eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈شصت و چهارم✨ بابا پرید وسط حرفش و گفت: _علی ولش کن.دست از سرش بردار.😠 علی عصبانی از خونه رفت بیرون.... اولین باری بود که تو خونه ی ما کسی رو حرف بابا اما و اگه آورده بود.😔نه اینکه بابا زورگو باشه.همیشه عاقل ترین بوده و ما بچه هاش خوب میدونیم بابا درست ترین راه رو میگه. اهل نصیحت کردن نیست و با نگاهش به ما میفهمونه کارمون درسته یا نه.اما امروز علی بخاطر من به بابا نگاه نکرد. علی بعد روز دفن امین، از وقتی رو شونه ش گریه کرده بودم دیگه علی سابق نبود.😞😣می فهمیدمش ولی تنها دلخوشی منم فقط اون ماشین بود.😢❤️🚙 شرمنده بودم...😓 رفتم تو اتاقم.نیم ساعت بعد با علی تماس گرفتم.جواب نداد.بهش پیام دادم: 📲_داداش مهربونم،نگران قلب من نباش.قلبی که یه بار ایستاد و بخاطر امین دوباره تپید،بخاطر امین دیگه نمی ایسته.💔😞 چند دقیقه بعد پیام داد: 📲_دلم برای خنده ها و شوخی هات تنگ شده.😔 چیزی نداشتم بهش بگم.فقط شرمنده بودم.😓همه ی خانواده بخاطر حال من ناراحت بودن.اما من حتی نمیدونستم این ناراحتی تموم شدنیه یا نه.با خودم گفتم روزی که من بتونم بخندم و شوخی کنم دیگه نمیاد.😒 چند دقیقه بعد محمد اومد پیشم.نگاهم کرد.دوباره چشمهاش پر اشک شد.😢سرمو انداختم پایین.شرمنده بودم. بابغض گفت: _زهرا،این روزها کی تموم میشه؟😢 جوابی نداشتم.گفت: _چقدر باید بگذره که بشی زهرای سابق؟ زهرای قوی و خنده رو.😢😕 تو دلم گفتم اون زهرا مرد،کنار امین دفن شد.😞دیگه برنمیگرده ولی نمیتونستم به برادرهایی که اینجوری دلشون برام میسوخت این حرفهارو به زبان بیارم. محمد چند دقیقه نشست و بعد رفت. یه شب خواب امین رو دیدم.... 💤گفت هفته ای یکبار بیا. اگه قرار باشه هفته ای یکبار برم سر مزارش بقیه روزها رو چکار کنم؟🙁😢 همون روزها بود که مریم اومد تو اتاقم. گفت: _طاقت دیدن تو رو تو این وضع نداشتم. برای همین کمتر میومدم پیشت.ولی زهرا این وضعیت تا کی؟ الان پنج ماه از شهادت آقا امین گذشته.😒😕یه نگاهی به مامان و بابا کردی؟ 🙁چقدر پیر و شکسته شدن.داغ امین بزرگ بود برای همه مون.تو بیشترش نکن.😒 راست میگفت ولی باید چکار میکردم.همه از دیدن من ناراحت میشدن.شاید حق داشتن.قیافه من ناراحت کننده بود.😔 چند روز بعد همه خونه ما جمع بودن. حداقل هفته ای یکبار همه دور هم جمع میشدیم.تو این مدت وقتی همه بودن من تو اتاقم بودم.اما امشب میخواستم پیش بقیه باشم.گرچه خیلی برام سخت بود ولی دیگه نمیگفتم نمیتونم. رفتم تو هال... نسبتا بلند سلام کردم.سرم پایین بود ولی نگاه همه رو حس میکردم.مامان گفت: _سلام دخترم. به کنارش اشاره کرد و گفت: _بیا بشین. رفتم کنارش نشستم.سکوت سنگینی بود. سرمو آوردم بالا.به مامان نگاه کردم. مامان با لبخند نگاهم میکرد.😊لبخند شرمگینی زدم.☺️مریم راست میگفت، مامان خیلی شکسته شده بود.😓چشمهام پر اشک شد ولی نباید اجازه میدادم الان بریزه.به بابا نگاه کردم. بالبخند رضایت نگاهم میکرد.شرمنده تر شدم.😥😓بابا هم خیلی شکسته شده بود.تقریبا همه مو هاش سفید شده بود.دیگه نتونستم اشکمو کنترل کنم و ریخت روی صورتم.😭همونجوری که به بابا نگاه میکردم سریع پاکش کردم و لبخند زدم.☺️علی ناراحت نگاهم میکرد.محمد با نگاهش تأییدم میکرد. اسماء و مریم هم نگاهم میکردن و از چشمهاشون معلوم بود از دیدنم خوشحال شدن.ولی چهره همه داغ دیده بود.😒 سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم... زهرا خانواده ت این مدت باهات مدارا کردن.حالا نوبت توئه که محبت هاشون رو جواب بدی.