•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
•| #قسمت_هشتاد_و_نهم
•| #رمان
.
من خوشحال از غیبت کامران،
بدهیم رو که داخل پاکت✉️ بود روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
_وقتی اومد از طرف من اینو به ایشون بده و خیلی ازش تشکر کن.
سعید یک نگاهی به پاکت انداخت و گفت:
_بشینید حالا تا از خودتون پذیرایی کنیدآقا کامران هم از راه میرسه!
من با عجله گفتم:
_نه ممنون..خدانگهدار
و از کافه خارج شدیم.به فاطمه گفتم _خداروشکر بخیر گذشت..
فاطمه ساکت بود. پرسیدم
_چرا چیزی نمیگی؟
فاطمه گفت:
_وقتی پول رو ببینه امکانش هست بهت زنگ بزنه.
با خونسردی گفتم:
_شمارم رو نداره..
_آدرست رو که داره!!
نگران شدم:
_یعنی بنظرت بازم پا میشه بیاد دم خونمون؟ من که بعید میدونم!
فاطمه ابروش رو بالا انداخت:
_خدا روچه دیدی؟شاید اومد.. پس آماده هر اتفاقی باش
پرسیدم:
_خب اگر اومد چکارکنم؟
فاطمه گفت:
_نمیدونم..واقعا نمیدونم!
🍃🌹🍃
چند روز گذشت ولی خبری از کامران نشد.این یعنی اینکه کامران بعد از اون جریان دیگه قید منو زده بود.واین یعنی حدس من درست بود! او کسی نبود که بشه به عشقش وحرفهاش اعتماد کرد.
پنج شنبه بود و طبق روال پنج شنبه ها مراسم دعای کمیل در مسجد برگزار شد. من وفاطمه مشغول پذیرایی از نمازگزاران بودیم که فاطمه تلفنش زنگ خورد وبعد از مدتی منو فرا خواند که حاج مهدوی گفته بعد از نماز ما بریم سراغش!
من با تعجب پرسیدم:
_چیکارمون داره؟
فاطمه شانه بالا انداخت.:
_نمیدونم لابد درباره مسجد یا بسیجه!
🍃🌹🍃
به فکر فرورفتم.
یعنی حاج مهدوی منم مثل فاطمه امین مسایل مربوط به مسجد،میدانست؟
از تصور این فکر ذوق زده شدم
وقتی مسجد خالی از جمعیت شد ما به سمت درب آقایان حرکت کردیم.اونجا حامد هم حضور داشت من قبلا هم او را دیده بودم.
او جوانی با قد متوسط و لاغراندام بود که ته ریش داشت و همیشه یک لبخند معصومانه گوشه ی لبش بود..او با دیدن فاطمه جلو آمد و خوش وبشی عاشقانه کرد. با دیدن آن دو، در رویاهای خودم غرق شدم.کاش میشد من هم مثل فاطمه، سرو سامان میگرفتم.آن هم با مردی مومن !!
فاطمه از حامد سراغ حاج مهدوی رو گرفت.حامد گفت:
_نمیدونم والا ..الان که تو مسجد بود.
فاطمه پرسید:
_نمیدونی چیکارمون دارن؟
حامد لبهایش رو پایین اورد:
_نمیدونم! ازش نپرسیدم!
فاطمه شانه بالا انداخت. من فقط شنونده بودم.
دقایقی بعد حاج مهدوی از مسجد بیرون آمد. در همانجا نگاهش با من تلاقی کرد و ابروانش در هم گره خورد. دلم لرزید.نکند فاطمه به اشتباه منو با خودش اورده بود؟ نکنه حاج مهدوی اصلا با من کاری نداشته بود؟
آب دهانم رو قورت دادم و منتظر شدم که او جلو بیاید.او کفشهایش رو پوشید و با صورتی در هم رفته جلو آمد و سلام کرد.
ما هم جواب سلامش رو دادیم.
کمی این پا اون پا کرد و خطاب به من گفت:
_شما چند وقته مشغول کار در بسیج هستید؟
من که آمادگی شنیدن این سوال رو نداشتم به فاطمه نگاه ملتمسانه ای کردم.
فاطمه بجای من جواب داد:
_حدودا شیش هفت ماهی میشه حاج آقا.
حاج مهدوی هنوز ابروانش گره خورده بود.
