eitaa logo
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
772 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
•﷽• •ٺوآدم نیستے🧕 •این ࢪاخدادࢪگوش مݩ گفتہ🌻🌱 •ببیݩ بیرون زدھ از زیرچادربال پروازت💕 شـــــ🌿ـڔۉطـ https://eitaa.com/shorotdokhtarychadoryam ناشناس نظرت بگو جانا😍 https://harfeto.timefriend.net/17114397532647
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 🌱 یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود ، عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم! چه استرسی داشتم... تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره باید سنگین و رنگین فقط یک سالم بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه... ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا ! با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه! عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو مامان امیر علی میدیدم! امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت... اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کردو دنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم! سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدتر هم شده بودم... دستها و پاهام یخ زده بود...برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم ، بهم فشار میدادم... شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفید شده... _ببینید محیا خانوم لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! به زور دهن باز کردم _بفرمایین امیر علی نفسش رو فوت کرد: _می تونم راحت حرف بزنم؟ فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه حالیه؟! خیلی خیلی بی مقدمه گفت: میشه جواب منفی بدی؟! برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم شوخی میکنه ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: _متوجه منظورتون نمیشم ؟ کلافگی از چشمهاش میبارید: _ببین محیا 💫 @ourgod 💫
💜 💙 مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت: _وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم ...چه حرفا؟! از خدام بود و اگر امیر علی می دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه نمیپرسید ناراحت میشم یانه! آروم گفت: _خوبه بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت! _ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ...می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم امیدوارم فکر اشتباه نکنی... نه فقط تو بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن! دیگه حالا قلبم تند نمیزد انگار داشت از کار می ایستاد! پریدم وسط حرفش: _الان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟! عصبی نفس کشید: _میشه تو بگی نه! حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا میرفت...! با سردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام برای گریه! امیرعلی عصبی و کالفه تر فقط گفت: _محیاجان! امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کرد! غمزده گفتم: _حالا؟الان میشه؟ آخه چرا شما... نزاشت تموم کنم حرفم رو: _نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته! 💫 @ourgod 💫
🌙 🍂 نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت: _یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟! بلند شدو نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو! امیر علی: _ آره محیا باورکن فقط خودت نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیر علی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخیدولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم: _نه نمیتونم! عصبی نفس کشید و من داشتم باخودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علایقمون زدیم از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی! سعی میکرد کنترل کنه لحن عصبیش رو: _اما محیا ...!!!! بلند شدم ...بودنم دیگه جایز نبود من مطمئن بودم به حرفم به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی امروزم زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی پرحرص گفت: _محیا... و من اون روز صبر نکردم برای قانع شدن جواب منفی و هفته بعد شدم خانوم امیر علی!... درست تو شبی که فرق داشت باهمه رویاهای من !!!... همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه می خواست اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربه یک آغوش گرم یک اخم همیشگی روی پیشونی ! من اونشب بینابین گریه های نیمه شبم هرچی فکر کردم نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه !... با اینکه چیزی برای پشیمون شدن نبود!... من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه اما نه اونم نبود امیرعلی فقط فراری بود از همه پیوندها ! چرا؟؟!!! با صدای بلند باز شدن در اتاق از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکارو دست به سینه نگاهم می کرد. نم اشک توی چشمهام رو گرفتم: _چیزی شده؟؟ یک تای ابروش رفت بالا: _تمام خونه رو دنبالت گشتم تازه میگه چیزی شده؟ 💫 @ourgod 💫
