فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀فنا فی الله شد اما بقا دارد سلیمانی..⇨
مقام قدس در قٌرب خدا دارد سلیمانیツ
شهید فی سبیل الله،عزیز جان روح الله.....➣
بلی در قلب حزب الله جا دارد سلیمانی↯░🥀🖤
#سرباز_رهبر💚
❀ ⃟♥️ ⃟✤ 💚🦋
•🍏📗💚🍃🍃💚🍏📗🍏
🌸꙱❥ 📗💚⃟🖇به_وقت_حاج_قاســــــــــم#💚🍏📗🍃
🌻🍃🌻
🌷 #با_شهدا 🌷
🌺هیچوقتازحقخود درمقابل پیشرفت کشورمان کوتاهینکنیم....👆👆👆
❤️شهید #علی_حسینی_کاهکش❤️
🌸ٺوݪد : ۱۳۶۳
🌸شهادٺ: ۱۳۹۴
💞اللهمصلعلۍمُحَمَّدوَآݪمُحَمَّدۅعجِّلفَرَجَهُم💞
امروزهشتمشهريورماه،
چهلمینسالگردترورشهيدانرجاییوباهنر
دردفترنخستوزيریخیابانپاستوربهدست گروهکتروريستیمنافقيندرسال۱۳۶۰است.
روحشانشاد🕊
باولاـــیـ💛ــت تــا شـــــ❤ــهادت
┄┄┅┅❅༻🇮🇷༺❅┅┅┄┄
#مناسبتی💚
🔺علیرضا جهانبخش مقابل تیم اسرائیلی بازی نخواهد کرد🔺
🔸رسانههای اسرائیلی خبر دادند علیرضا جهانبخش بازیکن ایرانی تیم فاینورد هلند برای بازی با تیم «مکابی حیفا» از اسرائیل به این کشور سفر نخواهد کرد. به نوشته واینت، جهانبخش از فاینورد خواسته او را به سفر به اسرائیل وادار نکنند.
#ماشاءاللهباغـــیرٺ😍🖐
باولاـــیـ💛ــت تــا شـــــ❤ــهادت
┄┄┅┅❅༻🇮🇷༺❅┅┅┄┄
202030_140984196.mp3
6.93M
🔈 #نواهنگ_بسیارشنیدنی
🎧 اربعین کربلا باشم...
حاج حسین سیب سرخي
#لبــیــک_یاحـــــــــســـــیـــــن
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلام_رهبری👌💚
#ببینید این شوخی نیست!!
نشر به مناسبت سالروز شهادت شهید رجایی و باهنر و روز ملی مبارزه با تروریسم.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رَحم داشته باشیم :)👌👆👆🦋
🧡📙🌼🌼💫⃟#دیالوگــــــــــ_ماندگــــــــــار✌️🧡🌼📙
🌸꙱❥ 🌼🧡🧡⃟🖇🌼🎥#دودڪش
⭕️وزیر مردمیِ دولت انقلابی
+شنیدی وزیر امور خارجه ژاپن بدون ماشین تشریفات فرودگاه رفته؟
-چقدر اینا با فرهنگ و مردمی هستن
+ولی اون امیر عبداللهیان وزیر امورخارجه کشور خودمون بوده ها!
-بابا اینا عجب پوپولیست هایی هستن، فقط عقده دیده شدن دارن!
+من هیچ، من نگاه😐
✍🏼پهلوانی
#دولت_انقلابی
#دولت_مردمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نوستالژی
یه کم نوستالژی ببینیم🤗😍👆👆
یادش به خیر👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ✍ آثارعجیب و
باورنکردنی بداخلاقی
درخانواده 😳 ▶️
🦋【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】🦋
🔸️مقتل خوانی بیست ویکم محرم
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#مقتل_خوانی
#محرم
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
‹📗🌱›
•
•
❰وَالـلَّـهُيَـعْلَـمُمَـافِـۍقُـلُوبِـكُـمْ❱
خُـدٰامیگِـہ:
مـیدُونَـمچـےتـودِلـِتمیگِـذَرِه
پَـساِنقَـدِرنِـگَـرٰاننَـبٰـاش..!𑁍シ
•
•💚📗💚💚📗
🌱⃟📗💚💚📗¦⇢ #هر_روز_یک_آیہ💚
🌿❥••📗💚📗💚
#دم_اذانی😍🌹
#نماز_سکوی_پرواز 🦋
کلام آخر:
نمازبلندترین و رساننده ترین نردبان بسوی خداست!
یادت نره؛
درهر نماز،تمرین کنی یه پلّه از این نردبونُ بالا بری!
#استاد_شجاعی 🎤
#التماس_دعا🤲
#نماز_اول_وقتش_میچسبه😍👌
#امام_رضا_جانم💚
🌼کار و بار دوجهان جمله بهم می ریزد
💦تا که فواره زند حوضچه های حرمت
🍀اللهم صل علی علی بن موسی الرضا
•💚📗💚💚📗
🌱⃟📗💚💚📗¦⇢ بہ_وقت_8⃣💚
🌿❥••📗💚📗💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
سید رویایی من...
