eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 حفظ چادر زخم ها را مرحم است❤️ دست رَد بر سینه نامحرم است✋ حفظ چادر التیام درد هاست😊 سد محکم در برابر نامردهاست✊ 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🌻💛 _____________ وقتی اذان را شنیدی، هرگز نماز را واپس مینداز! قلمت را بیفکن، تلفن همراه را کنار بگذار، به نشست‌ها خاتمه بده، و پایان جلسه رااعلام کن، و الله اڪـــبر❤ بگو که الله از هر چیزی بزرگتر است 🕊"التماس دعا"🤲 😍👌 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه شود وقتی آقا ظهور بکنه😍 اللهم عجل لولیک الفرج💕 { 😍 🌸} 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🖤🥀 🌺 فداے رهبر و❤ یڪ تار مویشـ❤ بتابـد تا ابـــد خورشیـد رویـش..🍁 سرسجاده خواندمـ این دعــارا.. جهان خالے نباشد از وجـودش ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼🖤🥀 🇮🇷سردار دلها 😭 🎧با صدای ؛ کسری کاویانی👌👌👌 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
،،،،،بسم الله قاصم الجبارین،،،،، بنام خدایی که درهم شکننده سرکشان است سلااااااااااااااام سردار من🌸 سلااااااااااااااام 🌹دوست شهید من🌹 امیدوارم که در روز محشر شفاعتِ این دوست بی مرام و نالایق خودتونو بکنید 😭🙏 میخام توی این دلنوشته روش آشنایی خودم با شمارو بگم آشنایی من با عمو قاسم دو مرحله داره یک مرحله شناخت عمو و مرحله دوم دوست شدن با عمو شاید بعضیا بگن خب این دوتا یکی میشه اما توضیح میدم یه چیزی هم بگم از وقتی که عمو قاسم رو بعنوان دوست انتخاب کردم تصمیم گرفتم بش بگم ،،،،عمو،،،،، پس بدونین منظورم از عمو،،حاج قاسم هست ماجرای شناختن حاج قاسم برمیگرده به دوران دانشگاهم یعنی اولین بار اسم عمو رو تو دانشگاه شنیدم بعدش دیدم که خیلی از شجاعت های ایشون تعریف میکنند کنجکاو شدم بدونم این شخص کیه ک انقد ازش تعریف میکنند از این طرف و اون طرف نقل قول ها و توصیف هایی از ایشون میشنیدم و کم کم به شخصیتشون علاقه مند شدم این نکته رو هم بگم بدلیل جو حاکم بر زندگی من تا سال اول دانشگاه جهت‌گیری سیاسیم ،،ضدنظام و حکومت بود که این جهت گیری با یک سری اتفاقات از جمله ،،،،،،،،طرح ولایت،،،،،،، که این طرح، ابتکار 🥀مرحوم آیت الله مصباح یزدی رحمة الله علیه🥀 بود، ۱۸۰ درجه تغییر کرد پس ماجرای قبل از تغییرم بماند..... ‌مرحله شناخت من از حاج قاسم متاسفانه خیلی کم و محدود به تعاریف و توصیفات دوستانم بود من توی دوران دانشگاه سفر زیارتی زیاد رفتم یکی از بهترین این سفرها سفر ،،،راهیان نور،،،،بود تو این سفرها دوستان جدید ،مطالب جدید و جاهای جدیدی رو می‌دیدم یکی از صحبتایی ک دوستانم با من داشتند درباره ،،،،دوست شهید،،،، بود میگفتن سید ، دوست شهید تو کیه؟ من از این سوال خیلی تعجب کردم گفتم دوست شهید دیگ یعنی چی؟🤔 بعد اوناهم تعجب کردند ک چجوری من چنین چیزی رو نمیدونستم خلاصه برام توضیح دادند که مگه نشنیدی میگن شهدا زنده اند.... خب یکی از این شهدا رو بعنوان دوست خودت انتخاب کن تا تو مراحل مختلف زندگیت کمکت کنه برام جالب بود چنین حرفی بعد گفتم خب چجوری دوست شهید انتخاب می‌کنند گفتند مثلا به عکس شهدا نگاه می‌کنی بعد بین این شهدا یکی بیشتر از همه به دلت میشینه همونو بعنوان دوست شهید خودت انتخاب کن و بعد وصیت نامه شو بخون و ازش کمک بخواه اما من گفتم دوست شهید من خودش باید منو انتخاب کنه دوستام گفتن سید بابا بیخیال غرورتو بذار کنار شهید دیگ این حرفارو نداره ولی من روی حرفم پافشاری میکردم خلاصه از اون روز منتظر بودم تا دوست شهیدم منو انتخاب کنه از شهدای دفاع مقدس گرفته تا شهدای مدافع حرم و شهدای علوم و امنیت و شهدای برون مرزی همه رو میدیدم و پیگیری میکردم از شهید ابراهیم هادی تا شهید بابایی و چمران از شهید هادی ذوالفقاری تا پولدارترین شهید و زیبا ترین شهید مدافع حرم از شهید آنیلینی تا شهید مصطفی احمدی روشن و...... اماااااا هیچکدوم منو انتخاب نمی‌کردند😔😔 به خودم گفتم خب معلومه هیشکی یه دوست مغرور برای خودش انتخاب نمیکنه تازه تو محتاج اونا هستی نه اونا محتاج تو.... بخاطر همین موضوع از وقتی که ماجرای دوست شهید رو فهمیدم تا زمان شهادت سردار بدون دوست بودم😔 اماااااا بازم میگفتم دوست شهیدم خودش باید منو انتخاب کنه نه بخاطر غرورم بلکه گفتم من خیلی دوست بدقلق و بی وفا و بی مرامی هستم دوستم باید کسی باشه که بتونه با این بدی های من کنار بیاد و خودش اونارو برطرف کنه من متولد ۱۳ دی ماه هستم پارسال داشتم