درخواست کمک از حضرت زینب (س)
بعد از بازگشت از اردوگاه حسیا - محل استقرار موقت آوارگان فوعه و کفریا - دیگر نمی توانستم مثل قبل به کارها برسم فکرم درگیر کودکان شهدا و مردمی بود که در آنجا در وسط بیابان مثل انسان های فراموش شده بودند . دیگر نمی توانستم راحت باشم یاد بچه های شهدایی که ازم خواسته بودند تا کمکشان باشم رهایم نمی کرد و از طرفی حسیا بهترین جا بود برای ساخت یک تفکر و تمدن اسلامی وتربیت نسلی که حمید دنبالش بود و یکی از 3 دلیل اصلی آمدن من به سوریه بود
هر چه با ابوساجد (مسئول مافوقم) صحبت کردم تا اجازه بدهد مدتی کوتاه به این مردم خدمت کنم قبول نکرد و می گفت ماموریت تو چیز دیگریست و این مساله به تو مربوط نمی شود، اما نمی توانستم بی تفاوت به آن کودکان راحت غذا بخورم و بخوابم. خواب وخوراک ازم گرفته شده بود.
تنها راهی که به ذهنم رسید کمک گرفتن از عمه جانم حضرت زینب(س) بود؛ قبل از اذان راهی حرم شدم و بعد از زیارت گوشه ای ایستادم به نماز و بعد شروع کردم به درد دل با ایشان
: عمه جان شما تنها آشنایم در این کشور غریب هستید من در اینجا نه دوستی دارم نه فامیلی نه امکاناتی تنها کسی که می تواند کمکم کند شمایید پس خودتان کمک کنید وراهی نشانم بدهید و یا کسی را به کمک بفرستید...
از حرم که آمدم بیرون آرامتر شده بودم و دیگر اضطراب سابق را نداشتم.
ادامه دارد
بسمه تعالی
این خاطره مال ایامی هست که حاج رسول عزیز توی کما بود و برای جمع کردن خاطرات حاجی راهی شیراز شده بودم...
ساعت از ۱۲ گذشته بود و جاده بارانی به نزدیکی های شیراز رسیده بودم و طبق تابلوها مسیر زیادی نمانده بود.
توی فکر بودم که چگونه باید با دوستان حاج رسول صحبت کنیم برای خودش داشتم برنامه ریزی می کردم و غرق در افکار خودم بودم..
یک باره خودروی پژو از جاده فرعی با سرعت پیچید وسط جاده ..
پا را گذاشتم روی ترمز تا با آن تصادف نکنم اما به علت لغزنده بودن جاده در اثر بارش باران و سرعت بالا ، ماشین سر خورد و کشیده شد به سمت دیوارهای بتنی وسط جاده
چند ثانیه تا برخورد با دیوار بتنی و له شدن ماشین نمانده بود
تمام گذشته ام مثل سریالی در صدم ثانیه از جلوی چشمانم رد شدند و چهره معصوم و نورانی حاج رسول در برابر چشمانم مجسم شدند... مردی که قلعه قلبم را فتح کرده بود و خیلی چیزها ازش یاد گرفته بودم..
یک آن یاد دعایی که حاج رسول برایم کرده بود و ذکری که می گفت؛ افتادم و با صدای بلند گفتم: *یا فاطمة الزهرا*
نفهمیدم چه شد ماشین کشیده شد به شانه خاکی جاده و لای علفزارمتوقف شد...
ساعاتی بعد وقتی به محل دفتر دوست حاجی در شیراز رسیدم جلوی درب وقتی نگهبان به سر روی ماشین و خودم نگاه کرد با تعجب گفت چطوری با این ماشین اینجا رسیدی..