☺️☝️ سرمو آوردم بالا.رضوان بغل مریم بود.یک سال و نیمش بود ولی من راه رفتنش رو ندیدم.بلند شدم.بغلش کردم و باهاش حرف میزدم.به مامان گفتم: _بقیه بچه ها کجان؟☺️ مریم بلند شد رفت سمت حیاط و بچه ها رو صدا کرد.بچه ها ساکت اومدن تو خونه... تا چشمشون به من افتاد جیغی کشیدن و بدو اومدن پیشم.😍🤗 دلم واقعا براشون تنگ شده بود...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈شصت و پنجم ✨ دلم واقعا براشون تنگ شده بود... محکم بغلشون کردم.امیرمحمد پسر علی شش سالش بود.گفت: _عمه حالت خوب شد دیگه؟😍👦🏻 بالبخند گفتم: _بهترم عزیزم.دعا کن خوب بشم.😊 ضحی که الان پنج سالش بود گفت: _عمه ما اینقدر برات دعا کردیم که زود خوب بشی.👧🏻😍🙏 چشمهام پر اشک شد...😢 حتی بچه ها هم بخاطر من ناراحت بودن.گفتم: _بخاطر دعاهای شما بود که خدا کمکم کرد.😢😊 حنانه هم که نزدیک دو سالش بود خودشو انداخت بغلم👧🏻🤗 و با دستهای کوچولوش نوازشم میکرد. مهر ماه شد... دانشگاه ثبت نام کردم.ترم آخرم بود. باشگاه هم میرفتم.سرمو شلوغ کرده بودم که زندگیم عادی بشه.😊👌ولی هنوز از ماشین امین استفاده میکردم. وقتی تو ماشین مینشستم بوی امین میومد.💖🚙💓 دیگه میخندیدم،شوخی میکردم،زندگی میکردم ولی ... تو دلم غمی بود که تموم شدنی نبود. هشت ماه از شهادت امین گذشت... از باشگاه میرفتم خونه،با ماشین امین.تو خیابان یه دفعه یه ماشین خارجی از پارک در اومد و محکم خورد به ماشین من.🚗 ای وای ماشین امینم..😱😨🚙 پیاده شدم ببینم ماشینم چی شده.در سمت کنار راننده کلا رفته بود داخل. راننده ی اون ماشین که پسر جوانی بود تا دید راننده خانومه و چادری، شروع کرد به فرافکنی.😐 با دعوا گفت: _خانم چکار میکنی؟حواست کجاست؟ماشینمو خراب کردی.کلی خسارت زدی.😡🗣 الان وقت و بودنه.با اخم نگاهش کردم.گفت: _چیه؟یه جوری نگاه میکنی انگار من مقصرم.😠 خیلی پر رو بود... اطرافمون جمع شدن و ترافیک شد.رفتم سمت ماشینم.گوشیمو برداشتم و به پلیس زنگ زدم.📲😏تا متوجه شد به پلیس زنگ زدم از پشت بهم حمله کرد که گوشی رو بگیره.گوشیم از دستم افتاد و شکست.😠 منم جا خوردم یکی محکم زدم تو ساق دستش.فریاد بلندی زد.گفتم: _چته؟ چرا حمله میکنی؟مگه نمیگی من مقصرم؟خب بذار پلیس بیاد خسارت بگیری.😠😏 با فریاد گفت: _تو چته؟وحشی..دستم شکست.😡🗣 با عصبانیت داد زدم: _تو حمله کردی.گوشی منم شکستی.😡 مردم سعی میکردن آروممون کنن. گفت: _هم به ماشینم خسارت زدی هم دستمو شکستی. باید عذرخواهی کنی تا شاید ببخشمت.😏😡 پوزخند زدم و به آقایی گفتم: _لطفا زنگ بزنید پلیس بیاد😏 رو به پسره گفتم: _تا ببینم کی مقصره. مردم به پسره میگفتن تو مقصری ولی زیر بار نمیرفت.چند نفری هم به من میگفتن تو کوتاه بیا.گفتم: _باید معلوم بشه کی مقصره و مقصر عذرخواهی کنه. چند دقیقه گذشت... پسره زیر فشار بود.هم همه بهش میگفتن معلومه که تو مقصری،هم دستش درد میکرد،هم از اینکه داشت کم میاورد عصبی بود.داد زد: _خیلی خب،برو.خسارت نمیخوام.😠 با خونسردی به جمعیت گفتم: _زنگ بزنین پلیس بیاد،چرا ایستادین نگاه میکنین؟ مگه نمیخواین راه باز بشه؟ چند نفری پسره رو کنار کشیدن و چیزی بهش گفتن که آروم شد.نمیدونم چه ریگی به کفشش بود که نمیخواست پلیس بیاد.😐 اومد سمت من و آروم گفت: _هر چقدر پول میخوای نقدا همینجا میدم.فقط تمومش کن.😕 با اخم نگاهش کردم و گفتم: _اولا به پولی که موقع تصادف طرف مقصر پرداخت میکنه میگن خسارت.😠☝️ثانیا خسارت نمیخوام.همونکه قبلا گفتم.مقصر باید معلوم بشه و عذر خواهی کنه..