سلامـ |♥️| وقـتـتـونـ بـخـیـر |🌱| باز هـمـ ختـمـ صـلـواتـ قـرارهـ بـاهـمـ بـرگـزار ڪنیمــ |💫| تـقـریـبـا 18 روز مونده تـا ولـادتـ شهید مهدی زین الدین(در پست بعدی خواب سردار سلیمانی از این شهید رو می گذارم) |😍🌈| 🔷| تـا 18 مـهر|🔷 هــر تـعـدادے ڪہ مـیـتـونـیـد خـتـمـ ڪنیـد بہ آیدے زیـر بـفـرسـتـید :)🌿 @Bentolreza_8 قـبـولـ باشــہ انـ شاء‌اللہ •|♥️🌱|• 🖤✨ @ourgod
{🧕🏻} . 🦋.• . °•❀در روزگاری ڪہ دشمن تمام امیدش از بین بردن حجاب توست تو همچنان پاک بمان تو امیدش را ناامید کن!🌻 . °•❀بگذار از حجابت بیشتر از اسلحہ بترسد این حجاب سلاح توست➿.• . eitaa.com/ourgod
{📒} . چھ خوب اسٺ ڪھ وقتے انسان فهمید فریب خورده و بےراهھ رفتھ، از همان‌جا برگردد و جبران ڪند، نہ اینڪہ بگوید: این همھ راه آمده‌ایم، بقیہ راه را هم برویم هر چہ بادا باد، اگرچہ بر خلاف شرع و رضاے خدا باشد. . eitaa.com/ourgod
شࢪوط تبادل و ڪپے از ڪانال دختࢪے چادرے ام🌱 ⇩ https://eitaa.com/joinchat/1452933184C93cc25255d
🌸 لبخند محوی زدم که عطیه جلو اومدو لبه تخت نشست: _پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هرخانومی که می خواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته! قلبم تیر کشید امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی می کردم...؟! حالا که امسال آرزوی هرساله ام کنارم بود ولی بازم انگار نبود! همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر می کردم که امسال باید آرزو کنم قلب امیرعلی رو که با قلبم راه بیاد!... برای یک ثانیه نفسم رفت نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من ! سرم رو بلند کردم رو به آسمون... خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره مطمئنا بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری ! ولی میشه این یک بار من! یعنی اینبار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم! _بیا دیگه محیا داری استخاره میگیری ؟ نگاه از آسمون ابری گرفتم و رفتم سمت عطیه کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم دادو من به زحمتتکونش دادم ... بازم دعا کردم و دعا ! یک قطره یخ زده نشست روی صورتم بازم نگاهم رفت سمت آسمون یعنی داشت بارون می اومد و بازم اولین قطره اش شده بود هدیه من ؟ انگار امشب شب خاطره ها بود که باز یک خاطره از بچگی هام جون گرفت جلوی چشمهام انگار توی آسمون سیاه اون روز رو میدیدم شفاف! همون روزی که توی حیاط خونه عمه یک قطره بارون نشست روی صورتم وامیرعلی باور نمیکرد حرفم رو که داره بارون میاد!... میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم ولی این جور نبود واقعا بارون بود ! این خاطره خاص نبود ولی بازم من بزرگ شده بودم با فکرش و از اون روز هر وقت اولین قطره بارون رو هدیه میگیرم بازم قلبم پرمیزنه برای امیرعلی و میشم دلتنگش! چهارمین قطره سرد بارون با اشک داغم یکی شدو افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو می چرخوند و دلم باز دیدن امیر علی رو می خواست! 💫 @ourgod 💫
🕊 سرم رو که چرخوندم نگاهم بازم گره خورد به نگاهش ولی سریع نگاه دزدید ازمن وقلب من لرزید پس امیر علی هم نگاهم میکرد! حالا وقت حاجت خواستن بود ! پای دیگ نذری شب عاشورا ...زیر بارون و قلبی که پر از عشق امیر علی بود! خدایا میشه دلش با دلم بشه! حاشیه بلند روسریم رو ، روی شونه ام مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو روی سرم... لبخند محوی به خودم توی آینه زدم یک هفته ای از شب عاشورا میگذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم ! همیشه بهونه داشت و بهونه!ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو باهم بریم خونه عموی بزرگ امیرعلی! تازه به خودم اومده بودم و انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم بی اون که بپرسم حداقل علتش رو! حالا امشب مصمم بودم برای اینکه حداقل به امیرعلی نشون بدم دل عاشقم رو وبپرسم چرا نه من و نه هیچکس همون سوالی که حاظر نبود جوابش رو بده ولی حالا من می خواستم بدونم! _محیا مامان بدو آقا امیرعلی منتظره با آخرین نگاه به آینه قدمهام رو تند کردم وبا صدای بلند از بابا و محمدو محسن دوتا داداش دوقلوی یازده ساله ام خداحافظی کردم ! مامان هنوز منتظرم بود من هم با گفتن خداحافظ محکم گونه اش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون... پشت در حیاط کمی مکث کردم تا این قلب بی قرار م کمی آروم بگیره... زیر لب خدا رو صدا زدم... آروم زنجیر پشت در رو کشیدم وبیرون رفتم! نگاهش به روبه رو بودو مات حتی باصدای بسته شدن درهم نگاهش نچرخید روی من... فقط حس کردم ، دستهای دورفرمونش کمی محکمتر حلقه شد.... پوفی کردم و روبه آسمون ستاره بارون گفتم: _خدایا هستی دیگه! روی صندلی جلو نشستم و اینبار با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: _سلام خوبی؟ ببخش معطل شدی! برای چند لحظه نگاهش که پر تعجب از این لحن جدیدم بود چرخید روی صورتم و من هم لبخند عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم! 💫 @ourgod 💫
{📺} + استاد...!!! _ بہ دخترا بگو خانم ها براے اینڪہ تو جامعہ رشد ڪنند سوادشون و ببرن بالا و روے تخصصشون کار کنن نہ روے رژلب و رنگ مو و عشوه گرے... " نہنگ آبے " .🎥. eitaa.com/ourgod