📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و دوم ✨
گفت:
_یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد.😍😊بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود.😍😋بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ت.😅
مامان و بابا به من نگاه میکردن...
به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.بالبخند گفتم:
_حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست،ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟😉😃
وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت:
_نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم.😍😃
همه مون خندیدیم.😀😁😃😄
وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت:
_زهرا😊
-جانم مامانم.☺️
-وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه.
نفس غمگینی کشید و گفت:
_سعی کن دیگه به امین فکر نکنی.😒
مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم.😊
شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم.
وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.😍
وارد حیاط شدم... ☺️حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک🌺🌸 و چند تا درخت داشت.🌳🌳درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید.🤗🤗🤗وارد خونه شدیم.با پدروحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم.
خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود.
روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم.
پدروحید مردی متشخص و مهربان بود.ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید.😊فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای.☺️
مادروحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود.نمونه واقعی مادر ایرانی.
وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی🇮🇷 بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود. نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو.📚🎓
بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری.📖☺️
منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم.خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.😅🙈
وحید بالبخند به خانواده ش گفت:
_بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد.😁😍
همه خندیدیم.😬😁😃😄
مادروحید گفت...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و سوم ✨
مادر وحید گفت:
_اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم.😊
از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم☺️🤗 و گفتم:
_خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده.
مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت:
_منم خوشحال میشم بهم بگی بابا.😊
بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم:
_..نه.☺️
همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت:
_چرا؟!😐
به پدر وحید گفتم:
_من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا.☺️
وحید گفت:
_آقاجون چطوره؟😍
همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد.
جدی گفت:
_هر چی خودت دوست داری بگو.
رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم:
_از من ناراحت نباشین.😊
بامهربونی گفت:
_نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی.😊
از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم.
وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت:
_تو رانندگی کن.😇
لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم.
منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم:
_رسیدیم.😌
وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت:
_چه زود رسیدیم؟!😅
-نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید.😌😉
خندید.😍😁گفتم:
_اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...☺️وحید
-جانم
-خداحافظ
پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت.
من سعی میکردم همیشه #بامحبت و #احترام با وحید رفتار کنم....😊☝️
بخاطر #سادات_بودنش احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم.😊هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با #صدای_بلند باهاش صحبت نمیکردم.
شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد...
وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن...
وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست.😊
روی تخت نشسته بودیم...
من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن.
کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی 👧🏻و رضوان 👶🏻هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.😍☺️به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره.☺️☝️
ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن.😅
من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم #بااحترام برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از #حجب و #حیای وحید خیلی خوشم میومد.
محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت:
_از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟😁
وحید لبخند زد و گفت:
_آره.☺️
محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت:
_اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید.😔
وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
گفتم:
_هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.👌 زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید #قوی باشه.
اون زهرا....
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و چهارم ✨
_... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کوره تا #پخته بشه، #محکم بشه...😊😎
وحید گفت:
_زندگی با من خیلی هم سخت نیست ها.😅
لبخند زدم و گفتم:
_هست آقا..😊خیلی سخته...همه تو زندگیشون سختی دارن.سختی زندگی بعضیها بداخلاقی همسرشونه،👉بعضیها بیماری،👉بعضیها بی پولی...👉هرکی یه سختی ای داره تو زندگیش.☺️
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_سختی زندگی ما هم اینه که همسرامون خیلی خونه نیستن.👉😊برای زنی که شوهرشو خیلی دوست نداره یا درحد معمولی دوست داره این سختی خیلی سخت نیست ولی برای امثال من و مریم که عاشق همسرامون هستیم خیلی سخته،خیلی.😌☺️
محمد به مریم نگاه کرد...
منم به وحید نگاه کردم.با ناراحتی نگاهم میکرد.شام آوردن.