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈شصت و ششم ✨ اخم کرد و داد زد: _خیلی پررویی بابا.فکر کردی کی هستی؟زنگ بزن پلیس بیاد. با تمسخر گفتم: _اگه گوشیمو نشکسته بودی تا الان پلیس اینجا بود. عصبانی تر شد.😡رفت پیش ماشینش.اون چند نفری که باهاش صحبت کرده بودن و آروم شده بود،اومدن پیش من.گفتن: 👥_اونکه قبول کرده مقصره.شما دیگه کوتاه بیا.میگی خسارت هم که نمیخوای،پس برو دیگه. گفتم: _مقصر باید عذرخواهی کنه. یکیشون که داغ کرده بود گفت: _اصلا میدونی اون کی هست؟اون پسر.. اسم یکی رو آورد که من نمیشناختمش.گفتم: _پس برای همین نمیخواد پلیس بیاد. گفتن: 👥_آبروش میره.صحبت آبروی مؤمنه. -من با آبروی باباش کاری ندارم.مثل بچه ی آدم قبول کنه مقصره و عذرخواهی کنه. وقتی دیدن من کوتاه نمیام دوباره رفتن سراغ پسره.ترافیک سنگینی شد.مردم هم غرغر میکردن. بعد مدتی پسره دوباره اومد پیش من،خیلی مؤدبانه گفت: _سرکار خانم،من مقصرم و عذرخواهی میکنم.😠 سریع روشو کرد اونور که بره.بهش گفتم: _همون چیزی که بخاطرش مغرور بودی،باعث شد الان غرور تو بذاری زیر پات.☝️ ایستاد و بااخم به من نگاه کرد.😠خیلی خونسرد رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم. شب به باباومامان گفتم تصادف کردم و طرف مقصر بوده ولی چون عذرخواهی کرد ازش خسارت نگرفتم... مامان به محمد گفت ماشین منو ببره صافکاری. چند وقت بعد یه روز مریم باهام تماس گرفت که بریم هیئت. قبل از ازدواج من و امین،گاهی با محمد و مریم میرفتم هیئت.چندبار هم با امین رفتم.😞👣یه مداحی داشت که گاهی مداحی میکرد ولی وقتی روضه میخوند مجلس پر از گریه و ناله میشد. حتی مداحی سینه زنی هم که میخوند،خیلی ها اشک میریختن.سوز عجیبی داشت.😊✨ سریع قبول کردم.اومدن دنبالم... اون شب هم همون مداح بود.مجلس خیلی شور و ناله داشت. وقتی تموم شد،من و مریم و بچه ها تو ماشین نشسته بودیم.منتظر محمد بودیم.مریم گفت: _امشب دوست محمد هست.ممکنه طول بکشه تا محمد بیاد. گفتم: _پس من و ضحی میریم مغازه خوراکی بخریم. با ضحی از مغازه اومدیم بیرون. آقایی ضحی رو صدا کرد.👤👧🏻ضحی بدو رفت پیشش. بهش میگفت عمو.اون آقا خم شد و با ضحی صحبت میکرد.آقا رو نشناختم.رفتم نزدیکتر و ضحی رو صدا کردم.آقا ایستاد و سلام کرد.بدون اینکه نگاهش کنم خیلی رسمی جواب دادم.رو به ضحی گفتم: _بریم. ضحی به اون آقا نگاهی کرد و از خوراکی که داشت بهش تعارف کرد.آقا هم بامهربانی یه کم برداشت و از ضحی تشکر کرد. همون موقع محمد از پشت سرم اومد.رضوان بغلش بود.به من گفت: _اشکالی نداره نیم ساعت دیگه بریم؟😊 گفتم:نه.😊 -پس برو پیش مریم،نیم ساعت دیگه میام که بریم. -ضحی؟ -با منه. -باشه. سوار ماشین شدم.به مریم گفتم: _اون آقا که ضحی رفت پیشش دوست محمد بود؟ -آره.عاشق بچه هاست.الان محمد بچه ها رو برد پیشش....امشب ایشون مداحی کرد.😊 -خوش بحال محمد که با همچین مداحی دوسته.😒 -البته کارش این نیست.همکار محمده و گاهی مداحی میکنه. با مریم صحبت میکردیم که محمد اومد.تو راه مریم به محمد گفت: _نگفته بودی آقا وحید هست. -نمیدونستم،یعنی نبود.گفت تازه رسیده،اومده مجلس روضه گوش بده،یکی شناختش و به همه گفت.اونا هم فرستادنش پشت میکروفن.😁 باتعجب گفتم: _یعنی بدون آمادگی اینقدر خوب خوندن؟؟!!😳 -آره.البته وحید همیشه برای خودش روضه میخونه، اونم تمرینه براش.😊 -چه جالب! خوش بحال خانومش.😒 مریم گفت: _از کجا فهمیدی متأهله؟