eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
776 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻 ڪریما ! مگوۍ کہ چہ آورده‌اۍ کہ دروا شویم ؛ مپرس کہ چہ ڪرده‌اۍ کہ رسوا شویم ... -مجموعہ‌رسائل/🌿'° @ourgod 🌱
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱🌹 🌹 ✨ 🌹 🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 قراره هرروز دعارو علاوه بر حاجت روایے بہ نیابت یکے از شہدا بخونیم🤗♥️ شہید سـیـ_و_چـہـارمـیـن روز🌹👇🏻 ✨ حاجتاتون قبول انشاالله🌿🌺 •••[♥️]•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿اَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ الله یَرےٰ﴾ آیا انسان ندانست کہ خداوند همہ اعمالش را میبیند؟! سوره عَلَقْ آیہ ۴۱۝ @ourgod 🍃
🍁 رفیق‌ڪسیہ‌ڪہ وقتےاز‌دردت‌واسش‌میگے وقتے‌عصبے‌هستے‌وغـرمیزنے باهات‌همدردے‌مے‌ڪنہ‌تاآروم‌بشے|👌🏻| حواسش‌بهٺ‌هسٺ‌ڪہ‌تنهایۍ‌غصہ‌نخورے|✨| [ اگہ‌رفیق‌ندارے‌غصہ‌نخـوریآ ] @Ourgod
🌱 əʌən ıɟ əʌəɹʎonə ləɐʌəs ɓod bləss ʎou ∞↻حتے اگہ همہ آدما بِرَن خدا باهات مےمونه↻∞ @ourgod ❤️🍃
🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱🌹 🌹 ✨ 🌹 🌱🌹 ♥️🌱🌹 🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱🌹 ♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 🌱♥️🌱♥️🌱♥️🌱🌹 قراره هرروز دعارو علاوه بر حاجت روایے بہ نیابت یکے از شہدا بخونیم🤗♥️ شہید سـیـ_و_پـنـجـمـیـن روز🌹👇🏻 ✨ حاجتاتون قبول انشاالله🌿🌺 •••[♥️]•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد محمد آقا چرخید ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد شهین خانم روبه دخترش گفت ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ?? ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم مهلا خانم با تعجب پرسید ــــ شما رسوندینش ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد با صدای در به خودش آمد ـــ بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد ـــ بیدارت کردم بابا مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت ـــ بهتری بابا ـــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه ــــ اهوم ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای مهیا سرش را پایین انداخت ــــ نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت ـــ شبت بخیر دخترم ـــ شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد ـــ بابا ـــ جانم ــ منم میام احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی شهاب چطور با او رفتار می کند... ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه ــــ اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود به سمت ایستگاه پرستاری رفت ـــ سلام خسته نباشید ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی پرستار چیزی رو تایپ کرد ـــ اتاق 137 ـــ خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در رازدن و وارد شدن مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد ـــ اوه اوه اوضاع خیطه جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد ـــ مریم معرفی نمی ڪنی؟؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه مهیا لبخندی زد ــــ خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد ـــ این همه نرجس دختر عمه مریم ـــ خوشبختم گلم ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟ ـــ من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم سارا با ذوق گفت ــــ وای مریم بدو بیا مریم جعبه کیکو کنار گذاشت ـــ چی شده دختر ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه مریم ذوق زده گفت ـــ واقعا کی هست؟ ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه ـــ جدی مهیا ــــ آره ــــ حاج آقا با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد ↩️ ... ⛔️🌱 ✍🏻 : فاطمه امیری @Ourgod 🍃
ـــ بله خانم مهدوی ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه ـــ جدی ڪی ـــ مهیا خانم به مهیا اشاره کرد... مهیا شوکه بود همه به او نگاه می کردند کردند مخالفتی نکرد دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود مهیا لبخندی زد ـــ زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی مهیا آروم روبه مهیا گفت ــــ برا چی این همه نگران بود ??خب می داد یکی درست می کرد دیگه ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه ـــ آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند مهیا چسبید به دیوار ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی همه مشغول صحبت بودند که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد ــــ خانم رضایی شما بمونید مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید ـــ لعنت بهت... ↩️ ... ⛔️🌱 ✍🏻 : فاطمه امیری @Ourgod 🍃