eitaa logo
مجله پاییز
201 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
29 فایل
سلام سعی میکنم چیزایی که به ذهنم میرسه و لازمه باهاتون درمیون بگذارم رو اینجا مطرح کنم. خوب و بدشو به بزرگی خودتون ببخشید آیدی اینستاگرام: p_a_eee_z3 گفتگو با پاییز: شناس؛ @pa_eee_z ناشناس؛ https://harfeto.timefriend.net/17140620203928
مشاهده در ایتا
دانلود
💙ادامه داستان 📖داستان زندگی شهید محمد بروجردی @chekhabarazkoja
مجله پاییز
💙ادامه داستان #غریب_غرب 📖داستان زندگی شهید محمد بروجردی #مسیح_کردستان @chekhabarazkoja
🌹 ۱۸ 📖علاوه بر آنها ،گروه دیگری هم توی کارگاه بودند؛ کارگر هایی که بیشترشان کرد بودند و حتی نمازشان را باهم و به جماعت میخواندند. حدس زد یکی از گروه هایی باشند که اساس نامه شان هر روز مثل نقل و نبات توی کوچه ها پخش می شود،اما تا با آنها حرف نمیزد ،نمیتوانست از کارشان سردربیاورد. یکی شان را دید و گفت که حاضر است با گروهشان همکاری کند .وقتی او از حزب حرف زد و گفت«همه ی ما عضو حزب هستیم و حزب مستقله و مرام نامه داره ،حرف آخر را هم حزب میزنه .»میرزا پرسید « پس آقای خمینی چی ؟بقیه آقایان مراجع تقلید؟» _حزب خودش توی متن انقلابه و رهبر مذهبی هم داره .ما کاری به مراجع یا کس دیگه نداریم . این حرف برایش تازگی داشت .فکر اینکه گروهی تا این حد از مراجع دور باشندبرایش پذیرفتنی نبود. یک‌ روز وقتی سید جلال از پخش اعلامیه ها برگشت ،تعریف کرد که با گروهی آشنا شده که آنها هم عکس ها و نوار های امام را پخش میکرده اندو بعد معلوم شد که باسید علی اندرزگو کار میکنند. گفت قرار گذاشته تا جایی هم دیگر را مخفیانه ببینند .وقتی برگشت ،گفت از مرام نامه ی گروه را خواسته اند ،ولی ا‌و دست خالی بوده و چیزی نداشته که نشانشان بدهد .اصلا توی باغ نبود که مرام نامه به چه دردشان میخورد و چرا از آنها چنین چیزی خواسته اند. یکی جزوه های چاپی مجاهدین خلق(منافقین) را داده بود دستش تا قرار بعدی با خود ببرد .جزوه را به اندرزگو که نشان داده بود، «مادام که در خط امام نباشین کارتون فایده و اجری نداره که ورز و وبال هم داره » جلال شاکی شده بود و اگر کاردش را میزدی خونش نمی آمد. همه ی ماجرا را مو به مو برای میرزا تعریف کردو میرزا هاج و واج نگاهش کرد. گفت« اگه درست گفته باشه چی؟» دست به نوشتن اساس نامه شد تا هویت گروهشان معلوم باشد.نوشت « همه ی فعالیت ها و ارتباط ها باید هم راستا و هماهنگ با رهبر نهضت ،آقای خمینی باشد.» بیشتر اعضای گروه جوان بودند‌. خیلی شان تازه دور لبشان سبز شده بود. میگفتند« کودکستان باز کرده ای .» میگفت « اینطوری بهتره کسی شک نمیکنه .» شنا کردن و ورزش های رزمی و کوه پیمایی هفتگی در مسیر امامزاده داوود و دربند همراه با خواندن کتاب های شریعتی و مطهری ، اینها برنامه شان بود. بعضی وقتها به جان هم می افتادند و هم را میزدند .میگفتند « کشتی می گیریم.» اما این زدو خورد ها چیزی فراتر از کشتی بود . بدن هاشان را آماده میکردند تا بتوانند کتک های احتمالی ماموران شهرداری یا ساواک را تحمل کنند اماچند وقت که گذشت ،خسته شدند . می آمدند پیش میرزا و میگفتند « تا کی قراره تمرین بدن سازی کنیم و اعلامیه پخش کنیم و بریم کوه؟» ... @chekhabarazkoja