امام حسنی ام🍂👌
#دوشنبه_های_امام_حسنی🦋
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج💚
🕊🌺امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند:
🍀مومنی که از قسمت خود ناخشنود باشد و وضعیت خود را ناچیز بشمارد،
🌴در حالی که حاکم بر او (تعیین کننده سر نوشتش) خداست،
🌼چگونه می تواند مومن باشد (ادعای ایمان کند)؟!
📚بحارالانوار 43/351/25
•💚📗💚💚📗
🌱⃟📗💚💚📗¦⇢ #حدیث_روز💚
🌿❥••📗💚📗💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️▫️▫️▫️🌼🌼
#یا_مهـــــــــــدے🌼
اَمَنْ یُجیبْ...بخوان برایمـ
حالِ دلم اضطراری است!
در این دنیای شلوغ و هزار رنگ
دل خوشم ....
▫️به بودنت..
▫️داشتنت..
کاش می دانستم!!؟😔
این ندیدنت کی ..به پایان می رسد؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
......🌼🌼):
••┈┈••❥•♥️•❥••
『~💛🖇•』
.
بادلمگفتم، #حَرَم باشدبرای #اربعین
منچگونهتاکنمباایندل واماندهام؟!💔
#اربعینکرببلایمنَبَریمیمیرم…!💔
{ #دلتنگ_حرم💔😭}
#بدونتوهرگز♥
#پارت_34
اونها، همه توي لحظه
لحظه هم شريک بودن؛اما من فقط گاهي اگر وقت و فرصتي بود اگر از شدت خستگي
روي مبل ايستاده يا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن همه چيز رو مي شنيدم، غم
عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم کمي آروم
مي شدم، چشمم همه جا دنبالش مي چرخيد. شب همه رفتن و منم از شدت خستگي
بيهوش شدم، براي نماز صبح که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم
سمتش و سرم رو گذاشتم روي پاش يه نگاهي بهم کرد و دستش رو گذاشت روي
سرم، با اولين حرکت نوازش دستش بي اختيار اشک از چشمم فرو ريخت.
- مامان شايد باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود.
و بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد. دستش بين موهام حرکت مي کرد و من
بیاختيار، اشک مي ريختم. غم غربت و تنهايي، فشار و سختي کار و اين حس دورافتادگي
و حذف شدن از بين افرادي که با همه وجود دوست شون داشتم
- خيلي سخت بود؟
- چي؟
- زندگي توي غربت
سکوت عميقي فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم؛ حتی با
چشم هاي بسته... نگاه مادرم رو حس مي کردم.
- خيلي شبيه علي شدي. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه مي
داشت. بقيه شريک شادي هاش بودن؛ حتی وقتي ناراحت بود مي خنديد که مبادا
بقيه ناراحت نشن...
اون موقع ها جوون بودم؛ اما الان مي تونم حتي از پشت اين چشم هاي بسته حس
دختر کوچولوم رو ببينم.
ناخودآگاه با اون چشم هاي خيس خنده ام گرفت. دختر کوچولو...
چشم هام رو که باز کردم دايسون اومد جلوي نظرم. با ناراحتي، دوباره بستم شون...
- کاش واقعا شبيه بابا بودم. اون خيلي آروم و مهربون بود، چشم هر کي بهش مي
افتاد جذب اخلاقش مي شد؛ ولي من اينطوري نيستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم
نمي تونم اونها رو به خدا نزديک کنم. من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم...
خيلي...
سرم رو از روي پاي مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگيرم... اون لحظات، به شدت دلم
گرفته بود و مي سوخت... دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بين خانواده
ام هم حذف مي شدم. علت رفتنم رو هم نمي فهميدم و جواب استخاره رو درک نمي
کردم.
"و اراده ما بر اين است که بر ستمديدگان نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان بر
روي زمين قرار دهيم"
زمان به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل
کردم. نمي خواستم جلوي مادرم گريه کنم، نمي خواستم مايه درد و رنجش بشم.
هواپيما که بلند شد مثل عزيز از دست داده ها گريه مي کردم. حدود يک سال و
ديگه هم طي شد؛ ولي دکتر دايسون ديگه مثل گذشته نبود.
↯🍀🌺⃟•🍀↯
#بدونتوهرگز♥
#پارت_35
حالتش با من عادي شده بود؛ حتی چند مرتبه توي عمل دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي
رسيد؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد.
مثل هميشه دقيق؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام...
ظرافت کلام و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت...
يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد،
در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد.
رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و
احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون
شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم.
شيفتم تموم شد... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد...
- سلام خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم در
مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم...
وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد. نشست... سکوت عميقي
فضا رو پر کرد...
- خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته
باشيد گوش مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم...
اين بار مکث کوتاه تري کرد...
- البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيد
بخشنده باشيد...
حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک بودم! 2 سال از بحثي که بين مون در گرفت،
گذشته بود. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود. لحظات سختي بود
واقعا نمي دونستم بايد چي بگم... برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج بود...
نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...
- د کتر دايسون من در گذشته به عنوان يه پزشک ماهر و يک استاد و به عنوان يک
شخصيت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم، در حال حاضر هم عميقا و از صميم
قلب، اين شخصيت و رفتار جديدتون رو تحسين مي کنم...
نفسم بند اومد...
- اما مشکل بزرگي وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم...
چهره اش گرفته شد. سرش رو انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد.
- اگر اين مشکل فقط مسلمان نبودن منه .من تقريبا 7 ماهي هست که مسلمان شدم.
اين رو هم بايد اضافه کنم تصميم من و اسلام آوردنم کوچک ترين ارتباطي با علاقه
من به شما نداره، شما همچنان مثل گذشته آزاد هستيد، چه من رو انتخاب کنيد چه
پاسخ تون مثل قبل، منفي باشه! من کاملا به تصميم شما احترام مي گذارم و حتي اگر
خلاف احساس من، باشه هرگز باعث ناراحتي تون در زندگي و بيمارستان نميشم! با
شنيدن اين جملات شوک شديدتري بهم وارد شد... تپش قلبم رو توي شقيقه و دهنم
حس مي کردم. مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، هرگز فکرش رو هم نمي کردم
يان دايسون يک روز مسلمان بشه... مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، حقيقت
اين بود که من هم توي اون مدت به دکتر دايسون علاقه مند شده بودم؛ اما فاصله ما
فاصله زمين و آسمان بود و من در تصميمم مصمم. من هربار، خيلي محکم و جدي و
بدون پشيماني روي احساسم پا گذاشته بودم؛ اما حالا...
↯🍀🌺⃟•🍀↯
#بدونتوهرگز♥
#پارت_36
زحمت ذهنم رو جمع کردم
- بعد از حرف هايي که اون روز زديم... فکر مي کردم...
ديگه صدام در نيومد
- نمي تونم بگم حقيقتا چه روزها و لحظات سختي رو گذروندم. حرف هاي شما از يک
طرف و علاقه من از طرف ديگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو مي خورد. تمام عقل
و افکارم رو بهم مي ريخت. گاهي به شدت از شما متنفر مي شدم و به خاطر علاقه اي
که به شما پيدا کرده بودم خودم رو لعنت مي کردم؛ اما اراده خدا به سمت ديگه اي
بود. همون حرف ها و شخصيت شما و گاهي اين تنفر باعث شد نسبت به همه چيز
کنجکاو بشم... اسلام، مبناي تفکر و ايدئولوژي هاي فکريش، شخصيتي که در عين
تنفري که ازش پيدا کرده بودم نمي تونستم حتي يه لحظه بهش فکر نکنم.
دستش رو آورد بالا، توي صورتش و مکث کرد...
- من در مورد خدا و اسلام تحقيق کردم و اين نتيجه اون تحقيقات شد. من سعي
کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحيح کنم و امروز پيشنهاد من، نه مثل
گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاري مي کنم، هر چند روز اولي که توي حياط
به شما پيشنهاد دادم حق با شما بود و من با يک هوس و حس کنجکاوي نسبت به
شخصيت شما، به سمت شما کشيده شده بودم؛ اما احساس امروز من، يک هوس
سطحي و کنجکاوانه نيست! عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصيت شما من رو اينجا کشيده تا از شما خواستگاري کنم و يک عذرخواهي هم به شما بدهکارم،
در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کرديد،
من هرگز نبايد به پدرتون اهانت مي کردم. اون صادقانه و بي پروا، تمام حرف هاش رو
زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روي پيشنهادش فکر کنم. وقتي از سر
ميز بلند شدم لبخند عميقي صورتش رو پر کرد.
- هر چند نمي دونم پاسخ شما به من چيه؛ اما حقيقتا خوشحالم بعد از چهارسال و
نيم تلاش، بالاخره حاضر شديد به من فکر کنيد.
از طرفي به شدت تحت تاثير قرار گرفته بودم؛ ولي مي ترسيدم که مناسب هم نباشيم،
از يه طرف، اون يه تازه مسلمان از سرزميني با روابط آزاد بود و من يک دختر ايراني از
خانواده اي نجيب با عفت اخلاقي و نمي دونستم خانواده و ديگران چه واکنشي
نشون ميدن! برگشتم خونه و بدون اينکه لباسم رو عوض کنم بي حال و بي رمق،
همون طوري ولو شدم روي تخت.
↯🍀🌺⃟•🍀↯