eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
772 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
••°••○°●•○🌿 بانـــــو مراقبـ خودٺـــــ باش..✌️😉 https://eitaa.com/ourgod
وقتی نگاهت به من دوخته شده مگر میتوان دست از پا خطا کرد؟ تو هم هم کمکم کن گناهی که رفاقت با تو و امام زمانم را خدشه دار میکند کنار بگذارم... 🌹♥️تــولــدت‌مبــارک‌داداش‌احمــد26ســالگـی‌زمینـی🎈 💎 ۱۳۷۴/۰۶/۰۹💎 https://eitaa.com/ourgod
: من مدتے بعد از ازدواج باردار شدم و ۳۱آگوست سال ۱۹۹۵میلادے (۹شهریور ۱۳۷۴) زندگے شیرین ما با تولد اولین فرزندم زیباتر و جذاب تر شد و همسرم بہ عشق پیامبر مکرم اسلام نامش را گذاشت🌹✨ 🌷 🌿 ☺️ 🌸| @AHMADMASHLAB1995
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
وقتی نگاهت به من دوخته شده مگر میتوان دست از پا خطا کرد؟ تو هم #شهیدی هم #شاهدی کمکم کن گناهی که ر
اگه می تونید برای شهید عزیزمون یک فاتحه یا فاتحه کبیره بخونید🙃🌱 شهیداحمد‌چندوقت پیش به خواب یڪی از اعضارفتند وگفتند که اگر براشون فاتحه کبیره بخونیم خیلی خوشحال میشن☺️ امشب ڪه شب تولد بهترین داداشمونه بیایم همگے خوشحالش ڪنیم فاتحه کبیره هم اینجوریه :یدونه سوره حمد یدونه توحید،فلق،ناس‌کافرون‌و۷تا قدر و 3تا آیة‌الڪرسۍ اجرڪم‌عنداللّٰه✨ 🌸 🌼
♥️:) . . امروز به بهانه تولدت ، خیلے ها تولد دوباره زندگیشان را جشن مے گیرند... امروز بر زمین قدم نهادے و براي اولین بار متولد شدے اما بعد از پر ڪشیدنت در قلب خیلے ها ظهور ڪردے و هادے دل هایمان گشتے...🍃🌸 ••{ولادتت‌مبارڪ‌عزیزبرادرم}•• ❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁ https://eitaa.com/ourgod ❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
♥️:) . . امروز به بهانه تولدت ، خیلے ها تولد دوباره زندگیشان را جشن مے گیرند... امروز بر زمین قدم نهادے و براي اولین بار متولد شدے اما بعد از پر ڪشیدنت در قلب خیلے ها ظهور ڪردے و هادے دل هایمان گشتے...🍃🌸 ••{ولادتت‌مبارڪ‌عزیزبرادرم}•• ❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁ https://eitaa.com/ourgod ❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
... 💢📚 در دبستانی،معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن . اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد . یکی از برگه‌ها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه . پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ زن جواب داد، این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته . گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته . مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اینگونه بود: "خدایا، می‌خواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. می‌خواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی.می‌خواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. می‌خواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانواده‌ام اطراف من حلقه بزنند.می‌خواهم وقتی که حرف می‌زنم مرا جدّی بگیرند؛ می‌خواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم می‌خواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن می‌رسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم می‌خواهد پدرم، وقتی از سر کار برمی‌گردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بی‌توجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم." انشا به پایان رسید. مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکی‌اند!" زن سرش را بالا گرفت و گفت: این انشاء را دخترمان نوشت!! ❤️بهتر است وقت گذاشتن برای فرزندانمان را برایشان به آرزو تبدیل نکنیم _ https://eitaa.com/ourgod
🖋دوباره بابل📝 بیست وشیش _چاکر آقا محسن. مسافر ناخونده نمی‌خوای ؟🤨😅 محسن لحظه‌ای نگاه کرد. از حال خودش بیرون آمد:( ابراهیم! بیا بالا بدو خیس🚗☂ شدی.) رو کرد به من:( ببخشید...)😢 بی‌هیچ حرفی سریع رفتم عقب. ابراهیم سوار شد و فوراً گفت:( چرا رفتن عقب؟ مزاحم باشم پیاده می‌شم ها😌😎!) _ خواهش می‌کنم.☺️ مزاحم که... همیشه هستی. از پاسال تا حالا که ما را گیر آوردی ،اول هر صبح باید سه تا قل هوالله بخونم تا آشی که برام می پزی ، مثل اون دفعه دهنم رو نسوزونه.🤣 و به زحمت خندید.😂😂😅 ابراهیم خندید و گفت:( من تا حالا شیرازی ندیدم به اندازه‌ای تو بلد باشه نیش بزنه. جان من بگو این رگ مال کجاست😜😏😅؟) خوب بود که آمد. حال‌وهوای محسن عوض شود. تا خود میدان فاطمی از این دل قلوها به هم دادند و گرفتند. موقع پیاده شدن، محسن با شیطنت کمی صدایش را بلند کرد:( آهای لباس‌شخصی!)😝 ابراهیم به‌سرعت سرش را برگرداند و دستش را بردگرداند رو به محسن گفت:( زهرمار! باز شروع کردی؟ تنت برای گونی👕🧟‍♂ می‌خاره؟) چهره‌اش پر از خنده شده بود.🤩 محسن خندید و گفت:( اگه یه وقت کاری برام پیش اومد، این ماشین دست تو امانت نکشیش سرویس...) و بی‌صدا لبش را به حرفی مسخره بین خودشان تکان داد. گیج شده بودم. چه کاری که باید ماشین را امانت بدهد؟ _ ابراهیم! اگه خانومم کاری داشتن، شماره تو رو می‌دم بهشون...🙍🏻‍♀ ابراهیم دور زد و محسن را از ماشین🚗 برد بیرون :(صبر کن .صبر کن ...چه خبره؟) صدای محسن آرام شد. نشنیدم. دست ابراهیم را گرفته بود. ابراهیم مدام دستش را پس میزند:( برو داداش من...! پیاده شو با هم بریم😫😡....) محسن امانش نمی‌داد. نمی‌دانم چه گفت. و ابراهیم سرش را کج کرد و فقط نگاه کرد:( باشد.) ☹️😣 ادامه دارد... نویسنده:دختررهبری https://eitaa.com/ourgod
اگر...تیر دشمن... جسم شہدا را شڪافت...‼️ تیر بدحجابــے... قلب آن ها را میدرد...💔•• ..... https://eitaa.com/ourgod
🌱 و 🌵 تاثیر دوستان دختر خوبی بود...💞،چادری😇،خوش اخلاق☘،با اخلاص✨ ❌اما...٫ مدتی با دوستانی آشنا شد که، چادرش را دزدیدند. حیایش را با رنگهای جیغ لباسش در آمیختند و عفتش بی رنگ شد.. ادبیاتش کوچه و بازاری شد و دیگر هیچ وقت آن فرشته آسمانی، رنگ آسمان را ندید.. https://eitaa.com/ourgod
26روز‌دیگھ... ایران‌نباشیـم‌‌‌صـلوآت💔