هر دو لاستیک های سمت راننده پاره شده بودند و تا رینگ رسیده بودند و من بودم و ذکر یازهرا. #شهید_استوار #حاج_رسول #یازهرا #ذکر_اعظم
با حاج رسول وارد حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) شدیم. با احترام و ادب خاصی قدم برداشت و بعد رفت نشست پشت به ستون و رو به ضریح مطهر شروع کرد به خواندن قرآن .... آن مرد با ابهت چنان با قرآن با ادب و احترام برخورد می کرد که انگار در برابر انسانی بسیاروالامقام نشسته که انگار همین الان در برابر شخصی بسیار بزرگ نشسته و با او صحبت می کند.. آن قدر غرق قرائت بود که اصلا متوجه اطرافش نبود و گرنه هرگز اجازه نمی داد ازش عکس بگیرم .... یاد کشیدن نیزه از پای امیرالمومنین علیه السلام افتادم...واقعا حاج رسول شاگرد واقعی مکتب امیرالمومنین بود #شهید_حاج_رسول_استوار #حاج_رسول #مدافع_حرم
ارادت و محبت حاج رسول به خانواده شهدا
حاج رسول نسبت به خانواده شهدا خیلی تقید داشت و برای حل مسائل ایشان اهتمام ویژه داشت و دائم سعی می کرد کلام امام در مورد خانواده شهدا را که می فرمود "خانواده شهدا چشم و چراغ این ملت هستند" را عملی کند:
• در دورانی که به عنوان نیروی انسانی قرارگاه مدینه در خدمت حاج رسول بودم ، هر وقت می خواستیم نیرو جذب بکنیم یا اعم از نیروی انتقالی یا نیروی جدیدالاستخدام وقتی شرایط مساوی بود و به حاج رسول می گفتم فلانی فرزند شهید هم هست حاج رسول می گفت در جذب ایشان شک نکن و بلافاصله دستور جذب ایشان را صادر می کردند.
• دو تا از نیروهای قرارگاه مدینه از فرزندان شهید بودند، حاج رسول همیشه به من تاکید می کرد به آنها رسیدگی کنم و دائم پیگیر کارهایشان بود
• سرکشی به خانواده شهدا
در دورانی که با حاج رسول همکار بودم هر وقت در دوران کاری وقت آزاد پیدا می کرد سرکشی به خانواده شهدا را در اولویت قرار می داد و به آنها سرکشی می کرد و برای حل مسائل و مشکلاتشان تلاش می کرد
• انس و الفت با پدر شهید
حاج رسول با پدر شهید هاشم اعتمادی(از فرماندهان شهید شیراز) ارتباط صمیمی و دوستانه ای داشت و با ایشان مرتب در تماس بود ، به طور مرتب خدمت پدر شهید می رفت پدر شهید رو می دید و می بوسید هر وقت هم امکان دیدار نداشت؛ تلفنی جویای احوالش بود.
پدر شهید هم که یکی از فرهنگیان باسابقه و قوی استان فارس و مدتها مدیر کل آموزش و پرورش شهرستان سپیدان بود ؛ حاج رسول را همچون فرزندش دوست داشت و آن چنان علاقه ای به حاج رسول استوار داشت و داره که اصلاً به زبان و به بحث و به قلم نمی آید و پدر شهید علیرغم کسالتی که داشت و ناتوان جسمی اش اجازه حرکت را از او گرفته بود با این حال در مراسم جشن ازدواج پسر حاج رسول شرکت کرد حتی یک شعر هم گفت
خانواده های شهدا نیز حاج رسول رادوست داشتند و او را مثل یک نگین انگشتر در بر می گرفتند و به ایشان علاقه وافری داشتند
راوی حسین سیاه نژاد
15.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز سالگرد کربلای راشدین است ، روزی که در آن بیش از ۱۵۰ کودک سوری فقط به جرم شیعه بودن شهید ده ها کودک زخمی و بیش از ۴۰ کودک را ربوده و به ترکیه بردند، ۵ سال است از این کودکان که اکثرا از سادات و فرزند حضرت زهرا(س) هستند خبری نیست ؛ مردم فوعه و کفریا هنوز در بیابان ها زندگی می کنند چون تروریست ها و حامی شان امریکا و اسرائیل و به ویژه اردوغان نمی گذارد ادلب آزاد شود... بیاییم امروز برای آزادی این کودکان و سرزمینشان و تسلی چشمان اشکبار مادرانشان کاری کنیم..... دعایی، قلمی ، پیامی..... امروز تاریخ تکرار شده و فرزندان فاطمه کمک می خواهند چه می کنیم؟ به فرزندان حسین کمک می کنیم و یا همچنان در برابر یزیدها و ابن زیاد زمانه ساکت خواهیم بود... دعا کمترین کار است برای این مردم مظلوم...امروز موقع افطار و سحر برایشان دعا کنیم/ لطفا با نشر این کلیپ شما هم در این حرکت خیر شریک شوید