😄 -نمیدونم،حدس زدم...اصلا به من چه.😕 نسیم خنکی می وزید.بوی گل نرگس پیچید. همیشه برای امین گل نرگس میاوردم،دوست داشت.با امین درد دل میکردم.از وقتی شهید شده راحت حرف دلمو بهش میگم.وقتی بود مراعات میکردم چیزی که ناراحتش میکنه نگم. تحمل دلتنگی و جای خالی امین تو زندگیم برام خیلی سخت بود.برام عادی نمیشد.😞😣 دو هفته ی دیگه یک سال از نبودن امین میگذشت، ولی من مثل روزهای اول غم داشتم. ولی پیش دیگران به روی خودم نمیاوردم.هیچ وقت....
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈شصت و هفتم ✨ هیچ وقت از با امین بودن خسته نمیشدم... همیشه کلی حرف داشتم که براش بگم. مخصوصا از وقتی که بهم گفته بود هفته ای یکبار بیا.😒کل هفته منتظر بودم تا دوشنبه بشه برم پیشش.😊دوشنبه ها میرفتم که خلوت باشه و بتونم حسابی با امین صحبت کنم و گریه کنم.هوا داشت تاریک میشد و باید برمیگشتم.همیشه دل کندن برام سخت بود. داشتم سوار ماشین میشدم که خانمی صدام کرد: _دخترم😊 -بفرمایید،سلام -سلام دخترم.میشه منم تا یه جایی برسونی؟ یه کم نگاهش کردم.به دلم نشست. تونستم بهش اعتماد کنم.بالبخند گفتم: _بفرمایید.☺️ اومد کنارم نشست.گفت: _زیاد میای اینجا؟😊 -معمولا هفته ای یکبار میام. -کسی رو اینجا داری؟ بامهربونی میپرسید.منم بالبخند جواب میدادم.اما کلا همه چیز رو برای همه توضیح نمیدادم. -همه شهدا مثل برادر برام عزیز هستن. -ازدواج کردی؟ -بله....شما کسی رو اینجا دارید؟ -آره دخترم.پسرم شهید شده.دوماه پیش، تو سوریه.همین یه بچه هم داشتم. نگاهش کردم.یه خانم حدود شصت ساله. غم تو چهره ش معلوم بود داغ عزیز دیده.😥😒 -خدا صبرتون بده.عروس و نوه دارین؟ -نه...اون آقایی که سر مزارش بودی، شوهرته؟ -بله -چند سالته؟! -بیست و چهار سال -بهت میاد سنت بیشتر باشه.غصه آدم پیر میکنه.منم بیست سالم بود که همسرم شهید شد.😒پسرم اون موقع دو ماهش بود. با خودم گفتم تنها کسی که تو این دنیا داشت رو فدای حضرت زینب(س) کرده. تا رسیدیم خونه ش خیلی با هم حرف زدیم.حرفهایی که به هیچکس نمیتونستم بگم رو اون خانوم خیلی خوب درک میکرد.😊خیلی راهنماییم کرد که چکار کنم داغ دلم کمتر بشه.با اینکه کمتر از سه ساعت بود که دیده بودمش اما احساس میکردم سال هاست از نزدیک میشناسمش. باهم دوست شده بودیم. چون تنها بود گاهی میرفتم پیشش.بعد صحبت با اون خانم حالم خیلی بهتر بود.😇قلبم سبک تر شده بود ولی جای خالی امین که پر شدنی نبود. مراسم سالگرد امین برگزار شد.جمعیت زیادی اومده بودن.باورم نمیشد که یک سال بود امینم رو ندیده بودم.باورم نمیشد یک سال بدون امین تونستم نفس بکشم.😒 دو ماه از سالگرد امین میگذشت.مریم اومد تو اتاقم.با کلی مقدمه چینی و این پا و اون پا کردن گفت: _اگه یه پسر خوبی ازت خاستگاری کنه، ازدواج میکنی؟😅 چشمهام از تعجب گرد شد.😳این چه سؤالیه دیگه.یه کم نگاهش کردم.جدی گفته بود.خیلی شمرده و واضح سعی کردم بگم که نیاز به تکرار نداشته باشه.گفتم: _هیچکس جای امین رو برای من نمیگیره... من دیگه به ازدواج فکر هم نمیکنم.😊 مریم چیزی نگفت و رفت بیرون. یک ماه بعد با مامان و بابا تو هال صحبت میکردیم که محمد و خانواده ش اومدن.بعد یک ساعت محمد به من گفت: _یه پسر خیلی خوبی ازت خاستگاری کرده.بهش گفتم تو حتی نمیخوای به ازدواج فکر کنی اما اصرار داره با خودت صحبت کنه.😊 منتظر بودم بابا چیزی بگه،اما بابا هیچی نگفت.