🌹 ۱۹ 📖آن روزها بازار اعلام موجودیت گروه ها داغ بود .وقتی اعلامیه ای به دستشان میرسید که گروهی اعلام میکرد فلان ساواکی را کشته یا چند پاسبان را کتک زده یا زخمی زده ، این طور سؤال ها بیشتر میشد .میرزا یکبار حتی به قم رفت و پرسان پرسان دفتر آقای خمینی را پیدا کرد و از نحوه ی مبارزه با رژیم پرسید. _ایجاد آمادگی برای مبارزه در مرحله ی اول است و مبارزه ی مسلحانه با اجازه ی مجتهد جامع الشرایط در مراحل بعد. مدام توی فکرش بود و آرزو میکرد که میتوانست به عراق برود و آقا را از نزدیک ببیند. از وقتی اعلامیه هایش را خوانده بود و نوار های سخنرانیش را گوش کرده بود ، حس غریبی داشت انگار. نمیتوانست حدس بزند کسی که در نجف درس میدهد و همه ی صحبت هایش علیه شاه و دستگاه سلطنت او است نظرش در مورد عملیات مسلحانه چیست؟ اما میرزا هنوز سربازی نرفته بود و برای همین نمیتوانست به عراق برود و آقای خمینی را ببیند. یا به لبنان و فلسطین و سوریه برود در آموزش های چریکی رایج گروه های مبارز معروف به «چپ» شرکت کند. سال ۱۳۵۲ تمام نشده بود که میرزا و محمد خودشان را برای سربازی معرفی کردند .داداش محمد از سربازی معاف شد ولی میرزا برای گذراندن آموزش سه ماهه به تربت جام رفت. مامور سازمان اطلاعات و امنیت کشور در سوسنگرد سیگار میکشید و مدام سؤال پیچش میکرد و با دست به سرو‌ صورتش میکوبید. از چشم های میرزا که در حالت سرو ته ،کاسه ی خون شده بود میخواند که دروغ میگوید و میخواند که دارد دروغ میگوید و میخواهد رد گم کند ،اما پرونده ای که پیش رویش باز بود ،جای مبهمی نداشت :سرباز فراری، وضع مالی نامناسب،کار گر خیاطی ،متاهل. شش ماه در زندان سوال و جواب شد،شلاق خورد ،از پا آویزانش کردند که بگوید عضو کدام حزب و گروه بوده؟ چرا میخواسته از مرز خارج شود ؟ چرا از سربازی فرار کرده؟ آن طرف با چه کسی قرار داشته .بازجو خسته شد و گفت که طناب هایش را باز کنند و‌از صلابه پایین بیاورندش .خون توی صورتش دوید .حواسش رفت به فاطمه؛ فکر فاطمه یک لحظه رهایش نمیکرد. _درست یک سال از عروسیت با فاطمه میگذرد .شش ماه است که از او خبری ندارد .در این مدت هر قدر که مادر بیتابی کرده و آه کشیده که دست از این کارهای خرابکارانه ات برداری، زنت چیزی نگفته؛ تنها و ساکت و صبور تحملت کرده . اگر تا به حال چیزی نگفته و شکایتی نکرده ، برای این است با تو همراه باشد و تو کم نیاوری.بازجو سیگار دیگری روشن کرد و از جایش بلند شد .چند بارعرض سلول را رفت و برگشت.فریاد کشید « میخوای باور کنم از سربازی فرار کرده ای که بری اون طرف آب ،جنس از عراق بیاری؟ اونم توی جنگ؟» ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۰ 📖نمیدانست چرا بی اختیار یاد حاج عبدالله بوذری افتاد که از متقین و صفات آنها در نهج البلاغه میگفت و او چقدر به این حرفها نیاز داشت ؛ کسانی که یاد خدا خواب راحت را از ایشان گرفته . _میدونی چند نفر مثل تو رو به حرف آورده م ؟ نمیخوای به زبون خوش حرف بزنی ؟ نمیدانست کجا است .میخواست هر طور شده، از زندان خلاص شود. این سؤال و جواب ها ، اینکه مدام بگوید جاسوس نیست ، باکسی قرار نداشته و بازجو ها قبول نکنند و باز او را بزنند ، چه دردی از او دوا میکرد؟ اما اگر کم می آورد حالا حالا ها باید جواب پس میداد و باز روز از نو و روزی از نو. برای همین گفت که باز هم فرار میکند و میرود پی قاچاق .گفت اگه بدون قاچاق اموراتش نمیگذرد، مگر اینکه کنار زن و بچه اش باشد و بتواند هم سربازی برود و هم کنارش کار کند. مدرکی علیه او نداشتند. برای همین باز جو به مادر میرزا که همه ی اهواز و سوسنگرد و آبادان را زیر پا گذاشته بود و جایش را پیدا کرده بود ،گفت تا چند روز دیگر میفرستندش تهران و آزادش میکنند .قرار شد باقی سربازیش را در فرودگاه مهرآباد و در پایگاه یکم شکاری باشد. تهران ، داداش محمد راکه دید بغلش کرد و دم گوشش گفت«قسمت نشد برم نجف زیارت آقا.» ولی نگفت که در این شش ماه به اندازه ی تمام عمرش کتک خورده و ناسزا شنیده و شکنجه شد. بعد از عروسی ، خانه ای نزدیک خانه ی خاله و در همان محله ی مسگر آباد اجاره کرده بود تا فاطمه نزدیک خانه اش باشد،اما حالا آقا رضا خانه ی جدیدی اطراف بازارچه ی نائب السلطنه خریده بود و پیشنهاد کرد که آنها هم آنجا زندگی کنند. فرصت خوبی بود تا بتواند به آرزوی قدیمیش برسد فکر کرد حیاط خانه را چادر میزند و اگر توانست ، دیواری هم وسط حیاط میکشد ، چند چرخ خیاطی میخرد و کارگر هایش را سرپا میکند. میتوانست بقیه ی کارگر ها را هم به آنجا بیاورد ، در اینصورت ، هم کار و کاسبیش رونق میگرفت و هم کارش پوشش خوبی برای فعالیتهایش بود. زیاد درد نکشید ؛ درد سرش جور کردن پول خرید مواد اولیه و چرخ های خیاطی بود. ... @chekhabarazkoja
💙ادامه داستان 📖داستان زندگی شهید محمد بروجردی @chekhabarazkoja
🌹 ۲۱ 📖وقتی کارگاه را رو به راه کرد، افتاد دنبال گرفتن سفارش کار. دنبال سودش نبود. همین برایش کافی بود که چرخ کارگاه میچرخید و میتوانست میان کارها و سفارش هایش ، کتاب «جهاد اکبر» یا اعلامیه های امام چاپ کند یا نوار های سخنرانی را تکثیر کند و لابه لای پشتی ها به این شهر و آن شهر بفرستد .بعد از مشکلات کار، میماند دردسرهای سربازی و گرفتن مرخصی از مقام های بالاتر. گاهی لازم بود که به کارهای کارگاه برسد و گاهی به قرارهایی که با افراد و گروه های مبارز داشت مجبور بود مرخصی بگیرد و زودتر از پادگان بزند بیرون .گفته بود که زن دارد و مجبور است کنار سربازیش کار کند تا خرج زندگی خودش را در بیاوردو هم مادر و خواهر ها و برادر هایش را. به بهانه ی کارکردن ،وقت و بی وقت مرخصی میگرفت.اگر کسی دبه میکرد یا سخت میگرفت و مرخصی نمیداد یا دژبان ها و نگهبان ها با او راه نمی آمدند، چاره ای نداشت جز فرار از پادگان .یکی از دژبان ها که مقرراتی و سخت گیر بود،چند بار موقع فرار دیده بودش و اخطار کرده بود که اگر یکبار دیگر اورا ببیند ، چشم پوشی نمیکند. گفته بود «حق تیر دارم میزنمت .» دژبان ها روی میرزا حساس شده بودند و او نمیتوانست خطر کند. چند وقتی راه حل این مشکل برایش معما شده بود.