برای مراسمی ساده برای تولدم آماده میشدم که اون خبر ناگوار رو شنیدم و اما مرحله دوستی من از اینجا شروع میشه با شنیدن خبر شهادت سردار به قدری ناراحت شدم که تولد خودم یادم رفت و ساعتها خیره به عکس شهید گریه میکردم انگار یه دوست جون جونی رو از دست داده بودم انگار همه پشتیان و یاورم رفته بود غصه دنیا تو دلم جمع شده بود و هرچی گریه میکردم تمومی نداشت خانواده ام دیگ علاوه بر ناراحتی برای شهادت سردار نگران حال من هم شده بودند روضه هایی که شنیده بودم با نحوه شهادت سردار مطابقت میدادم و به گریه هام اضافه میشد روضه هر یک از شهدای کربلا و روضه حضرت زهرا خودشون به تنهایی جانسوز بودن و آدم با شنیدنشون از این همه غصه میخواست بمیره حالا فرض کنید شهادت سردار راوی تمام روضه ها شد سرداری که از قاسم اسمش را از عباس دستش را از علی اکبر اربأ اربا شدنش را از زهرا سوخته شدنش را یادگار داشت😭😭😭😭 واقعا داشتم میمردم دیگ که یک دفعه یه فکری به ذهنم رسید گفتم اون شهیدی که منو انتخاب کنه حتما یه نشونه هم برام می‌ذاره نشونه رو همین تقارن روز تولدم با روز شهادت سردار تعبیر کردم و با تمام بی لیاقتی که داشتم عمو قاسم منو بعنوان دوست خودش انتخاب کرد ایشون که عشق و وجود من هستن ان شاءالله که من دوست خوبی براشون باشم...... ارسالی از سید طباطبایی
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
#دوست_شهیدم ،،،،،بسم الله قاصم الجبارین،،،،، بنام خدایی که درهم شکننده سرکشان است سلااااااااااااا
چالش داریما😊 راستی دوست شهید شما کیه؟☺️🤔 شماهم میتونید دلنوشته هاتونا درباره دوست شهیدتون و نحوه آشناییتون برای ما بفرستین😍 با تشکر خادم کانال⇩ @bs_hoseini ⇦⇦⇦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🌷انتشار در آستانه سالگرد عروج ملکوتی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی لحظه شهادت حاج قاسم😭😭😭 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍👌👌 😍🔥 🔥😍 😍🔥 یـــاحسیـــن✌🏻 شیـربچہ‌هاےحیدرفضاےمجازےرابراےدشمن‌ناامن‌خواهند‌ڪرد✌🏻 یـــاعلۍگفتیـم‌وعشـق‌آغـازشـد✌🏻 ✌🏻⚡ 🥀 به سفارش اعضامون😊 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
🖤🥀 علیه‌السلام فرمودند:💚 🍀 الحَياءُ سَبَبٌ إلى كُلِّ جَميلٍ؛ 🍃 ، وسيله‌اى به سوى همه زيبايى هاست. 📖 بحار الأنوار، ج 77، ص 211 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر بچه هفت ساله هفت کیلویی؛ بلایی که سعودی بر سر یمن می‌آورد😞 اصلاح طلبان میگن لایحه عدم تامین مالی تروریسم رو بپذیریم تا مشکلاتمون حل بشه! جدای از دروغگویی این جماعت که برجام رو با همین فریب‎‌ها به خورد مردم دادن، طبق لوایح FATF قتل عام‌های عربستان در یمن تروریستی نیست، ولی سپاه و حزب الله که از مردم مظلوم منطقه دفاع می‌کنن تروریست هستن! به نظرتون کی تروریسته؟ قضاوت با شما😔 مگر نه این است که پیامبر فرمودند هرکس صدای مظلومی را در هر جای عالم بشنود و اهمیت ندهد از ما نیست😔 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
❤️🍃❤️ 🖤🥀 ✍سخت است اما می‌شود گاهی هم پرخاشگر نبود! ‼️ 👈اقتدار با پرخاشگری فرق دارد. ❌ زن‌ها از پرخاشگری مردها بدشان می‌آید. درست است که زن‌ها دوست دارند دلشان به یک همسر مقتدر گرم باشد اما هیچ زنی نیست که بگوید: «من دوست دارم شوهرم خشن باشد!» 👈پس مردها باید حواس‌شان باشد که خشونت به کار نبرند، صدایشان را بالا نبرند و به همسرشان احترام بگذارند. 👈اگر مردی می‌خواهد زنش را درک کند، باید برایش احترام قائل باشد؛ ⏪ اما در حد متعادل. خانم‌ها هم مرد متعادل دوست دارند. 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقلاب درست _انتخاب نادرست👌 آمریکا بارها و بارها می‌تونست حاج قاسم رو به شهادت برسونه، اما چرا این کار رو تا پارسال و بعد از فتنه بنزینی انجام نداد؟ این صحبت‌‌های حمید رسایی رو ببینید تا متوجه عوامل پشت پرده قتل حاج قاسم آشنا بشید... جواب خیلی سوالات تو کلیپ بالاس😊 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
هدایت شده از کانال چالشی فطرس
شرکت کننده 5⃣ 🔆 بزرگترین چالش به مناسب سالگرد شهادت • اَنواع قابهـآے گوشے و محصولات فرهنگی📱 |•با مَضامین مذهبے و اَرزشے و سفارشی با 🇮🇷 📌 موجود برای تمامی مدل ها ! 📌 ارسال به سراسر کشور ! عضویت‌ در کانال و دیدن طرح ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1391525888C7745736a84 🇮🇷🇮🇷 📍 Fotros19.ir/shop