به بابا نگاه کردم،👀داشت به من نگاه میکرد.منتظر بود ببینه من چی میگم.به مامان نگاه کردم از چشمهاش معلوم بود دوست داره بگم بیان صحبت کنیم.ولی من نمیخواستم حتی بهش فکر کنم.بلند شدم و گفتم: _حرف من همونیه که قبلا گفتم.😕😒 رفتم سمت اتاقم.بابا صدام کرد.نگاهش کردم.گفت: _فعلا نمیخوای ازدواج کنی یا کلا نمیخوای؟😊 یه کم فکر کردم.یاد حرف و یادداشت امین افتادم.گفتم: _فعلا میگم کلا نمیخوام ازدواج کنم.😔 بابا با اشاره سر اجازه رفتن به اتاق رو صادر کرد. چند روز بعد پیش امین🌷🇮🇷 نشسته بودم. کسی از عقب صدام کرد... آقای جوانی بود.سرمو برنگردوندم.اومد جلوی من بدون اینکه نگاهم کنه سلام کرد.به نظرم آشنا بود.احتمال دادم از دوستان امین باشه.به مزار امین نگاه کردم.جواب سلامشو دادم.نشست.گفت: _شناختین؟ -نه.از دوستان امین هستین؟ -بله،ولی قبلش با محمد دوست بودم..من وحید موحد هستم.چند ماه پیش جلوی هیئت با محمد بودیم. -یادم اومد. بلند شدم و گفتم: _شما رو با دوستتون تنها میذارم. سریع بلند شد و قبل از اینکه قدمی بردارم گفت: _خانم روشن نگاهم به زمین بود.گفتم: _بفرمایید اونم سرش پایین بود.گفت: _وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -چه موضوعی؟ -عرض میکنم،اگه لطف کنید بشینید. یه کم فکر کردم... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ. 💚💚💚💚💚 قرارِصبح‌مون…(:✨☘️ بخونیم‌دعآی‌فرج‌رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…!🌱 …!🌸🍃 😊 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 [♥️] هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)❤️ ♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🌸خدایا 🌷با نام تو آغاز می کنم 🌸شروع هر لحظه را 🌷ای که زیباترین 🌸علت هر آغاز تویی ! 🌷امـروزم را 🌸با تلاش و مهربانی 🌷به تو می سپارم 🌸یارویاورم باش ای مهربانترین 🌷الهی به امیدتو نه خلق تو ﷽ سـ⛄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 امروز سه شنبه ☀️ ١٦ دی ١٣٩٩ ه. ش 🌙 ٢١ جمادی الاول ١۴۴٢ ه.ق 🌲 ۵ ژانویه ٢٠٢١ ميلادى 🌷صبح شد🌤 🌲زندگی در میزند 🌷مهربانے ، شوق ، شادی 🌲پشت در منتظر است 🌷بازڪن پنجره 🌲را ڪه خداوند 🌷زشوق من و تو میخندد 🌲زندگی کوچه سبزیست، 🌷میان دل و دشت، 🌲که در ان عشق است و گذشت! 🌷زندگی مزرعه خوبیهاست، 🌲زندگی راه رسیدن به خداست .. 🌷سلام دوستان 🌲صبح سه شنبه تون بخیر ‌‌‌ونیکی 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
💫رسول اکرم (ص) : 🌷کسی که در نوشته ای ✨صلوات بر من بنویسد، 🌷فرشتگان تا وقتی که ✨اسم من در آن نوشته است 🌷برای او استغفار می‌کنند. 🌷صبح سه شنبه تون ✨معطر به عطر خوش صلوات 🌷بر حضرت محمد (ص) ✨و خاندان مطهرش 🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 🌷وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🖤🥀 🌼حیف از این آقا 🕊که میان ما رهاست 🌼بر دلش هر دم 🕊هجوم غصہ ها و 🌼خوش بہ حال آنکه 🕊بااخلاص گردد 🌼بر لبش گوید 🕊حضرت مهدی کجاست 💐 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🖤🥀 |.دلم ز روز ازل |.گشتہ مبتلاىِ حُسین، |.سلامِ من بہ |حُسین و بہ‌ كربلاىِ حسیݧ♥️ 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🥀🖤 دادیم به حکاکِ عقیق دل و گفتیم حک کن به عقیقِ دلِ ما حضرت زهرا را ▪ پيغمبري كه عمري غمخوار امتش بود روي كبود زهرا (س) اجر نبوتش بود؟ ▪فاطميه قصه گوي رنجهاست ▪فاطميه تفسير سوز مرتضاست ▪فاطميه شعر داغ لاله است ▪ قصه ي زهراي ۱۸ساله است ▪فاطميه شرح ديوار و در است ▪دفتر در مقام سخت زينب پرور است ◼شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) تسلیت باد 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🖤🥀 باید اصلا میشد 🌷 تا به مردانگی ، مَثَل باشد ✔ و همیشه برای 🥀 شیرین تر از 🍯 باشد 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🖤🥀 حفظ چادر زخم ها را مرحم است❤️ دست رَد بر سینه نامحرم است✋ حفظ چادر التیام درد هاست😊 سد محکم در برابر نامردهاست✊ 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🌻💛 _____________ وقتی اذان را شنیدی، هرگز نماز را واپس مینداز! قلمت را بیفکن، تلفن همراه را کنار بگذار، به نشست‌ها خاتمه بده، و پایان جلسه رااعلام کن، و الله اڪـــبر❤ بگو که الله از هر چیزی بزرگتر است 🕊"التماس دعا"🤲 😍👌 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه شود وقتی آقا ظهور بکنه😍 اللهم عجل لولیک الفرج💕 { 😍 🌸} 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🖤🥀 🌺 فداے رهبر و❤ یڪ تار مویشـ❤ بتابـد تا ابـــد خورشیـد رویـش..🍁 سرسجاده خواندمـ این دعــارا.. جهان خالے نباشد از وجـودش ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼🖤🥀 🇮🇷سردار دلها 😭 🎧با صدای ؛ کسری کاویانی👌👌👌 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
،،،،،بسم الله قاصم الجبارین،،،،، بنام خدایی که درهم شکننده سرکشان است سلااااااااااااااام سردار من🌸 سلااااااااااااااام 🌹دوست شهید من🌹 امیدوارم که در روز محشر شفاعتِ این دوست بی مرام و نالایق خودتونو بکنید 😭🙏 میخام توی این دلنوشته روش آشنایی خودم با شمارو بگم آشنایی من با عمو قاسم دو مرحله داره یک مرحله شناخت عمو و مرحله دوم دوست شدن با عمو شاید بعضیا بگن خب این دوتا یکی میشه اما توضیح میدم یه چیزی هم بگم از وقتی که عمو قاسم رو بعنوان دوست انتخاب کردم تصمیم گرفتم بش بگم ،،،،عمو،،،،، پس بدونین منظورم از عمو،،حاج قاسم هست ماجرای شناختن حاج قاسم برمیگرده به دوران دانشگاهم یعنی اولین بار اسم عمو رو تو دانشگاه شنیدم بعدش دیدم که خیلی از شجاعت های ایشون تعریف میکنند کنجکاو شدم بدونم این شخص کیه ک انقد ازش تعریف میکنند از این طرف و اون طرف نقل قول ها و توصیف هایی از ایشون میشنیدم و کم کم به شخصیتشون علاقه مند شدم این نکته رو هم بگم بدلیل جو حاکم بر زندگی من تا سال اول دانشگاه جهت‌گیری سیاسیم ،،ضدنظام و حکومت بود که این جهت گیری با یک سری اتفاقات از جمله ،،،،،،،،طرح ولایت،،،،،،، که این طرح، ابتکار 🥀مرحوم آیت الله مصباح یزدی رحمة الله علیه🥀 بود، ۱۸۰ درجه تغییر کرد پس ماجرای قبل از تغییرم بماند..... ‌مرحله شناخت من از حاج قاسم متاسفانه خیلی کم و محدود به تعاریف و توصیفات دوستانم بود من توی دوران دانشگاه سفر زیارتی زیاد رفتم یکی از بهترین این سفرها سفر ،،،راهیان نور،،،،بود تو این سفرها دوستان جدید ،مطالب جدید و جاهای جدیدی رو می‌دیدم یکی از صحبتایی ک دوستانم با من داشتند درباره ،،،،دوست شهید،،،، بود میگفتن سید ، دوست شهید تو کیه؟ من از این سوال خیلی تعجب کردم گفتم دوست شهید دیگ یعنی چی؟