🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#جانشیعهاهلسنت👥♥️ #پارت17 که پدر دوباره پرسید: »از حقوقت راضی هستی؟« لحظهای مکث کرد و سپس با
لعیا با حالتی ناباورانه گفت: »اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من
چیزی ازشون ندیدم!« و محمد جواب داد: »چی بگم زن داداش! اون شب که
حسابی از خجالت من دراومد.« عبداهلل در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای
ً از رفتارش خوشم
اینکه کار را تمام کند، گفت: »راستش منم که دیدمش، اصال
نیومد.« از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه
درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که
نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج میزد. محمد که از اوقات
ً تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: »الهه! نظر خودت چیه؟« و
عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: »الهه اصال
از پسره خوشش نیومده!« و هرچند نگاه غضبآلود پدر را برای خودش خرید، اما
کار من را راحت کرد و همین صحبتهای خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر
دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن
بهانهای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
https://eitaa.com/ourgod
#تلنگرانہ⛓🌱
شایدبگینمشکلهمینچندتاست..!؟
نه!!💔
مشکلگناهاییهکهبعداینامیاد!!
بهرحالتوفلانفیلمرومیبینی!
روقلبوروحتاثرنمیزاره..!؟
اونمالانکهکافیهفقطسرچکنی
بدونسانسورفلانفیلم..!
فقطیهسرچ!!🙂🖤
https://eitaa.com/ourgod
#ناشناس👥
سلام و نور✨
خیلی ممنون،قابل شما رو نداره🙃♥️
الحمدلله که مفید بوده،حتما سعی میشه که مشکلات اصلاح بشه😊
#شهید بابک نوری هریس🌹
#شکفتن : ۱۳۷۱/۷/۲۱🌸
#محلشکفتن : گیلان-رشت
#پرپرشدن : ۱۳۹۶/۸/۲۷🥀
#محلپرکشیدن : سوریه-بومکال🕊
#مزارشهید : مزار شهدای رشت
بابک می گفت:(حسین میخوام برم از ناموس کشورم دفاع کنم تا داعش رو همون جا توی سوریه نابودش کنیم و به دلم افتاده من شهید می شم.)💔
🍃 سهم شما ۵ صلوات 🍃
#شهیدنظرمیکندبهوجهالله
https://eitaa.com/ourgod
🇵🇸دختࢪےچادࢪےام🇵🇸
#جانشیعهاهلسنت👥♥️ #پارت17 که پدر دوباره پرسید: »از حقوقت راضی هستی؟« لحظهای مکث کرد و سپس با
#جانشیعهاهلسنت👥♥️
#پارت18
باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای
آخرین بار نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به
ِ شکمش فشار
ُردم که روی مبل نشسته و دستش را سر
همراه بشقابی برای مادر ب
میداد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن »قربون
دستت!« لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم.
تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش میکرد. پدر به پشتی تکیه زده
و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به اخبار گوش
میکرد. تعطیلی روز اربعین برای عبداهلل فرصت خوبی بود تا برگههای امتحانی
دانشآموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را
عالمت میزد، به اخبار هم گوش میداد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی
در عراق بود. حادثهای که با بمبگذاری یک تروریست در مسیر زائران کربال رخداده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود. عبداهلل خودکار را روی میز
رها کرد و با ناراحتی گفت: »من نمیدونم اینا چه آدمهای بیوجدانی هستن؟!!!
ُ شن، از اینور تو جاده کربال شیعهها رو
تو بغداد بمب میذارن و س ُ نیها رو میک
ُ شن!« که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبداهلل با لحنی تلختر ادامه
میک
ً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که
داد: »اینا اصال
مسلمونا رو قتل عام کنن!« مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان
بیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت:
»الهه جان! خیلی باد و خا ک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن.« از جا بلند
شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبداهلل هم نیم خیز شد
و تعارف کرد: »میخوای من برم؟« و من با گفتن »نه، خودم میرم!« چادرم را سر
کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که
دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله
اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سالم کرد و از روی پله پایین
آمد. جواب سالمش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم
کرد: »ببخشید...« روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با
صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمیآمد، آغاز کرد: »معذرت میخوام،
اآلن که از سر کار بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهل
سنت هستید ولی...« مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمش
به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: »ولی این نذری رو به نیت شما
گرفتم.« سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد:
»بفرمایید!« نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا
میلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش
گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن
ِ »سالم برسونید!« راه پلهها را در پیش گرفت و به سرعت باال رفت. در حیرت رفتار
شتابزدهاش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان
https://eitaa.com/ourgod