eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.6هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
📚🥀 💠همنشين حضرت موسي در بهشت روزي حضرت موسي (ع) در ضمن مناجات به خداوند عرضه داشت: «مي خواهم همنشينم را در بهشت ببينم». جبرئيل بر او نازل شد و گفت: «اي موسي، قصابي که در فلان محل ساکن است، همنشين توست». حضرت موسي نزد قصاب رفت و اعمال او را زير نظر گرفت. شب که شد قصاب جوان مقداري گوشت برداشت و به سوي منزل روان گرديد. موسي از پي او روان شد. چون به در منزل رسيدند، موسي جلو رفت و پرسيد: «اي جوان مهمان نمي‌خواهي؟» گفت: بفرماييد! حضرت موسي (ع) وقتي به درون خانه رفت، ديد جوان با آن گوشت تازه غذايي تهيه کرد، آن گاه زنبيلي را که به سقف آويخته بود، پايين آورد و پيرزني کهنسال را از درون آن بيرون آورد. ابتدا او را شست و شو داد و آنگاه با دست خويش غذا را به او خورانيد. هنگامي که خواست زنبيل را به جاي آن بياويزد، زبان پيرزن به کلماتي نامفهوم حرکت کرد و هر دو خنديدند. سپس جوان قصاب براي حضرت موسي (علیه السلام) غذا آورد و با هم غذا را خوردند. چون موسي از ماجراي جوان پرسيد، پاسخ داد: «اين پيرزن مادر من است. چون درآمدم بالا نيست و نمي توانم براي او کنيزي استخدام نمايم، خدمتش را مي نمايم». موسي پرسيد: «آن کلماتي که مادرت بر زبان جاري کرد،و خنديديد چه بود؟» گفت :«هرگاه او را شست و شو مي دهم و غذا به او مي خورانم، دعايم ميکند و مي گويد: "خدا تو را ببخشايد و تو را در بهشت هم درجه و همنشين حضرت موسي گرداند!" حضرت موسي (ع) فرمود: اي جوان، من موسي هستم. اينک به تو بشارت مي دهم که خداوند دعاي مادرت را درباره تو مستجاب گردانيده است. جبرئيل به من خبر داد که تو در بهشت همنشين و هم درجه ي من خواهي بود. 📔پند تاريخ، جلد1 ؛ صفحه 68 و يكصد موضوع 500داستان جلد 1 صفحه 138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🌿 گفتم به اذانم ڪه « » تا ڪـور شود هر ڪه امـیرش تو نباشی... 8⃣1⃣ روز تا عیدالله اکبر ♥️🍃 مبلغ باشیم💚👌
چرا ....؟!👆👆👆💚 روز شمار عید غدیر ✨🌱((:۱۸روز‌ تا‌ عید غدیــر :))🌱✨ اَللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج✨ ذات‌علی‌همسایه‌ی‌عرش‌برین‌است مولای‌ما‌تنهــــــا‌امیرالمومنین‌است ⁦👌💚
•°🌱 •مولا علی✨ . سجده بر خاکِ "علی" قسمت مردان خداست سجده بر "فاطمه" شد قسمت ایوانِ نجف... یکشنبه علوی و فاطمی 💚 💚🤲
😍🌹 🌸اللّهُ‏ أَکْبَرُ میشنوے ؟! خدا دارہِ صدات میزنہ:)🌸 🤲 😍👌
💚😍 🌸🍃سالگرد ازدواج‌ حضرت ‌علی ‌علیه السلام وخانم فاطمه ‌زهرا‌ سلام‌الله‌علیها بر شما اعضای محترم مبارک💕💕💕💕💕🌸🌱🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲🌿💚 مانده ام در پَسِ این شهر پر از دود و گناه من بدون تو چطور ناے نفس را دارم ! ‍♥️:) ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💚✨ 😊
بسم رب الصابرین فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم رفتیم حلقه خریدیم چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه من از پریا خواستم بجای حلقه برام انگشتر عقیق بگیره البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد بالاخره روز عقد رسید عقد تو خونه ما شد همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه 😢 خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم😍 اروم قران میخوند باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون _خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟😊 با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت: بله😔 مال هم شدیم 😍😍 وقتی داشتم حلقه💍 رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و بی اختیار دستش گرفتم و فشار دادمـ خخخخ پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد😳 دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم اما نمیشد به اصرار من رفتیم مزار شهدا سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی -پریا خانم با صدای بغض آلودی گفت بله -خانم چرا غصه میخوری خودت اذیت میکنی شما خیلی چیزا رونمیدونی پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی اینقدر بی تابی نکن پریا:آقای عظیمی خیلی سخته داریم به زمین و زمان دورغ میگیم -پریا توروخدا حتی صوری هم باشه من شوهرتم پس اگه نمیتونی اسممو بگی هیچی نگو صدام نکن اشکای پریا جاری شد:چشم 😭 چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود😔😔😔
بسم رب الصابرین امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔 برای همین خواهرم زهرا بامن اومد نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم پریا عاشق گل مریم بود😍😍 رسیدیم دم در خونشون دوبوق زدم پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد چه این رنگ بهش میاد🙈🙈 به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭 اما زهرا مانع شد 😍 وقتی سوار ماشین شد همینطوری که داشتم رانندگی میکردم دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش باتعجب نگاه کرد همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله زهرا داشت برای محمد گل میخرید منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید براتون بخرم رنگ سرخ به خودش گرفت و گفت خیلی ممنونم رفتیم آزمایش دادیم وقتی ازش خون گرفتن رنگ به رو نداشت طفلکم از استرس فشارش افتاده بود 😔😔 زهرا کمک کرد سوار بشه دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد سرراهم یه جا نگه داشتم رفتم پایین سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه یه کیک عسلی هم براش خریدم 🍹🍰 حسابی میخواستم براش خرج کنم 😁 وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق کروم
بسم رب الصابرین رواے پریا احمدی من هنوز بعداز دوهفته هنگ کامل رفتارهای اطرافیانم نگاهـ های عاشقانه آقای عظیمی محبتهای مادرشون که الان بهشون میگم مادرجون زنداداش گفتنای زهرا ذوق پدر ومادر خودم از اینکه ازدواج کردم تبریک و خوشحالی دوستامون امروز باید میرفتم مدارکمون رو به حوزه علمیه برای کربلا من درحال دق کردن بودم تمام مدارک خودم و آقای عظیمی بردم تو راهرو همکلاسیمون محدثه رفیعی دیدم محدثه :پریاجون مبارک باشه -ممنونم عزیزم 😔😔 رفتم دفتر مدیریت -سلام استاد استاد:سلام دخترم مبارکت باشه -ممنونم استاد این مدارک من و همسرم اشکام جاری شد استاد:خانم احمدی چیزی شده -نه استاد تاریخ سفر معلوم شده؟ استاد:بهتون خبر میدیم -باشه ممنون سوار ماشین شدم سرم گذشتم رو فرمون اشکام جاری شد آقا من دارم چیکارمیکنم آقا 😭😭😭😭 این چه بازیه گوشیم زنگ خورد آقای عظیمی بود -الو سلام عظیمی:سلام خانم گلم پریا -😳بفرماییدکاری داشتید😒 عظیمی: باز گریه کردی؟ پریا چرا اینجوری میکنی آخه هق هق گریه ام بلند شد بریده بریده گفتم :بخدا دست خودم نیست عظیمی:باشه باشه کجایی؟ -حوزه عظیمی:بمون همون جا میام پیشت -باشه 😑 یه ربع دیگه آقاعظیمی اومد یه شاخه گل رز قرمزداد دستم عظیمی: خوبی خانمم؟ -اشکام جاری شدممنون عظیمی:پریاجان خانمم چرا اینجوری میکنی؟ دستاش باز کرد سرم گذشت رو سینه اش سرم نوازش میکرد پریا جان عزیزم توروخدا تمومش کن دوهفته است محرم من شدی روز به روز داری آب میشی الان ملت میگن صادق داره زنش شنکجه میده دلم برای همون دختر شیطون تنگ شده خودمو از حصاردستاش بیرون کشیدم خندیدم بعد از دوهفته عظیمی:آفرین خانم خوشگلم همیشه بخند اما خندم به زور بود تا دست از سرم برداره اخه مگه این ازدواج صوری نیست پس این کارا چیه
بسم رب الصابرین امروز بعد از سه هفته دارم میرم دانشگاه از دوروز پیش که حوزه علمیه رفتم بعد از این همه مدت به صورت مجازآسایی آروم شدم الان منتظرم آقاصادق بیاد دنبالم بریم دانشگاه خیلی باهاش راحت شدم چندروزیه که به اصرارخودش اقاصادق صداش میزنم راست میگه ماباید جلوی بقیه خوب وانمود کنیم وارد دانشگاه شدیم باهم اما هنوز دست هم نگرفتیم وارد بسیج دانشگاه شدم ماهورا(نیروی انسانی):إه فرماندمون اومده دانشگاه -خخخخخخ ماهورا:فرمانده میای بریم شمال آقاتون میاد😍😍😍 -صادق میاد؟ ماهورا :اوهوم با خودم گفتم چرا نگفت به من باز شروع کرد -آره میام فقط اسمم تو لیست ننویسید که آقا صادق نفهمه ماهورا:باز شروع شد کل کل این دو نفر نکن خواهرمن الان شوهرتها -ماهورا آقاصادق نفهمها 😁 ماهورا:چشم🙈