🤔 بعد اوناهم تعجب کردند ک چجوری من چنین چیزی رو نمیدونستم خلاصه برام توضیح دادند که مگه نشنیدی میگن شهدا زنده اند.... خب یکی از این شهدا رو بعنوان دوست خودت انتخاب کن تا تو مراحل مختلف زندگیت کمکت کنه برام جالب بود چنین حرفی بعد گفتم خب چجوری دوست شهید انتخاب می‌کنند گفتند مثلا به عکس شهدا نگاه می‌کنی بعد بین این شهدا یکی بیشتر از همه به دلت میشینه همونو بعنوان دوست شهید خودت انتخاب کن و بعد وصیت نامه شو بخون و ازش کمک بخواه اما من گفتم دوست شهید من خودش باید منو انتخاب کنه دوستام گفتن سید بابا بیخیال غرورتو بذار کنار شهید دیگ این حرفارو نداره ولی من روی حرفم پافشاری میکردم خلاصه از اون روز منتظر بودم تا دوست شهیدم منو انتخاب کنه از شهدای دفاع مقدس گرفته تا شهدای مدافع حرم و شهدای علوم و امنیت و شهدای برون مرزی همه رو میدیدم و پیگیری میکردم از شهید ابراهیم هادی تا شهید بابایی و چمران از شهید هادی ذوالفقاری تا پولدارترین شهید و زیبا ترین شهید مدافع حرم از شهید آنیلینی تا شهید مصطفی احمدی روشن و...... اماااااا هیچکدوم منو انتخاب نمی‌کردند😔😔 به خودم گفتم خب معلومه هیشکی یه دوست مغرور برای خودش انتخاب نمیکنه تازه تو محتاج اونا هستی نه اونا محتاج تو.... بخاطر همین موضوع از وقتی که ماجرای دوست شهید رو فهمیدم تا زمان شهادت سردار بدون دوست بودم😔 اماااااا بازم میگفتم دوست شهیدم خودش باید منو انتخاب کنه نه بخاطر غرورم بلکه گفتم من خیلی دوست بدقلق و بی وفا و بی مرامی هستم دوستم باید کسی باشه که بتونه با این بدی های من کنار بیاد و خودش اونارو برطرف کنه من متولد ۱۳ دی ماه هستم پارسال داشتم برای مراسمی ساده برای تولدم آماده میشدم که اون خبر ناگوار رو شنیدم و اما مرحله دوستی من از اینجا شروع میشه با شنیدن خبر شهادت سردار به قدری ناراحت شدم که تولد خودم یادم رفت و ساعتها خیره به عکس شهید گریه میکردم انگار یه دوست جون جونی رو از دست داده بودم انگار همه پشتیان و یاورم رفته بود غصه دنیا تو دلم جمع شده بود و هرچی گریه میکردم تمومی نداشت خانواده ام دیگ علاوه بر ناراحتی برای شهادت سردار نگران حال من هم شده بودند روضه هایی که شنیده بودم با نحوه شهادت سردار مطابقت میدادم و به گریه هام اضافه میشد روضه هر یک از شهدای کربلا و روضه حضرت زهرا خودشون به تنهایی جانسوز بودن و آدم با شنیدنشون از این همه غصه میخواست بمیره حالا فرض کنید شهادت سردار راوی تمام روضه ها شد سرداری که از قاسم اسمش را از عباس دستش را از علی اکبر اربأ اربا شدنش را از زهرا سوخته شدنش را یادگار داشت😭😭😭😭 واقعا داشتم میمردم دیگ که یک دفعه یه فکری به ذهنم رسید گفتم اون شهیدی که منو انتخاب کنه حتما یه نشونه هم برام می‌ذاره نشونه رو همین تقارن روز تولدم با روز شهادت سردار تعبیر کردم و با تمام بی لیاقتی که داشتم عمو قاسم منو بعنوان دوست خودش انتخاب کرد ایشون که عشق و وجود من هستن ان شاءالله که من دوست خوبی براشون باشم...... ارسالی از سید طباطبایی
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
#دوست_شهیدم ،،،،،بسم الله قاصم الجبارین،،،،، بنام خدایی که درهم شکننده سرکشان است سلااااااااااااا
چالش داریما😊 راستی دوست شهید شما کیه؟☺️🤔 شماهم میتونید دلنوشته هاتونا درباره دوست شهیدتون و نحوه آشناییتون برای ما بفرستین😍 با تشکر خادم کانال⇩ @bs_hoseini ⇦⇦⇦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🌷انتشار در آستانه سالگرد عروج ملکوتی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی لحظه شهادت حاج قاسم😭😭😭 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍👌👌 😍🔥 🔥😍 😍🔥 یـــاحسیـــن✌🏻 شیـربچہ‌هاےحیدرفضاےمجازےرابراےدشمن‌ناامن‌خواهند‌ڪرد✌🏻 یـــاعلۍگفتیـم‌وعشـق‌آغـازشـد✌🏻 ✌🏻⚡ 🥀 به سفارش اعضامون😊 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🖤🥀 علیه‌السلام فرمودند:💚 🍀 الحَياءُ سَبَبٌ إلى كُلِّ جَميلٍ؛ 🍃 ، وسيله‌اى به سوى همه زيبايى هاست. 📖 بحار الأنوار، ج 77، ص 211 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر بچه هفت ساله هفت کیلویی؛ بلایی که سعودی بر سر یمن می‌آورد😞 اصلاح طلبان میگن لایحه عدم تامین مالی تروریسم رو بپذیریم تا مشکلاتمون حل بشه! جدای از دروغگویی این جماعت که برجام رو با همین فریب‎‌ها به خورد مردم دادن، طبق لوایح FATF قتل عام‌های عربستان در یمن تروریستی نیست، ولی سپاه و حزب الله که از مردم مظلوم منطقه دفاع می‌کنن تروریست هستن! به نظرتون کی تروریسته؟ قضاوت با شما😔 مگر نه این است که پیامبر فرمودند هرکس صدای مظلومی را در هر جای عالم بشنود و اهمیت ندهد از ما نیست😔 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
❤️🍃❤️ 🖤🥀 ✍سخت است اما می‌شود گاهی هم پرخاشگر نبود! ‼️ 👈اقتدار با پرخاشگری فرق دارد. ❌ زن‌ها از پرخاشگری مردها بدشان می‌آید. درست است که زن‌ها دوست دارند دلشان به یک همسر مقتدر گرم باشد اما هیچ زنی نیست که بگوید: «من دوست دارم شوهرم خشن باشد!» 👈پس مردها باید حواس‌شان باشد که خشونت به کار نبرند، صدایشان را بالا نبرند و به همسرشان احترام بگذارند. 👈اگر مردی می‌خواهد زنش را درک کند، باید برایش احترام قائل باشد؛ ⏪ اما در حد متعادل. خانم‌ها هم مرد متعادل دوست دارند. 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقلاب درست _انتخاب نادرست👌 آمریکا بارها و بارها می‌تونست حاج قاسم رو به شهادت برسونه، اما چرا این کار رو تا پارسال و بعد از فتنه بنزینی انجام نداد؟ این صحبت‌‌های حمید رسایی رو ببینید تا متوجه عوامل پشت پرده قتل حاج قاسم آشنا بشید... جواب خیلی سوالات تو کلیپ بالاس😊 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
هدایت شده از کانال چالشی فطرس
شرکت کننده 5⃣ 🔆 بزرگترین چالش به مناسب سالگرد شهادت • اَنواع قابهـآے گوشے و محصولات فرهنگی📱 |•با مَضامین مذهبے و اَرزشے و سفارشی با 🇮🇷 📌 موجود برای تمامی مدل ها ! 📌 ارسال به سراسر کشور ! عضویت‌ در کانال و دیدن طرح ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1391525888C7745736a84 🇮🇷🇮🇷 📍 Fotros19.ir/shop
🥀 جهانـم‌تویی! چنان‌دورت‌میگردم‌ڪھ‌ هیچڪس‌به‌این‌زیبایی، جهانگردےرا تجربه‌نڪرده‌باشد....😍💍 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 بشارت ظهور به حضرت یوسف✨🕊 * اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*🌷 اللهم عجل لولیک الفرج🌺 { 😍} 🎥 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 چادر نمازت.... سایه روی سرمه.... عمریه که یاورمه... ارثیه مادرمه... دلخوشی خواهرمه ....🖤🖤🖤 🎥 جدید و زیبای 💔چادر نمازت،سایه روی سرمه💔 👤محمد حسین ... 👌👌 🏴 99 ... ✋صلی الله علیکِ یافاطمةالزهراء...😭 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 امام رضا 💞 هی بدی دیدی ولی دستمو رها نکردی .... 🎤حمید علیمی👌👌 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid