السلام علیک یا فاطمه الزهرا س🦋
مادر سادات شما را به
کانال ریحانة النبی س دعوت میکند☺️💚
شرکت و حضور شما افتخاریست برای ما نوکران کانال مادر سادات س💚
منتظر حضور سبزتان هستیم🤩
🦋@oshahid🦋
{💔}
گفت: تجربۍمیخونم؛
قرارهپزشڪبشم🤞🏻
گفتم : بندگۍمیخونم؛
قرارهشهیدبشمツ♥️
#پسرانہ
#یاحیدرڪرار🥀
بافورواردڪردنپستهاازمونحمایٺ
ڪنید:)🌿
چریــــــــــــــــــــکی🧡
به وقت حاج قاســــــــــــــــــــم💚🥀🕊💔😔
دیدۍکہآدَمۍچہِکِشَد؛دَروِداعِجان
بَرمازِهجریاردۅچَندانهَمۍرَۅَد..シ!
202030_1642987532.mp3
8.96M
قلب و دلمو ، آب و گلمو
#کربلایی_جواد_مقدم
#اللﮩـمالرزقنا_ڪربلا
بسیار شنیدنی👌🥀🖤
#این_که_گناه_نیست 🦋
اینکه گناه می کنیم و گناه نمیدونیمِش؛
از خود اون گناه، خیلی بدتره!
گناه یعنی
بایستیم جلوی خدا، و بگیم نــه!
هیچ نَه گفتنی رو،کوچیک نشمار،
ببین به کی نه گفتی.
#استاد_شجاعی 🎤
انگیــــــــــــــــــــزشی💛
⭕️کلیشه صلوات ابتر!
✅ "صلی الله علیه وآله" (صلوات صحیح)
❌ "صلی الله علیه وسلم" (صلوات ابتر)
❌ "ﷺ" (کلیشه صلوات ابتر)
🔻روزی در كنار كعبه مردى به پرده كعبه آويخته ومیگفت: اللهم صل على محمد؛ امام باقر (علیه السلام) به او فرمود: اى بنده خدا! صلوات را ابتر نكن و به حق ما اهل بیت پیامبر ستم نكن، بلکه بگو: خدايا بر محمد و آل محمد صلوات و درود بفرست.
#صلوات_ابتر
#نشر_حداکثری
🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
⭕️کلیشه صلوات ابتر! ✅ "صلی الله علیه وآله" (صلوات صحیح) ❌ "صلی الله علیه وسلم" (صلوات ابتر) ❌ "ﷺ"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺🍂༻
-
-
عزاعزاۍحضرتپیغمبره✨
-
-
🍁•¦➺ #استورۍ_مذهبۍ
🏴🏴
✨امام مجتبی علیه السلام:
«من عَبَدَ الله؛ عبَّدالله علي کل شيء»
هر كس خدا را بندگی كند،
خدا همه چيز را بندهی او میگرداند.
📒مجموعه ورام ص ۲۲۷
حدیث روز💚🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_دانلود🌸
#استاد_پناهیان👤
#شنیدنی و #عالــــــی👌
🖤یڪ روز و دو روز #گریہ بهر شما ڪم اسٺ...🍁
🕯بــایـد دو دهـہ بــراے شـمـا گـریـہ ڪـنـیـم...😭
😢وللهِ #غـلـط گــفــتـم و بــایــد یـڪ #عــــمــر...🍁
🕯مـا یـڪـسـره در #عــزاے شما گریـہ ڪنیــم...😭
#شهادت_حضرت_رسول_تسلیت💔🏴
#شهادت_امام_حسن_مجتبی_تسلیت💔🏴
🌿🌼«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرساختگنبدتوسهمایرانمیشہ…🚶🏻♂💔
ان شاءالله👌🦋🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلممیگیره
حتیآقامشعرقدمقدمنداره..
📲⃟استــــــــــــــــــــوری💚🥀 🖤🕊
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچقدر زیبا
ان شــــــــــــــــــــاءالله👌😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
#استاد_عالی
💢اگر امام زمان عجل الله زنده است و بین ماست چرا ما درک نمیکنیم؟؟
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_دوم
•| #رمان
.