بعد از شام محمد گفت:
_زهرا..به نظرت بهترین ویژگی وحید چیه؟😎
بالبخند گفتم:
_صداش،وقتی مداحی میکنه.☺️😍
وحید لبخند زد.محمد با شیطنت گفت:
_و بدترینش؟😉
به محمد گفتم:
_میخوای امشب دعوا راه بندازی ها.😃
محمد لبخند زد.😁گفتم:
_هر صفت خوبی ممکنه معایبی هم داشته باشه.مثلا همین مهربونی و دوست بودن با بچه ها.اصلا نذاشتن امشب ما دو کلمه با هم حرف بزنیم.😅
همه خندیدن.😀😁😃
بالبخند به وحید نگاه کردم و گفتم:
_یا مثلا خوش تیپی.😉
وحید خندید.محمد گفت:
_الان تیپش خوب شده.اگه قبلامیدیدیش که اصلا باهاش ازدواج نمیکردی.😜😆
من و وحید با هم خندیدیم.😂😁محمد یه کم مکث کرد و گفت:
_زهرا تو باعث شدی لباس پوشیدن وحید تغییر کنه؟!!!😟
بالبخند به وحید گفتم:
_محمد رو که میشناسی.امشب بی زهرا میشی.😫😁
وحید به محمد نگاه کرد و گفت:
_هیچ کس حق نداره به خانوم من کمتر از گل بگه.😠😁
محمد با اخم به من نگاه کرد و گفت:
_چجوری بهش گفتی؟😳
وحید بالبخند گفت:
_سه دست لباس شیک به من هدیه داد.😍
محمد به وحید نگاه کرد بعد به من نگاه کرد و گفت:
_راست میگه؟!!😳😠
به وحید گفتم:
_اینجوری میگی فکر میکنه کادو کردم بهت دادم.😫😁
محمد منتظر جواب من بود.بهش گفتم:
_بردمش یه لباس فروشی.سه دست لباس مختلف براش انتخاب کردم.😌دادم بپوشه که ببینه با لباس های دیگه هم میشه خوش تیپ بود..مامان هم
بود.🙈
محمد خیلی جدی نگاهم میکرد.وحید اومد جلوی نگاه محمد و بالبخند بهش گفت:
_چیه؟حرفی داری؟😌😎
محمد گفت:
_الان نه.بعدا به خودش میگم.😒
وحیدگفت:
_حرفی داری جلو من بگو😉
محمد گفت:
_این یه مسأله خواهر برادریه،شما دخالت نکن.😒
وحید لبخند زد و گفت:
_داداش! حالا ما غریبه شدیم.😁
محمد هم لبخند زد و گفت:
_به حساب شما هم بعدا میرسم،داداش.😄
وحید:
_اگه چیزی به زهرا بگی با من طرفی.😠👊😁
محمد:
_مأموریت طولانی میفرستیم؟😜
وحید:
_نخیر.اونکه جایزه ست برات.مرخصی طولانی میفرستمت.😌
من با تعجب گفتم:
_مگه مرخصی یا مأموریت رفتن محمد دست شماست؟😳😧
وحید و محمد مثل کسانی که رازی رو فاش کرده باشن به هم نگاه کردن...😨
به مریم نگاه کردم با تکان سر گفت
_ آره.
با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم:
_یعنی وحید رئیسته؟😳😧
محمد بالبخند گفت:
_متاسفانه.😁
به وحید نگاه کردم.خودشو با رضوان مشغول کرده بود.ترجیح میدادم قبلا خودش بهم میگفت.
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_عزیزم،دوست داری بری سفر؟😌
مریم لبخندی زد و گفت:
_آره،خیلی دلم میخواد.🙁
به وحید و محمد نگاه کردم.با لبخند به هم نگاه میکردن.به مریم گفتم:
_از کی دوست داری بری؟😎
یه کم فکر کرد...
گفت؛...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و پنجم ✨
یه کم فکر کرد و گفت:
_سه شنبه.😅
گفتم:
_دوست داری چند روزه بری؟😊
-یه هفته.☺️🙈
به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم:
_از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی
بده.😎☝️
وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت.📲گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت:
_سلام آقای افتخاری.
محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم.
وحید گفت:
_آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ.
تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...😧
به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم:
_چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.😁
محمد جدی به من نگاه کرد و گفت:
_سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.😧
به وحید نگاه کردم.گفت:
_خودت گفتی دیگه.😉
جدی نگاهش کردم و گفتم:
_واقعا الان زنگ زدی؟😐
بالبخند گفت:
_آره.😊
گفتم:
_گوشیتو بده.😳
نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم:
_پارتی بازی کردی؟!!!😳😐
-خودت گفتی خب!!😍😉
-هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!😑
خندید و گفت:
_یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!😁
موندم چی بهش بگم.گفتم:
_واقعا پارتی بازی کردی؟😕
-نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.😎☝️
خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت:
_تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟😄
مریم گفت:
_بیشتر از یک ساله.😅
وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم:
_عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.😌😜
همه خندیدیم.😁😂😃😄
محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت:
_اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟😬😁
وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت:
_تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.😌😍
محمد گفت:
_ببینیم و تعریف کنیم.😁
به محمد گفتم:
_طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.😎
وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت:
_خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.😐😕
وحید گفت:
_محمد تو امشب چته؟!!🙁
محمد باناراحتی گفت:
_نگرانم.😥نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.😒😥
بعد بلند شد...
کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم:
_من میرم.😊
یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم:
_یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟😊😍
گفت:
_الان بزرگ شدی😔
-ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.😊
-برادر بودن سخته.😔
-مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید..
ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.😊✋
-تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.😔
-میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟☺️
سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت:
_سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.😒
-مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟😊
-همراه.😍👌
من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم:
_فالگوش ایستادی؟!!☺️😅
وحید لبخندی زد و گفت:
_فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟😁
بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم:
_همراه یعنی چی؟😊
-یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.😍😊
-وحید😊
-جانم؟😍
-خیلی دوست دارم..خیلی.😍
لبخند زد.گفت:
_بریم،محمد منتظره.☺️
چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت:
_بیا دیگه.😎
بالبخند رفتم کنارش و گفتم:
_حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟😉
خندید😁 و همراه هم رفتیم.
بعد از عقد وحید گفت:...🤔
ادامه دارد...
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid
✨پروردگارا!
🌼جهانیان به شوق تو در این
✨پگاه زیبا ،چشم می گشایند
🌼و سبحان الله می گویند.
✨با توکل به اسم اعظمت﷽
🌼روزمان را آغاز میکنیم
✨خدایا!!
🌼امروز چشم و زبان ما را
✨به خیر و نیکی بگشا
🌼 آمین...
﷽
سـ⛄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت💐
امروز چهارشنبه
☀️ ٢۴ دی ١٣٩٩ ه. ش
🌙 ٢٩ جمادی الاول ١۴۴٢ ه.ق
🌲 ١٣ ژانویه ٢٠٢١ ميلادى
🌷سلام صبح بخیر
☃️چهار شنبه تون
🌷پراز معجزه عشق
☃️دعامی کنم امروز
🌷لحظه،لحظه زندگیتون
☃️خداوندکنارتون باشه
🌷ودستتون در دست خدا
☃️وقدمتون در راه خداباشه
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
🍃🌷چهارشنبه خود را
معطر کنید به عطر خوش
صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص)
و خاندان مطهرش🌷🍃
🌷🍃🌼اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌷🍃🌼مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌷🍃🌼وَعَجِّلفَرَجَهُــم
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#سلام_امام_زمانم🖤🥀
ڪیستم من سائلے در پاے دیوار شما
با همہ فقر و تہے دستے خریدار شما
دیدہ ام را شستہ ام یڪ عمر از خون جگر
در هواے لحظہ اے از فیض دیدار شما
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#حسیݧجان🖤🥀
آقٰاجآنْازدور.....
سٰلامْ✋♥️•
[دِلَمْجُزهَوایتهَوايِےنَدارَدْ🕊✨]
#السلامعلیڪیااباعبداللہ🌱🖇••
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌹
سلام من بہ تو آقاے بےنظیر خودم
سلام و عرض ادب ایهاالامیر خودم
اگر چہ دورم از آن مضجعٺ ولے قلباً
سلام مےڪنمٺ صبحِ دلپذیر خودم
#السلام_علےساڪن_ڪربلا💚
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
•❤•
#عاشقــــــــــــــــــــانہ🖤🥀
خودت شايد نميدانے
چہ كردے با دلم اما ..
دل يڪ آدم سر سخت را
بردے ، خداقُوت ..✋🏻
#سید_تقے_سیدے
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#رهبــــــــــــــــــــرانہ🖤🥀
دین را فقط از راه مولا
میشود فهمید
از استقامتهای آقا
میشود فهمید
در فاطمیه کربلا را میشود فهمید
از نامه آقا به دنیا میشود فهمید
یک روز این دنیا سراسر میشود
عباس
پر میشود از عطر ناب لاله ها و یاس
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#حجاب🖤🥀
#ریحانه🌸♥️
چــآدُر یعنی صعـ🚩ـود
یعنی بالا رفتــن از ریسمانــ⛓ الهی
اما؛ وقتی به قلـ🗻ـه میرسی که...
حیــا را هم همــراه
خودت داشته باشی
غیر از اینــ☝️
حتما سقـ💥ـوط خواهی کرد
حواست باشد خواهــر
چــآدُر بدون حیــا هیچــ✋ است!!