_از فاطمه پرسید از ایشون مدارکی هم دارید.؟
فاطمه سریع پاسخ داد:
_بله حاج اقا. چطور مگه؟
حاج مهدوی خطاب به من گفت:
_شما کارت فعال بسیج رو دارید؟
داشتم زیر خشونت پنهان لحنش له میشدم جواب دادم:
_بله
_بسیار خب..شما برای این محل نیستید. درست نیست که در بسیج اینجافعالیت کنید. در اسرع وقت به مسجد محله ی خودتون مراجعه کنیدو برگه ی صلاحیتی که خانوم بخشی بهتون میدن رو به پایگاه محله ی خودتون ارایه بدید تا ان شالله در اونجا فعالیت کنید.
من که از تعجب در جا میخکوب شده بودم به فاطمه نگاهی انداختم و با لکنت گفتم:
_آاااخه..چرا؟؟ مگه چه اشکالی داره من در همین پایگاه و بسیج این منطقه باشم؟
او به سردی گفت:
_نمیشه خواهر من! این برخلاف قوانینه
فاطمه هم داشت سوالات منو تکرار میکرد.ولی حاج مهدوی بی تفاوت به سوالات ما قصد رفتن کرد که گفتم:
_چطور تا دیروز برخلاف قوانین نبود؟؟ چرا قبلا ازم دعوت کردید عضو بسیج این ناحیه بشم که حالا منو پاسم بدید به ناحیه ی دیگه..
لحظه ای سکوت شد و بعد حاج مهدوی یک قدم به سمتم برداشت و نگاه تندی😠 به فاطمه کرد و بعد رو به من گفت:
_اینو باید خانوم بخشی جواب بدن! در پناه خدا..یا علی
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_نود
•| #رمان
.
من فقط علامت سوال بودم و خشم بی جواب!! فاطمه هم دست کمی از من نداشت.رو به حامد پرسید:😧🙁
_چرا حاجی اینطوری کرد؟؟این دیگه چه قانونیه.؟؟؟ ای وای دیدی چه بد نگاهم کرد؟؟خب اگه به من از قبل میگفتند چنین قانونی هست من ایشون رو ثبت نام نمیکردم! چرا باید نیروی به این فعالی رو از دست بدیم؟
🍃🌹🍃
فاطمه اصلا متوجه نبود که من چه حالی دارم.حاج مهدوی با این کارش داشت رسما منو از مسجد بیرون می انداخت.. در حالیکه اونشب تو ماشین بهم گفت مسجد خونه ی خداست!!
چرا الان؟ چرا بعد از دو ماه؟ من که دیگه بعد از اونشب دنبال او نرفتم؟ هرطوری بود خودم و دلتنگیمو کنترل کردم تا مبادا خلف وعده کرده باشم. پس چرا این قدر سردو نامهربون باهام رفتار کرد؟
او چقدر از من متنفر بود!! نگاهش لحظه ی آخر حالم رو بد کرد..
باید از شدت حقارتهایی که توسط او مدام متحمل میشدم دست از علاقه اش برمی داشتم ولی او هرچه از من بیشتر دوری میکرد دیوانه تر میشدم.فاطمه وحامد هنوز در مورد رفتار حاج مهدوی حرف میزدند و اصلا نمی دیدند که من چقدر صورتم قرمز شده!! و نمیدیدند که دستهایم از شدت ناراحتی میلرزد. از آنها فاصله گرفتم و به سمت خیابان روانه شدم.فاطمه خودش رو بهم رسوند.
_رقیه سادات؟ ؟
داشت اشکهای خفته در چشمم بیدار میشد.نگاهش کردم.
_دیرم شده ..خداحافظ
فاطمه دستم رو گرفت تا مانع رفتنم شود:
_چه اخلاق بدی داری که هروقت از چیزی ناراحت میشی سرتو پایین میندازی بی خداحافظی میری!
دستم رو با مهربانی فشار داد:
_ناراحت نشو..من امشب ازشون میپرسم که چرا یک دفعه چنین تصمیمی گرفتن.
بغضم رو فروخوردم و با لبخندی تلخ گفتم :
_مهم نیست… فعلا
دستم رو از داخل دستش بیروم کشیدم و به سمت تاکسیها🚕 حرکت کردم.
🍃🌹🍃
وقتی رسیدم دم خونه،
همسایه یکی از واحدها با دیدنم بجای جواب سلام، اخمی کرد و درحالیکه زباله هاش رو گوشه ای میگذاشت زیر لب غر زد:
_هرچی بی کس وکار و الواته دورو برماست!
منظورش من بودم؟!!😢 مگه من چیکار کرده بودم؟! من فقط مسجد میرفتم!
تمام شب به رفتار حاج مهدوی و همسایه ام فکر میکردم .وخود بخود دکمه ی تکرار در ذهنم روشن میشد.قلبم به سختی شکسته بود و روحم زخمی نگاه نامهربان حاج مهدوی شده بود.
دلم میخواست از او بپرسم چرا.؟؟ از من در این مدت چه خطایی سر زده بود که او خواستار بیرون کردن من از بسیج شد.واز مرد همسایه بپرسم که چرا بی تحقیق منو لات و بی کس وکار خوند؟!
🍃🌹🍃
شب بعد فاطمه زنگ زد.
بعد از حرف زدن از این در و اون در گفت:
_من با حاج مهدوی درباره ت صحبت کردم..ایشون سر حرف خودشون هستن. میگن درست نیست که تو از یک محله ی دیگه واسه حوزه ی ما فعالیت کنی..
با بغض گفتم:😢
_تو باور کردی؟
_راستش نه..ولی آخه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟؟
کاش روی گفتن ماجرا رو داشتم.
به ناچار سکوت کردم و بعد از دلداری دادنهای فاطمه گوشی رو قطع کردم.
نمیتونستم همینطوری یک گوشه بشینم و حاج مهدوی وبقیه در مورد من دچار قضاوت بشن.
🍃🌹🍃
تصمیم گرفتم برای حاج مهدوی نامه ای بنویسم.
با اشک و ناله گلایه ام رو از رفتارش درنامه ای نوشتم ولی بعد، پشیمان شدم که به دستش برسونم.شاید بخاطر اینکه خودم رو سپرده بودم دست خداوند، تا او به دلم بیندازد که چه کاری خوب است و چه کاری بد.👌قطعا این نامه کار را بدتر میکرد.
🍃🌹🍃
روزها یکی بعد از دیگری سپری میشدند و من روز به روز در تنهایی فرو میرفتم. و رفتار همسایه ها باهام سرد وسنگین شده بود.فاطمه، دیگر مثل قدیم وقتش رو با من نمیگذروند و جواب تلفنهایم رو یک در میان میداد.
علت این کم پیدایی رو گذراندن وقتش با حامد و خرید عروسی مطرح میکرد.و من هم به او حق میدادم و سعی میکردم کمتر مزاحم او باشم. او بعد از چندین سال تحمل مشکلات و ناراحتیها، تازه برایش فرصتی فراهم شده بود که زندگی کند.پس نباید با مشکلات و تنهاییهام خاطر او را مکدر میکردم.
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
⭕️دیکتاتورها با شعار آزادی بیان!
🔻این همان آثار آزادی بیانی است که تشنگان بی هویت غرب در فکر دارند و به آن میبالند
‼️شعار آزادی بیان سرمیدهند و در عمل عین دیکتاتور ها هستند
💯✅نقاب به ظاهر زیبای " هرکس عقیده خود را دارد، به تو چه" میزنند اما از فرعون بدترند!
✍🏼پ.ن: استوری خانم نفیسه روشن بعد از زیارت اربعین که مورد حمله کسانی قرار گرفتهاند که دم از "آزادی بیان" میزنند!
#اربعین
#آزادی_بیان
با سلام و عذر خواهی از همه عزیزان به علت کسالت نتونستم فعالیتی داشته باشم
ممنونم از حمایت و وفاداریتون به کانال مادر سادات س
ک با درک بالاتون هنوزم در کنارمون موندید و اجرتون با اباعبدالله الحسین ع
التماس دعا یاعلی
⭕️رئیس جمهور مردمی
🔻جالبه که عشایر عزیز بالا نشستن،
و رئیس جمهوری که فقط به فکر شنیدنه :)
#دولت_مردمی
#دولت_انقلابی
⭕️کمکهای مردمی به انگلیس!
🔻در پی کمبود سوخت در انگلیس، دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه السلام) به سفارت بریتانیای صغیر، بنزین اهدا کردند. دمشون گرم:)
#بریتانیای_صغیر
#غرب_بدون_روتوش
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid
🌼 #ســـــلام_صبح_زیباتون_بخیر ☕
یک روز بی نظیر👌
یکشنبه ای دلنشین💕
یک لبخندازته دل😊
یک شادی بی دلیل
یک خدای همیشه همراه
با هزار آرزوی زیباااا🌼🍃
تقدیم لحظه هاتون
سـ🍁ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 🍁
امروز یکشنبه
☀️ ١١ مهر ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٢٦ صفر ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٣ اکتبر ٢٠٢١ ميلادى
🌼سـلام
💛به دلهای گرمتان
🍁سلامی بــه
💛قلب پاک و پر مهرتان
🍁آرزو میکنم
💛امـروز از
🍁شوق سر ریز باشیـد
💛و لبخندی
🍁به بلندی آسمان
💛رو لبهاتون نقش ببندد
🌼صبح زیبای یکشنبه تون بخیر