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم
و با اضطراب نگاهش کردم.او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست. پرسیدم:
_چه حرف وحدیثی؟
_شاید درست نباشه بحث رو باز کرد.ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.حاج مهدوی گفت:
_خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم.یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد..ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم.من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم.به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود.چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.گفتم:😭
_حاج اقا..بخدا من..بخدا ..
او با مهربانی گفت:
_نیازی به قسم و آیه نیست.من همه چیز رو درمورد شما میدونم.حتی درموررد پدر خدا بیامرزتون.مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم. او لبخندی زد.گفتم:
_من آبروی پدرم و بردم.هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه..امشب حسابی آقام شرمنده شد.ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم..همه چیزمو.آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن.نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:
_پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
🍃🌹🍃
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.گفت: _حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
_پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند.
من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو.پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم میگرفتند و با خودشون میبردند.من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت:
کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم.اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز
با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه.گناه داره.. منم با همه ی تخسیم گفتم :به توچه.!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:مسجد مال همه ست.و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم.مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست.تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات 🍬بهم دادن و گفتن: عمو جون..این دختره.. لطیفه.. نازکه..سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:خوب میکنم میزنمش.اول اون زد..
🍃🌹🍃
قصه ش به اینجا که رسید
هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.😫😭 حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:
_منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی. بعد ازاونروز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری..شما داناتر از من بودین.من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم..ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم.پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم :
_باورم نمیشه..باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:
_یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:_بله..
_اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دایم به مسجدنرفتم.مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت.
با اشک وآه گفتم:
_رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا.. شما.. شما که نمازگزازها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالا سرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم..درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:
_هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آینده ای.. نامه تون رو خوندم. چندبارهم خوندم...
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_سوم
•| #رمان
.
نامه م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد.📩 ضربان قلبم شدت گرفت.دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند.
لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه ی تختم خیره شد.
من هم آهسته اشک میریختم.
گفت:
_شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پربود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه ی ساداتم..اگر از من رنجیدید حلالم کنید.😞✋
🍃🌹🍃
من چه میشنیدم؟؟
نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه ام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا،کنار من بنشیند و ازمن حلالیت بطلبه؟؟
نه من در خواب بودم.در یک رویای شیرین. نفس عمیق کشیدم . . شیطنتم گل کرد.😏
_به یک شرط..
او با تعجب پرسید:_چه شرطی؟
اشکم رو پاک کردم.گفتم:
_تسبیحتون برای من.
او نگاهی به تسبیحش انداخت و در حالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت:
_بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم.
گفتم:
_نه..من همین تسبیح رو میخوام..
🍃🌹🍃
او از جابلند شد و یک قدم عقب تر رفت.
پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ماقصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده ی حال و روز ما و صحبت هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی هیچ اعتراضی رد شد. حاج مهدوی با حالتی معذب گفت: _راستش این برای خودمه..جسارتا نمیتونم بهتون بدم..
با شیطنت گفتم:
_چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم..
او خنده ی محجوبانه ای کرد..صورتش سرخ شد.☺️🙈
_پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه..دیگه اصرار نکنید خواهرم .
گفتم:
_خودش بهم اون تسبیح و داده حاج آقا..گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم..
حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید..
با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد..و تسبیح رو روی تخت گذاشت…وقت رفتن از اتاق با بغض گفت:
_پس قابلم ندونست…
خواستم حرفی بزنم که گفت:
_التماس دعا
🍃🌹🍃
مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم.تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه های درشت و زیباش نگاه کردم.
فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید:
_تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟
لبخند کمرنگی زدم،
_قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا رو دارمو نباید بترسم.. چون اون داره از این مسیر عبورم میده..اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد…راست گفتی..من احمق بودم که بیخود احساس خطر میکردم…
فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت:😨
_دوباره تنت داغ شده…رقیه سادات خوبی؟؟!
…آهسته گفتم:😌
_آره دارم میسوزم..اما بهترین حال دنیا رو دارم..
او اخم کرد:😉
_حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی..
تسبیح رو در دستم مشت کردم
_همه چیز رو برات میگم…فقط…میخوام برم خونه..
او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت:
_نمیشه..مگه نشنیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن بگیرن
گفتم:_من خوبم فاطمه. .
همونموقع پرستار داخل اومد.با دیدنش گفتم:من میخوام برم خونه.
پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
_ظاهرا هنوز تب داری..بهتره بیشتر بمونی
با اصرار گفتم:
_من خوبم.نهایت یک مسکن میخورم..
پرستار فهمید که تصمیمم جدیست.
گفت:
_مسئولیتش پای خودت!
و از اتاق خارج شد.
🍃🌹🍃
از روی تخت پایین اومدم
و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم. حامد وحاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند.فاطمه قبل ازطرح هر سوالی از جانب این دوگفت:
_خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه..میگه خوبم..در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم..
حامد گفت:
_خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه..سخت نگیرید.ان شالله فردا میبریمشون اسکن!
حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی قرار به نظر می رسید...
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_چهارم
•| #رمان
.
سوار ماشین حامد شدیم.
فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه. اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
گفتم:
_خوبم..وخونه ی خودم راحت ترم.
حاج مهدوی گفت:
_شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟
فاطمه بجای من جواب داد:
_نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند.
حاج مهدوی گفت:
_همون خدا کافیست.
🍃🌹🍃
به دم آپارتمان رسیدیم.
هوا هنوز تاریک بود.فاطمه هم با من پیاده شد.
گفت:
_بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.
برخلاف میلم گفتم:
_من خوبم.تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری.
حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند.
نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم.
ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم:
_شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید..
حاج مهدوی سرش پایین بود.محجوبانه گفت:
_خواهش میکنم.ان شالله خدا عافیت بده..
فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم.
🍃🌹🍃
تا ساعات گذشته لبریزاز حس مرگ بودم.
ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود.حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد.از خودش گفت.دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد..
نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود.از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم.
خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.فاطمه بهم زنگ زد. نگرانم بود.پرسید:😕
_داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو.
تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود.گفتم:
_خوبم نگرانم نباش.😊
اوهنوز نگران بود.پرسید:😊
_دیگه گریه نکردی که؟؟
خندیدم:_نه☺️
گفت:
_قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی..
دلم گرفت.گفتم:
_همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم.
فاطمه گفت:
_این حرفونزن. واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟
دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم.
_نمیدونم!! خودم هم گیج شدم..از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم .عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو..
فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع شده.. پرسیدم: _هنوز پشت خطی؟
گفت:
_ببینم همسایه هات قبلا رابطشون باهات چطوری بود؟!
گفتم:
_رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم.البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز..اینم بگم من اصلا هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد.
فاطمه گفت:
_بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟
برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم:
_من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم..
فاطمه با تردید گفت:
_یعنی بنظرت کار کامرانه؟
گفتم:
_نه مطمئنم کار🔥 مسعود یا نسیمه🔥.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت وبا آبرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش واون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده.
فاطمه با ناراحتی گفت:😒
_الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟!
گفتم:_آره
فاطمه اهی کشید:
_چی بگم والله.خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه.پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی.باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی
باتعجب گفتم:
_چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!!
فاطمه با مهربانی گفت:😊
_حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته..باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی..
نجوا کردم:_چشم آبجی..😊🙈
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_پنجم
•| #رمان
.
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.گفت:
_ امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:_بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما. هرشب دارم برات نماز شب میخونم.😊تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:
_ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.🙁
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:
_آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن.. روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.😇😉
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!”چی گفته؟😳
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.😌 امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.☺️
بغض کردم. فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
_و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم. فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد😢☺️ ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!گفتم:
_حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط…
فاطمه اخم کرد:
_بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر…☺️
_چی بگم والاااا …رقیه ساداتی دیگه!😌
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟! از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.من من کنان پرسیدم:
_اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:
_الان مثلا حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟😁
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!🙈
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.☺️
فاطمه خندید:
_جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:_نه گمون نکنم..نمیدونم! !
🍃🌹🍃
روز عروسی شد.🎊
تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی👰 مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.
با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:😇😜
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند 😄😃😁ومیگفتن
_کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:
_نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!!
بچه ها هم خنده کنان میگفتن
_به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:😎
_همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!😌😉
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.
_جدی؟!!😟😳
فاطمه گفت:
_د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.😂
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم😂😂😂 که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .😁😂😃
من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد
ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.