eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انقلاب درست _انتخاب نادرست👌 آمریکا بارها و بارها می‌تونست حاج قاسم رو به شهادت برسونه، اما چرا این کار رو تا پارسال و بعد از فتنه بنزینی انجام نداد؟ این صحبت‌‌های حمید رسایی رو ببینید تا متوجه عوامل پشت پرده قتل حاج قاسم آشنا بشید... جواب خیلی سوالات تو کلیپ بالاس😊 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
هدایت شده از کانال چالشی فطرس
شرکت کننده 5⃣ 🔆 بزرگترین چالش به مناسب سالگرد شهادت • اَنواع قابهـآے گوشے و محصولات فرهنگی📱 |•با مَضامین مذهبے و اَرزشے و سفارشی با 🇮🇷 📌 موجود برای تمامی مدل ها ! 📌 ارسال به سراسر کشور ! عضویت‌ در کانال و دیدن طرح ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1391525888C7745736a84 🇮🇷🇮🇷 📍 Fotros19.ir/shop
🥀 جهانـم‌تویی! چنان‌دورت‌میگردم‌ڪھ‌ هیچڪس‌به‌این‌زیبایی، جهانگردےرا تجربه‌نڪرده‌باشد....😍💍 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
3.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀 بشارت ظهور به حضرت یوسف✨🕊 * اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*🌷 اللهم عجل لولیک الفرج🌺 { 😍} 🎥 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀 چادر نمازت.... سایه روی سرمه.... عمریه که یاورمه... ارثیه مادرمه... دلخوشی خواهرمه ....🖤🖤🖤 🎥 جدید و زیبای 💔چادر نمازت،سایه روی سرمه💔 👤محمد حسین ... 👌👌 🏴 99 ... ✋صلی الله علیکِ یافاطمةالزهراء...😭 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
3.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀 امام رضا 💞 هی بدی دیدی ولی دستمو رها نکردی .... 🎤حمید علیمی👌👌 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀 شعر هایم را زیر رو نکنید!! من غم نبودنش را لابه لای آنها پنهان کرده ام...😔 هر روز به یاد روی ماهت بودیم😭 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🖤🥀 ✨مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ ✨وَلَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ ✨أَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۹۶﴾ ✨آنچه پيش شماست تمام مى ‏شود ✨و آنچه پيش خداست پايدار است ✨و قطعا كسانى را كه شكيبايى كردند ✨به بهتر از آنچه عمل میکردند ✨پاداش خواهيم داد (۹۶) 📚سوره مبارکه النحل ✍آیه ۹۶ 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
37.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫به فرموده مولا و مقتدایمان هر روز 🌟دعای هفتم صحیفه سجادیه🌟 را میخوانیم👆👌👌 اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج •┈••✾🕯🏴🕯✾••┈• 💕 @oshahid
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈شصت و هشتم ✨ یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم: _درمورد امین؟ من من کرد و گفت: _به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم. نشستم.اونم نشست.گفت: _من امین رو مدت زیادی نبود که میشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه. فهمیدم چی میخواد بگه... اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه.بالاخره گفت: _من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم. عجب!!پس بابا بهش اجازه داده.😕وقتی دید چیزی نمیگم،گفت: _شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟😔 تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم: _چرا اینجا؟ -برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه.😔👣 سؤالی و با اخم نگاهش کردم...😟😠 به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد.سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد. زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت.گفت: _اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم. بلند شدم.گفتم: _نیازی به توضیح نیست. برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت: _ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم. یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت: _میشه به من فکر کنید؟ -نه. از صراحتم تعجب کرد.😟همونجوری ایستاده بود که رفتم. رفتم خونه... بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم.حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم. حدود یک ماه بعد بابا گفت: _خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم.😊 گفتم: _نظر من برای شما مهم هست؟😒 بابا گفت:_آره -من نمیخوام حتی بیان خاستگاری.😔 -میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان.😕 -جواب من منفیه.😒 -بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه.😐 -وقت تلف کردنه.😔 بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت: _زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه. به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم: _...باشه.😒 بغض داشتم... اشکم داشت جاری میشد.سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم.به عکس امین نگاه کردم.گفتم: _داری کمکش میکنی؟..😒چرا؟..پس من چی؟..😢 نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد،مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟😭 داغ دلم تازه شده بود... حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود. قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم.😕😒 علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش و تره،چهره ش در هم شد.😠 بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط🌳⛲️ صحبت کنیم. تابستان بود...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈شصت و نهم ✨ بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم.... تابستان بود.هوا خیلی خوب بود. روی تخت نشستیم. سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه. بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت: _حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟😊 گفتم: _نیازی نمیبینم.😒 -من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم.میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم.حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.😊 -شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.😔 -من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.😊🙈 از حرفش تعجب کردم. -شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!😟😳 -خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.😊 محکم گفتم: _من نمیخوام بهش فکر کنم😐 سکوت کرد.گفتم: _من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم. بلند شدم و گفتم: _بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.😒 رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم: _دیگه بریم داخل. از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد،همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود. بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید. وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد. -زهرا😒 نگاهش کردم. -درموردش فکر کن.😒 قلبم تیر کشید.گفتم: _بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟😔 بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.💔👣 بعد چند لحظه سکوت گفت: _سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه.بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.😒 بابغض گفتم: _خوشبخت؟!!😢 نفس غمگینی کشیدم. -منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.😞😢 -دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.😊 مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت: _درموردش فکر میکنی؟😊 گفتم: _....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.😒 بابا لبخند زد و رفت...😊 ولی من گریه کردم،😭خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم. هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد. اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.😣رفتم پیش بابا نشستم. گفتم: _بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم. بابا نگاهم کرد. -هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.😣😞 بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم. دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده. احساس کردم...