🥀 جهانـم‌تویی! چنان‌دورت‌میگردم‌ڪھ‌ هیچڪس‌به‌این‌زیبایی، جهانگردےرا تجربه‌نڪرده‌باشد....😍💍 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 بشارت ظهور به حضرت یوسف✨🕊 * اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*🌷 اللهم عجل لولیک الفرج🌺 { 😍} 🎥 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 چادر نمازت.... سایه روی سرمه.... عمریه که یاورمه... ارثیه مادرمه... دلخوشی خواهرمه ....🖤🖤🖤 🎥 جدید و زیبای 💔چادر نمازت،سایه روی سرمه💔 👤محمد حسین ... 👌👌 🏴 99 ... ✋صلی الله علیکِ یافاطمةالزهراء...😭 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 امام رضا 💞 هی بدی دیدی ولی دستمو رها نکردی .... 🎤حمید علیمی👌👌 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀 شعر هایم را زیر رو نکنید!! من غم نبودنش را لابه لای آنها پنهان کرده ام...😔 هر روز به یاد روی ماهت بودیم😭 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🖤🥀 ✨مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ ✨وَلَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ ✨أَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۹۶﴾ ✨آنچه پيش شماست تمام مى ‏شود ✨و آنچه پيش خداست پايدار است ✨و قطعا كسانى را كه شكيبايى كردند ✨به بهتر از آنچه عمل میکردند ✨پاداش خواهيم داد (۹۶) 📚سوره مبارکه النحل ✍آیه ۹۶ 🕊🖤🌙 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
37.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫به فرموده مولا و مقتدایمان هر روز 🌟دعای هفتم صحیفه سجادیه🌟 را میخوانیم👆👌👌 اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج •┈••✾🕯🏴🕯✾••┈• 💕 @oshahid
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈شصت و هشتم ✨ یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم: _درمورد امین؟ من من کرد و گفت: _به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم. نشستم.اونم نشست.گفت: _من امین رو مدت زیادی نبود که میشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه. فهمیدم چی میخواد بگه... اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه.بالاخره گفت: _من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم. عجب!!پس بابا بهش اجازه داده.😕وقتی دید چیزی نمیگم،گفت: _شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟😔 تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم: _چرا اینجا؟ -برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه.😔👣 سؤالی و با اخم نگاهش کردم...😟😠 به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد.سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد. زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت.گفت: _اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم. بلند شدم.گفتم: _نیازی به توضیح نیست. برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت: _ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم. یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت: _میشه به من فکر کنید؟ -نه. از صراحتم تعجب کرد.😟همونجوری ایستاده بود که رفتم. رفتم خونه... بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم.حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم. حدود یک ماه بعد بابا گفت: _خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم.😊 گفتم: _نظر من برای شما مهم هست؟😒 بابا گفت:_آره -من نمیخوام حتی بیان خاستگاری.😔 -میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان.😕 -جواب من منفیه.😒 -بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه.😐 -وقت تلف کردنه.😔 بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت: _زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه. به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم: _...باشه.😒 بغض داشتم... اشکم داشت جاری میشد.سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم.به عکس امین نگاه کردم.گفتم: _داری کمکش میکنی؟..😒چرا؟..پس من چی؟..😢 نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد،مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟😭 داغ دلم تازه شده بود... حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود. قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم.😕😒 علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش و تره،چهره ش در هم شد.