نه دژبان اهل ارفاق و چشم‌ روی هم گذاشتن بود و نه میرزا اهل کوتاه آمدن . به دژبان گفت« بیا یه شرط بذاریم »گفت«چی؟» فاصله ی در پادگان را تاجایی که محمد شقاقی ایستاده بود و همیشه همان جا با موتور منتظرش می ایستاد ، نشان دژبان داد و گفت «این فاصله رو میبینی؟ دویست متره .اگه تونستی نزدیک تر از دویست متر مچ من رو بگیری ، خونم حلال شلیک کن ، اما اگه نتونستی ، دیگه مته به خشخاش نذار.چشمات رو ببند . چیزی هم ندیده ای که بخوای دروغ بگی.چطوره؟» دژبان مکث کرد .ابرو بالا انداخت و چشم دوخت به میرزا. _میزنم ها ! _قبول. ازوقتی ستوان ترابی پور ، فرمانده تاسیسات پایگاه یکم شکاری شد و قرار شد میرزا راننده اش باشد ، دیگر برای گرفتن مرخصی یا خروج از پادگان مشکلی نداشت‌. ستوان ترابی برای خرید های شخصی اش ، فولکس خودش را میداد به میرزا و او میتوانست در این میان به قرار های روزانه اش هم برسد. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۲ 📖هر وقت به منزل فرماندهش میرفت که خرید ها را برساند ، همسر او را میدید که با حجاب است. مدتی که گذشت ، فهمید هردو از آقای خمینی تقلید میکنند. خیلی برایش محترم بودند و همین باعث می شد که به دیگر سرباز ها سفارشش را بکند که هوایش را داشته باشند و بهش احترام بگذارند. اگر تیمسارنبود ، میرزا نمیتوانست به کارهایش برسد. باورش نمیشد که تا آن روز توانسته باشد ده ها نفر را که بیشترشان کارگر مغازه های بازار بودند، در گروه های مختلف سازمان دهی کند و برایش برنامه ی آموزش نظامی بگذارد. عصر که از پادگان می آمد تا نیمه های شب گروه ها را به نوبت و طوری که هم را نبینند به ده لواسان میبرد. این کار ایمن تر بود، چون وقتی کسی دیگری را نمیدید ، اگر هم گیر ساواک می افتاد و باز جویی و شکنجه هم که میشد ،نمیتوانست چیزی بگویدیا کسی را لو بدهد. در لواسان با کلت های کمری که حاج مهدی عراقی برایشان فرستاده بود یا بعدها با سلاح های دیگری که توانست تهیه کند ، تمرین تیراندازی میکردند. پس از آن پیرمردی که میگفتند اسمش محسن چریک و از دوستان حاج مهدی است ، آموزش نظامیشان میداد.میگفتند خودش توی لبنان و سوریه آموزش دیده. مدتی که گذشت و نفرات برای آموزش زیاد شدند ، میرزا یکی از سرباز های گردان کلاه سبز های ارتش را وارد گروه کرد تا پیرمرد دست تنها نباشد. مجتبی در یکی از تمرینات ارتش از کوه پرت شده بود و دستش را شکسته بود و اورا به خاطر شکستگی شدید برای ادامه ی سربازی به گارد تشریفات فرودگاه مهرآباد فرستاده بودند ، همان جا بود که با میرزا آشنا شده و قبول کرد با او همکاری کند. همین چند روز پیش نارنجکی را پیش میرزا آورد که شبیه گوشت کوب بود. برایش توضیح داد که دسته اش تو خالی است و فتیله ی انفجاری از داخل دسته عبور میکند و به مواد انفجاری زیر آن میرسد. میگفت کسی را میشناسد که اصفهان کارگاه دارد و از این نارنجک ها برای ارتش میسازد. از آن شب که میرزا اعلامیه ی جدید آقای خمینی را خواند که از استقرار حکومت اسلامی گفته بود ، این فکر به سرش افتاد ‌ تصور مبارزه بدون برداشتن سلاح برایش سخت بود. از وقتی شنیده بود که عملیات نظامی با اجازه ی مجتهدین شدنی است ، مشتاق بود تا اعضای گروه های مختلف را که تا آن وقت کج دار و مریز آموزش میداد، سازمان دهی کند. ... @chekhabarazkoja
