🌿 #دعاي_روز_سهشنبه:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ الْحَمْدُ حَقُّهُ كَمَا يَسْتَحِقُّهُ حَمْداً كَثِيراً وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لأََمَّارَهٌ بِالسُّوءِ إلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّي وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّيْطَانِ الَّذِي يَزِيدُنِي ذَنْباً إلَي ذَنْبِي وَ أَحْتَرِزُ بِهِ مِنْ كُلِّ جَبَّارٍ فَاجِرٍ وَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ وَ عَدُوٍّ قَاهِرٍ اَللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ جُنْدِكَ فَإِنَّ جُنْدَكَ هُمُ الْغَالِبُونَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ حِزْبِكَ فَإِنَّ حِزْبَكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَوْلِيَائِكَ فَإِنَّ أَوْلِيَاءَكَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ اَللَّهُمَّ أَصْلِحْ لِي دِينِي فَإِنَّهُ عِصْمَهُ أَمْرِي وَ أَصْلِحْ لِي آخِرَتِي فَإِنَّهَا دَارُ مَقَرِّي وَ إلَيْهَا مِنْ مُجَاوَرَهِ اللِّئَامِ مَفَرِّي وَ اجْعَلِ الْحَيَاهَ زِيَادَهً لِي فِي كُلِّ خَيْرٍ وَ الْوَفَاهَ رَاحَهً لِي مِنْ كُلِّ شَرٍّ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ تَمَامِ عِدَّهِ الْمُرْسَلِينَ وَ عَلَي آلِهِ الطَّيِّبِين....
💫 @ourgod 💫
•{🍃}•
چقـدرامروزجـاتونخاݪیہ
"راستۍدردستهاۍشمـاچهرازینهفتہ
بودڪهوقتۍازهمجداشدنرسـمدست
دادنازتمـامجهانبرچیدهشد" ؟!
#مخاطبخاصم :)
eitaa.com/ourgod
.🧡🍊.
هر چہ در زندگے بیشتࢪ شاد باشے
درهاے موفقیت بیشترے بہ رویت باز میشود🍄✨
#اریڪ_هافࢪ
.🧡🍊.
eitaa.com/ourgod
✨ #عشق_باطعم_سادگی
🌻 #پارت_هفدهم
با لحن خون گرمی گفت:
_ سلامت باشن سلام مارو هم بهشون برسون
فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم:
_ممنون نمی خورم!
فاطمه خانوم:
_چرا مادر تازه دمه بفرمایین
_ممنون خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم!
فاطمه خانوم:
_آب جوش برات بیارم دخترم؟
لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل وغش
_نه ممنون
متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش!
_ به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو!
نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمی خوست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم:
_بله انشاالله از بهمن کلاسهام شروع میشه...
فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست:
_انشاالله به سلامتی...موفق باشی
با خجالت لبخند زدم:
_ممنون
عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زدکه عمو اکبر دوباره پرسید:
_حالا چی قبول شدی محیاخانوم؟
اینبار عمو احمد بابای امیر علی ، که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد:
_ ریاضی ...درست میگم بابا؟
چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد...حالا من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی!
لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد:
_ بله درسته.
نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم...
ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم قلبم ریخت...
این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه بعد ازاز اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه اش که سرد بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب !
نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو
احمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون !
بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم...امیر علی سریع سر چرخوند و
نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت!
لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم:
_ نامحرم که نیستم هستم؟
بازم اخم کردو با دلخوری گفت:
_ محیا
حالا حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت...نگاهم رو دوختم به دستهامون...آرزو داشتماین لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب تر کردم!
_برمیدارم دستم و بازکن اون اخم ها رو یادم افتاد ازمن متنفری!
نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو، روی صورتم ...ولی
من جرئت نکردم سربلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میدادچشمهام آماده باریدنه!
عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره ، داد به امیر علی و رو به من گفت:
_محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟
مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم:
_ نه مرسی عمو جون دیگه دیروقته میرم خونه.
عمه نزدیکم اومد:
_خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه...من خودم به هادی زنگ میزنم!
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ...
عطیه بلند خندید:
_ اوه چه خجالتی هم میکشه حالا...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی ها حالا که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری!
💫 @ourgod 💫
{🐣}
[#بیوگرافے]
[🍀] از اولش خدا بودھ....
[❤️] از اینجا بہ بعدم هست....
eitaa.com/ourgod
سلامـ |♥️|
وقـتـتـونـ بـخـیـر |🌱|
باز هـمـ ختـمـ صـلـواتـ قـرارهـ بـاهـمـ بـرگـزار ڪنیمــ |💫|
تـقـریـبـا 18 روز مونده تـا ولـادتـ شهید مهدی زین الدین |😍🌈|
🔷| تـا 18 مـهر|🔷
هــر تـعـدادے ڪہ مـیـتـونـیـد خـتـمـ ڪنیـد بہ آیدے زیـر بـفـرسـتـید :)🌿
@Bentolreza_8
قـبـولـ باشــہ انـ شاءاللہ •|♥️🌱|•
🖤✨
@ourgod
{🧕🏻}
[👈🏻] چـٰادر یَعنے صُعود
یَعنے بالـا رَفْتَنْ اَز ریسمان الھے.
[👌🏻] اما؛ وَقتے بِہ قُلہ میرسے کہ!
#حَیا را هَم هَمراه خُودٺْ داشتہ باشے!
[🔹] غِیر از این حَتما سُقوط خواهے کرد
#چادرانہ♥️
eitaa.com/ourgod