😠 بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط🌳⛲️ صحبت کنیم. تابستان بود...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈شصت و نهم ✨ بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم.... تابستان بود.هوا خیلی خوب بود. روی تخت نشستیم. سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه. بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت: _حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟😊 گفتم: _نیازی نمیبینم.😒 -من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم.میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم.حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.😊 -شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.😔 -من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.😊🙈 از حرفش تعجب کردم. -شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!😟😳 -خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.😊 محکم گفتم: _من نمیخوام بهش فکر کنم😐 سکوت کرد.گفتم: _من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم. بلند شدم و گفتم: _بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.😒 رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم: _دیگه بریم داخل. از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد،همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود. بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید. وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد. -زهرا😒 نگاهش کردم. -درموردش فکر کن.😒 قلبم تیر کشید.گفتم: _بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟😔 بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.💔👣 بعد چند لحظه سکوت گفت: _سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه.بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.😒 بابغض گفتم: _خوشبخت؟!!😢 نفس غمگینی کشیدم. -منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.😞😢 -دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.😊 مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت: _درموردش فکر میکنی؟😊 گفتم: _....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.😒 بابا لبخند زد و رفت...😊 ولی من گریه کردم،😭خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم. هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد. اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.😣رفتم پیش بابا نشستم. گفتم: _بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم. بابا نگاهم کرد. -هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.😣😞 بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم. دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده. احساس کردم...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتادم✨ احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید.😊☝️ همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!!😟 بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید.😊 چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!!😳 🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒 بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟!😢 بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️ گفتم: _درسته.😔 -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️ -درسته.😔 -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️ -درسته.😔 به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒 لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!!😭 نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒 گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥 گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣ -بابا..شما که میدونید....😢😥 -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒 بابا رفت.من موندم و امین...😢👣 امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭 به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭 دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊 اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... ادامه دارد...