🌹 ۲۳ 📖چهار نفر بیشتر نبودند. میخواست هسته ی مرکزی تا حد امکان کوچک باشد. اعلامیه ی آقا را برایشان خواند و گفت باید برای برقراری حاکمیت اسلام هم قسم شوند. نام گروه را از قرآن انتخاب کرد. میگفت بهتر است اول با قرآن شروع کنند . میدانست که احتمال انحراف در مبارزه ، آن هم مبارزه ی مسلحانه زیاد است. قرآن را باز کرد و‌خواند « همانا خداوند آنهایی را که پشت به پشت هم در او‌ کارزار میکنند در راه او‌کارزار میکنند و همچون دیواری دژی محکم ثابت قدمند ، دوست دارد.» اسم گروه را «گروه توحیدی صف» گذاشتند . روی کلمه ی «توحیدی » اصرار داشت. میگفت « باید همه ی کارها برای خدا باشد. قسم میخوریم که دست از اسلام برنداریم .قسم میخوریم دست از وحدت و دوستی برنداریم و تا خون در بدن داریم ، با اطاعت از دستور رهبر ، تا آخرین نفس با این رژیم مبارزه کنیم .» گفت« همه باید امضا کنند ؛ با خون.» متن را میرزا گفت و عبدالله نوشت و حمید و هادی با چاقو سر انگشت هایشان را شکافتند و خونشان را توی ظرفی چکاندند ، بعد هم میرزا و عبدالله این کار کردند و یکی یکی پای قسم نامه را با خون انگشت زدند. قرار شد کار عضو گیری و برنامه ریزی گروه به عهده ی میرزا باشد. تدارکات و پشتیبانی و مسائل مالی به حمید واگذار شد. امور فنی و مهندسی را به هادی سپردند و عبداالله حسابداری گروه را به عهده گرفت. میرزا نارنجک گوشت کوبی را از مجتبی گرفت وتوی دست اش ور انداز کردگفت « فکر میکنی چند تا از اینا رو بشه گیرآورد ؟» _خوش دسته نه؟ اما چون پای ارتش در میونه ، کمی کار سخت میشه . هرچند صاحب کارگاه از آشناهاس و از همه مهمتر طرفدار آقای خمینیه. _اما ما برای این کارپول لازم داریم. یک روز چرخ خیاطیش را فروخت و رفت پی کسی که مجتبی آدرسش را داده بود. میگفت « تو که از این نارنجک ها برای ارتش میزنی ، برای ما هم بزن.» چشم های مرد گرد شد و رنگ از صورتش پرید. _میفهمی داری چی میگی ؟ تا سرت رو به باد ندادی بزن به چاک. جواب مرد سربالا بود و روی خوش هم نشان نداد، اما بعد که میرزا آشنایی داد و گفت که غریبه نیست و مجتبی او را فرستاده جا خورد .به قیافه ی میرزا نمی آمد که ساواکی باشد . حرفهایش به دل مینشست « اجازه ی شرعی استفادش رو هم از حاج آقا روح الله میگریم .» مرد اسم حاج آقا رو ح الله را که شنید ، برایش توضیح داد که نصف کارگرهای کارگاه ، مامور ساواک هستند و بازرس های ارتش هر دو روز یک بار به آنجا سر میزنند حساب دانه دانه نارنجک هارا دارند. _پس فقط یک راه میمونه ؛ یک نفر که تیز باشه و‌بتونه کارها رو سریع یاد بگیره ،بفرست اینجا. تهیه ی قالب و بقیه ی کارها هم با من.سربازی میرزا و حمید باهم بود و‌آنها هم دیگر را توی نماز خانه ی پایگاه یکم شکاری پیدا کرده بودند. ... @chekhabarazkoja