#حجاب_با_حیا_کامل_میشود😇
#شهیدگمنام✨
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
🔸️خطبه فدکیه (۳)
🔸️اهل بیت (علیهم السلام) فرزندانشان را به حفظ خطبه حضرت زهرا (سلام الله علیها )
وا میداشتند، آن سان که آنان را به
حفظ قرآن وا میداشتند.
📚المراجعات، سید شرف الدین ، ص ۳۹۲
#عکس_نوشته
#خطبه_فدکیه
حتما بخوانید👌
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
#شهیــــــــــــــــــــدانہ🖤🥀
#مرد میخواهد...
اینڪه بگذرۍازآرزوهایت،🚶♂
زنجیرهاۍدلبستگۍراازخودرهاڪنۍ⛓
#گفتنش آسان است،🙂
اگر#عمل ڪردن به انهاآسان بود،
به خیلۍهامان،#شهید مۍگفتند. . .🥀
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#سلام_حضرت_مادر🖤🥀
به نگاهِ مادرانه ... هوسی مُدام دارم ...
همه یِ وجود خود را ز مدینه وام دارم
برو ای نسیمِ رحمت، سفری به کویِ زهرا
و بگو که من از اینجا به شما سلام دارم
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س🖤🥀
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج💚
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️14 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️21 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مذهبی🖤🥀
#استاد_رائفی_پور👌👌
✴️ #جن و ویژگی های آن 😱
قسمت1⃣
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ زیبا🖤🥀
⏰زنگ انشاء😍
شجاع ترین آدما
بسیار آموزنده است .
پیشنهاد ویژه دانلود 💯👌👌
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#حدیث_روز🖤🥀
🕊🍃امام صادق (علیه السلام) :
🌸 هر مؤمنى كه گرفتارىِ مؤمن تنگدستى را رفع كند،
🌼خداوند حاجت هاى او را در دنيا و آخرت آسان برآورده سازد.
📚کافی، ج۲ ص۲۰۰
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_هشت🖤🥀
🎥#نماهنگ_امام_رضا_علیه_السلام💚
هواتو کردم
من حیرون تو این روزا هواتو کردم..
#به_تو_از_دور_سلام✋
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_فاطمی🖤🥀
سلام اے گوهـرِ دریــاے نــور...🖤💫
✨السلام علیڪ یا فاطمة الزهـرا(س)✨
ما بیخیال سیلی مادر نمیشویم😔
شهـادت_مـادرم_افسانہ_نیستــ🕊️🖤
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هر_شب_یک_آیه🖤🥀
بشنویم👌
#فاطمیه🕊🖤🌙
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
37.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫به فرموده مولا و مقتدایمان هر روز 🌟دعای هفتم صحیفه سجادیه🌟 را میخوانیم👆👌👌
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
•┈••✾🕯🏴🕯✾••┈•
#من_محمد_را_دوست_دارم💕
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و ششم ✨
بعد از عقد وحید گفت:
_کجا دوست داری خونه بگیریم؟😊
گفتم:
_یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.🙈😅
وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد....
جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.😍👌
دو هفته از عقد من و وحید گذشت...
دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.😍💓
مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود.
حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم:
_وحید...میخوای بری مأموریت؟😒
از حرفم تعجب کرد.گفت:
_زن باهوش داشتن هم خوبه ها.😁😍
غم دلمو گرفت...
ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم:
_چند روزه میری؟😊😒
-یک هفته
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_یک هفته؟!!😧😒
چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم:
_پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.☺️☝️
لبخند زد؛لبخند غمگین.
وحید رفت مأموریت....
خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی.🙁 وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.😊💪حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.☺️😔
ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. 😣خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود.
شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد...
خیلی خوشحال بودم.😍ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد.
بابا گفت:
_کیه؟
-انگار وحیده😧
-پس چرا باز نمیکنی؟!!😊
درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود...
تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..☺️😅
خندید و گفت:
_سلام.😍
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.😊
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.🤗😍
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.😒
گفتم:
_چند روزه باید بری؟😒
-سه روزه
-خب برمیگردی دیگه.☺️😒
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد.😳😟😧 انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم.
وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
✨خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با #گناه_دیگران تیره نشه.🙏✨
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه #وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.😍✨
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه..
درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.👌
تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، 😥برعکس من.بهش گفتم:
_کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟😊
-نه.
-وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟
-معلومه که نه.😕
-شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه...