بود! مي رفتم توي آشپزخونه... بدون اينکه بفهمم ساعت رو فقط به در و ديوار نگاه مي کردم. قاطي کرده بودم... پدرم هم روي آتيش دلم نفت ريخت... برعکس هميشه، يهو بي خبر اومد دم در... بهانه اش ديدن بچه ها بود؛ اما چشمش توي خونه مي چرخيد... تا نزديک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد... - اين شوهر بي مبالات تو... هيچ وقت خونه نيست... به زحمت بغضم رو کنترل کردم... - برگشته جبهه... حالتش عوض شد... سريع بلند شد کتش رو پوشيد که بره... دنبالش تا پاي در رفتم اصرار کنم براي شام بمونه. چهره‌اش خيلي توي هم بود! يه لحظه توي طاق در ايستاد... - اگر تلفني باهاش حرف زدي بگو بابام گفت حلالم کن بچه سيد، خيلي بهت بد کردم... ديگه رسما داشتم ديوونه مي شدم... شدم اسپند روي آتيش، شب از شدت فشار عصبي خوابم نمي برد. اون خواب عجيب هم کار خودش رو کرد... خواب ديدم موجودات سياه شبح مانند، ريخته بودن سر علي... هر کدوم يه تيکه از بدنش رو می‌کند و مي برد... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون... بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ريخته من بدجور نگران شد! بچه ها رو گذاشتم اونجا... حالم طبيعي نبود. چرخيدم سمت پدرم... - بايد برم... امانتي هاي سيد، همه شون بچه سيد... و سريع و بي خداحافظي چرخيدم سمت در... مادرم دنبالم دويد و چادرم رو کشيد... - چه کار مي کني هانيه؟ چت شده؟ نفس براي حرف زدن نداشتم. براي اولين بار توي کل عمرم، پدرم پشتم ايستاد... اومد جلو و من رو از توي دست مادرم کشيد بيرون... - برو... و من رفتم... احدي حريف من نبود. گفتم يا مرگ يا علي... به هر قيمتي بايد برم جلو، ديگه عقلم کار نمي کرد. با مجوز بيمارستان صحرايي خودم رو رسوندم اونجا؛ اما اجازه ندادن جلوتر برم. ‌♥️⃟•🌻↯↯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ. 💚💚💚💚💚 قرارِصبح‌مون…(:✨☘️ بخونیم‌دعآی‌فرج‌رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…!🌱 …!🌸🍃 😊 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 [♥️] هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)❤️ ♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
‏‏‏‏‏‏‏🖤🥀👌😍 باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم یه یا علی بگو ⇦⇦ @oshahid